Daftar Yaddasht

27.5.06

workshop در حاشیه

این کارگاه فرصت خوبی بود تا با یه تعدادی از نهادهای مدنی هرات ‌آشنا بشم، در مجموع بد نیستن؛‌ از طرفی شیر تو شیر بودن اوضاع (که اسمشو گذاشتن دولت ائتلافی یا دموکراتیک)؛ این فرصت رو بوجود آورده که هرکسی به راحتی عقایدش رو ابراز کنه و حتی کرزی رو هم نقد کنه؛ به عبارتی یه جورایی اعتماد به نفس به مردم داده؛
با دو سه تا از سازمان‌های زنان آشنا شدم، اتحادیه زنان و دو سه تا اسم دیگه که یادم نیست وباید برم بهشون سر بزنم،‌ تا جایی که من فهمیدم این ارگان‌ها یا نهادها کارشون رو تازه شروع کردن و هنوز به اندازه کافی تاثیر گذار نیستن و فکر می‌کنم فعلا در حد یک محفل روشنفکری هستن؛
با چند تا جوون روزنامه نگار آشنا شدم، روزنامه سیاست که یکی از دو تا روزنامه صبح هراته؛‌ با تیراژ 500 نسخه؛‌ و قیمت 5 افغانی،‌ 100 تا مشترک داره و 400 تاش در کیوسک توزیع می‌شه، (راستی اینجا که اصلا کیوسک نیست، لابد مغازه‌ها)؛ این روزنامه 4 صفحه داره و هر ماه حدود 1100 دلار هزینه چاپش می‌شه و تقریبا هیچی برنمی‌گردونه، یکی یا دوتا تبلیغ کوچک هم البته دیدم؛
به نظر می‌رسه زن‌ها در مسایل اجتماعی فعال‌تر از مردها هستن؛‌البته در این جلسه آقایون هم حضور فعال داشتن؛‌قبلا شنیده بودم که زنان افغانستان در حوزه سیاست خیلی حرف برای گفتن دارن و پیشرفت کردن ولی گمونم این حرف اشتباهه و در حوزه اجتماعی بهتر بودن، حضورشون در پارلمان (65 نماینده) حضور عجیب‌غریبیه،‌ ولی واقعا هیچ نقش فعالی ندارن و اغلب در نتیجه جناح‌بندی‌های سیاسی وارد پارلمان شدن، مثلا چون شانس انتخاب خواهر از برادر یا خانم از آقا بیشتر بوده ، آقا کنار کشیده و به خانم خانواده فرصت داده؛ لولو سر خرمن و این قصه سر دراز دارد؛‌
با این حال اگر بهشون برنخوره باید بگم بیشتر کمیت حضورزن‌ها در هر حوزه‌ای که فعال هستند به چشم می خوره تا کیفیت حضورشون؛

عدالت انتقالی


دیروز و امروز به همون جلسه یا کارگاهی که دعوت شده بودم رفتم. این کارگاه رو بنیاد فردریش ایبرت برگزار کرده بود. این بنیاد در افغانستان مسایلی همچون افزایش آگاهی از جنگ و آگاهی جنسیتی را راه‌های میانبر توسعه می‌دونه. و موارد زیر رو متعهد شده؛
حمایت اجرای موافقت نامه صلح پترزبورگ و استراتژی ایجاد صلح
دموکراتیزه کردن و تغییر انتقال صلح آمیز وضعیت جنگ
همکاری منطقه‌ای و ادغام دوباره افغانستان در جامعه بین‌الملل و
ظرفیت سازی
حالا خیلی وارد این نمی‌شم که این سازمان کی هست و چی هست. چون نه اطلاعات زیادی دارم و نه لازم می‌دونم که داشته باشم. اما نکته‌ای که مهمه اینه که این یک سازمان یا بنیاد خارجیه و اومده به شیوه‌های مختلف صلح و دموکراسی رو در این کشور پایه‌گذاری کنه، ...ها..ه ..زهی خیال باطل، چرا؟
اول همه اینکه اصلا این دموکراسی که غربی‌ها حرفش و می‌زنن اینجا تره هم براش خورد نمی‌شه، من نمی‌دونم چرا علی‌رغم اینکه این روزها همه دارن دم از بومی سازی و احترام به فرهنگ‌ها می‌زنن باز برای هرچیزی به خودشون اجازه می‌دن که نسخه بپیچن. یه نمونه خیلی بارزش هم همین دموکراسی که شده نقل و نبات و هرکسی داره یه جوری باهاش اعتبار کسب می‌کنه. تا جایی که یه بنیادی مثل ایبرت هم از اونور دنیا پامیشه میاد و می‌خواد اینجا رو به شیوه خودش دموکراتیزه کنه. یا حداقل خیلی که لطف کنه ظرفش رو باخودش میاره اینور و اینجا پرش می‌کنه. مساله من همین ظرف پیش‌ساخته است. که معمولا سرجای خودش ساخته نمی‌شه؛
دوم اینکه این سازمان شده یکی از متولی‌های برنامه عمل مصالحه ملی این کشور، اونم با علم کردن موضوع حقیقت‌یابی و عدالت انتقالی1. یعنی اینکه مردم بیان جنایتکارای جنگی رو شناسایی کنن و اونا رو به میز محاکمه بکشونن و حقشون رو کف دستشون بذارن. جالب اینجاست که تمام این جنایتکارای عزیز روز به روز پست‌های کلیدی تری توی پارلمان می‌گیرن و کسی جرات نداره بهشون بگه بالای چشمتون ابرو، و همونایی که تا دیروز به نسل‌کشی متهم شده بودن امروز شدن وکلای ملت. پس تا اینجای کار مساله شناسایی حضرات کاملا متنتفیه؛ اما دل شیر می‌خواد که بره یقه‌شون رو بگیره؛
هدف این کارگاه هم دقیقا حول همین محور می‌گشت، یعنی بازنگری این برنامه عمل. برنامه‌ی عملی که (مثلا)؛ دولت نوشته و قراره که یه روزی اجرا بشه؛
من توی این ورکشاپ با این که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز خیلی اظهار نظر کردم، و اصلا تمام حرف حسابم این بود که آقا جان مگه این مصالحه ملی دنبال صلح و ‌آرامش نیست؛ پس چرا بازهم دنبال مجازات جنایت‌کارهای جنگیه، حرفم رو هم در نهایت اینطوری گفتم که حقیقت همون آینه شکسته‌ایه که در این‌جا کاملا مصداق داره، الان بدون شک دار و دسته انوری حق رو به انوری می‌دن چون ازشون دفاع کرده، دار و دسته مسعود و سیاف و دوستوم و ربانی و بقیه هم به همین ترتیب، حالا فکر نمی‌کنید این انتقام جویی به این وضعیت دامن بزنه و آتیش نفرت‌ها و انزجارها رو شعله ورتر کنه، از طرفی مجازات و محاکمه این‌همه جنایتکار جنگی تو دنیا چه تغییری در کشورشون به وجود آورد، جز اینکه یه دو‌-سه‌ماه و نهایتا یکسالی همه رو گذاشت سرکار، اون آدم هم مثل یکی از میلیون‌ها آدمی که شهید شدن می‌میره و با مردنش همه چیز تموم میشه، گفتن درس عبرت می‌شه، گفتم تمام زندگی ما درس عبرته، مگر این که شما به فکر تسلی خودتون باشید، اما تا زمانی که با چنین مسایلی تا این حد احساسی برخورد می‌کنید همین آش و همین کاسه، بعد بهم توپیدن که تو اصلا اینجا نبودی و درد ما رو نمی‌دونی که من گفتم درست به همین دلیل که دارم از بیرون می‌بینم بهتون میگم همه به یک اندازه محق هستند و همه به یک اندازه مجرم؛
بعد با خودم فکر کردم بهترین شیوه مجازات با جنایتکارای جنگی همون کاریه که طالبان با هزاره‌ها کردن، انداختنشون توی قفس و گذاشتن توی باغ وحش، من معتقدم جنایتکار جنگی فقط باید تا روز مرگش تحقیر بشه، من به هیچ قیمتی با مرگ و اعدام موافق نیستم، اصلا همین نوع اعدام رو مغایر با حقوق بشر می‌دونم؛
[1]transaction justice

21.5.06

یه کنج آروم

ساعت از 8 گذشته و هوا تاریک شده، لاجوردی تیره مایل به سرمه‌ای؛ صدای اذون میآد. اینجا روزی 5 بار اذان می‌گن. اومدم تو حیات دراز کشیدم و دارم تایپ می‌کنم؛ باد انقدر شدیده که همش کامپیوتر و از روی پام تکون می‌ده؛ از روزیکه برگشتم هرشب باد‌می‌اد و منو کلی به خلسه می‌بره، نمی‌دونم چرا وقتی باد می‌وزه حس می‌کنم زیر یه خروار شن هستم وباد داره اونا رو جارو می‌کنه؛ چون در جریان باد که هستم خیلی سبک می‌شم؛ نمی‌دونم این یک حس مشترک بین‌همه آدم‌هاست؛ یا اینکه من عضو حزب باد هستم و خودم خبر ندارم؛
دفتر جدیدمون خیلی قشنگ‌تراز قبلی است. یه حیات بزرگ داره با 10-12 تا درخت سیب، 4-5 تا درخت گردو، چند تا درخت آلو، آلبالو، بادوم، انار، ‌یک‌عالم گل رز و شمعدونی، چند تا شاخه از درخت توت همسایه که هر روز چندتاش نصیب ما می‌شه و البته حیات پشتی که توش صیفی جات کاشتیم؛ صبح‌ها رو کاملا حس می‌کنم، تمام پنجره‌ها بازه و هوا جریان داره،‌ هوا که یک کم روشن می‌شه سر و صدای پرنده‌ها در‌میآد. من که خوب نمی‌شناسم ولی حدس می‌زنم از بلبل گرفته تا کلاغ و گنجشک و مینا و قمری و کفتر کفتر بازای شهر بینشون باشه. مدت‌ها بود این سروصدا ها یادم رفته بود. میدونم که خیلی از آدم‌هایی که توی تهران هستن یادشون رفته. اما متوجه نیستن. دلمون به این خوشه که چند بار تو تابستون از شهر می‌زنیم بیرون و یک نفسی می‌کشیم و به طبیعت وفاداریم. اما حالا که دارم وسط این باغچه زندگی می‌کنم، تازه می‌فهم که طبیعت چه نعمتیه؛ گذر فصل‌ها رو میشه‌فهمید، اومدن روز و شب رو می‌شه حس کرد؛‌ میشه بدون ساعت زندگی کرد؛ می‌شه راحت نفس کشید و اکسیژن بلعید؛ ‌می‌شه با سکوت مهتاب خوابید و با صدای سهره بیدار شد؛ بعدش هم به همه گفت که آرامش یعنی همین؛ (ا....چه جالب مثل یه شعری شد یا یه ترانه‌ای، اما یادم نیست چی،‌فقط مثل این میشه‌هاش زیاد بود)؛
الان که دارم این چیزا رو می‌نویسم دایم نا امنی‌های افغانستان تو ذهنم می‌آد، تصویری که از اینجا تو ذهن همه آدم‌های دنیا هست با نوشته های من منافات داره؛‌ خوب نه اون رو نفی می‌کنم نه منکر این می‌شم؛ مهم اینه که آرامش اینجا به نا‌امنیش می‌چربه؛

18.5.06

رستورانت‌های زنانه

جلسات انتخاب اینترن توی این دو روز در دفتر ندای زن[1] برگزار شد، همین مساله فرصت خوبی رو پیش آورد تا با مدیرعامل این سازمان ثریا پاکزاد بیشتر آشنا بشم، زن فوق‌العاده‌ نازنینیه،‌ داستان تشکیل سازمانشون هم خیلی از نظر من مشروعیت داره، یعنی همینطوری الکی درست نشده، این خانم وقتی که طالبان درس خوندن دختر‌ها رو ممنوع می‌کنه شروع می‌کنه به دخترهاش توی خونه درس میده و یکی دوتا از دخترای همسایه رو هم کنار دختراش می‌شونه؛ بعد از دوستاش و کسایی که می‌دونسته می‌تونن تدریس کنن می‌خواد که تو این کار کمکش کنن، اول تعداد بچه‌ها به 10 نفر می‌رسه بعد کم کم زیاد می‌شن و چون خونه جا نداشته آموزش رو 2 شیفته می‌کنن یعنی 20 تا بچه صبح و 20 تا بعد از ظهر،‌تا اینکه در عرض 3-4 سال این تعداد رو به 300 نفر می‌رسونن، بعد می‌خواستن برای اینکار کمک بگیرن که بهشون میگن شما باید به ثبت برسید و اینطوری می‌شه که سازمان شکل می‌گیره؛‌ و یواش یواش پروژه‌های بیشتری می‌گیره و تا امروز که یکی از قوی‌ترین سازمان‌های غیردولتی حداقل در هراته؛ درسته که حمایت سازمان‌های بین‌المللی خیلی در موفقیت چنین سازمان‌هایی موثره، یک سازمان غیردولتی مرتبط به زنان اونم در افغانستان؛‌ اما بخاطر زحماتی که کشیدن و اعتقادی که به کارشون داشتن نه به ثبت سازمان و گرفتن پروژه باید گفت مفت چنگشون؛
یکی از کارهایی که این خانم امروز برام تعریف کرد افتتاح 5 تا رستوران زنانه در شهر هراته که 2 تاش رو می‌خوان همین روزا افتتاح کنن؛ اما نکته اینجاست که برای اینکار با مخالفت‌های زیادی از طرف دولت مواجه شدن و حتی ریاست امور زنان که یکی از ادارات وزارت زنان باشه و اتفاقا خودش هم خانمه گفته شما میخواهید دیسکو تک راه بندازید، که این خانم میگفت پس هر عروسی زنانه‌ای یک دیسکو تکه دیگه، با این حال این رستوران‌ها برای 100 نفر به مدت 10 سال شغل ایجاد کرده، یعنی هر رستوران دو شیفت پرسنل داره ؛ 10 نفر صبح 10 نفر عصر؛ فضای 60 متری رستوران رو شاروالی یا همون شهرداری داده و برای 10 سال از اجاره و هزینه‌های دیگه معافن، پنجره‌های رستوران رفلکسه مثل چادر خودشون که از اون‌تو بیرون معلومه اما از بیرون نمیشه داخل رو دید، ثریا میگفت چنین رستوران‌هایی اصلا در منطقه وجود نداره،‌ راست میگه حتی در ایران هم نیست چنین چیزی،‌ یعنی نیازی نبوده که باشه؛‌ اما واقعیتش اینه که اینجا زن‌ها هیچ‌جایی برای تفریح ندارن حتی رستوران،‌ من که یکی از مشتری‌های دایمی می‌شم،‌خداکنه تنوع غذا زیاد باشه،
ضمنا ثریا منو برای یک جلسه 2 روزه در هتل مارکوپولو دعوت کرد،‌ گفت تعداد زیادی از زن‌های فعال رو می‌تونم اونجا ببینم،‌چهارشنبه و پنج‌شنبه، .... داره جالب میشه؛

[1] voice of woman

گمونم پیداش کردم

دیروز باید با تعدادی از اینترن‌ها مصاحبه می‌کردیم و از بین 27 نفر 10-15 نفرشون رو انتخاب مي‌کردیم. از بین این همه دختری که باهاشون مصاحبه کردم هیچکدوم کار ساحه یا فیلد رو به کار دفتری ترجیح نمی‌دادن، به عبارت دیگه همه دوست داشتن خیلی شیک توی دفتر باشن و هرکاری بهشون دادن انجام بدن، به غیر از اونایی که واقعا دنبال کار بودن و لابد فکر می‌کردن جهنم کار باشه تو بیابون باشه، که از نظر من این گروه هم با گروه اول فرقی ندارن؛ کار فیلد رو دوست نداشتن مساله ای نیست، منتهی مساله اینجاست که تمام اونها این رو به حساب خانواده می‌ذاشتن و می‌گفتن خانواده اجازه نمی‌ده، بعد من ازشون می‌پرسیدم یعنی اگر خانواده به شما اجازه بدن یا با یه محرم به فیلد برید اما اونجا آب و برق و حمام و غذای خوشمزه نداشته باشید قبول می‌کنید؛ میگفتن معلومه که نه و اینجا بود که از تست من نمره نمی‌آوردن؛‌خلاصه به زور یک نفر رو انتخاب کردم؛ احساس کردم از همه بهتره،‌ کامپیوتر و زبان نمی دونست؛‌ تا صنف 11 هم خونده بود نه بیشتر؛ اما جسور و علاقمند به نظر می‌رسید، مصاحبه‌ها که تموم شد با سازمان‌های دیگه نشستیم که انتخابامونو بگیم،‌ هرکسی 3-4 نفر رو کانددید کرده بود همه دنبال کسایی بودن که زبان و کامپیوتر بدونن و کار میدانی هم بکنن، خلاصه نشون به اون نشون که کار به مصاحبه دوم کشید، که امروز باشه، من برای محکم کاری 2 نفر دیگه رو انتخاب کردم، چون هر گروه با یه تعدادی مصاحبه می‌کرد و مثلا من مصاحبه شونده‌های پنل‌های دیگه رو ندیده بودم، از روی صحبت‌ها 2 نفر دیگه رو هم انتخاب کردم،‌ و امروز اومدن ولی بازم رفتم سراغ انتخاب اولم، اونای دیگه هم کلی چک و چونه زدن تا به قول من درشتاشو سوا کنن و در نهایت دو تا سازمان منصرف شدن و 7 نفر شانس اینترن شدن رو از دست دادن؛‌ امیدوارم انتخاب درستی کرده باشم؛

16.5.06

دوتا دلیل

ایندفعه نزدیک 20 روز تو ساحه بودم‌؛ یعنی فیلد؛ همون 4-5 روز اول آداپتور کامپیوترم بخاطر نوسان زیاد برق سوخت و امکان یادداشت‌های روزانه من رو گرفت؛ البته سعی کردم گاهی یه یادداشت‌هایی با خودکار بنویسم؛‌ اما انگار پاک قلم کاغذ یادم رفته؛‌ گمونم از هیچی بهتر باشه؛‌شاید هم بعدا یه چیزایی یادم بیاد بنویسم‌؛‌

امروز وبلاگم رو تو یک کامپیوتر دیگه دیدم؛‌ اونایی که میگفتن خیلی بد رنگه حق داشتن طفلکا؛ اما باید بگم عیب از مانیتور اوناست؛‌رنگ این وبلاگ رنگ خاکه؛‌ اگه جاهای دیگه تغییر می‌کنه بخاطر جنس مانیتوراست؛‌

بادهای 120 روزه سیستان

از بادهای 120 روزه سیستان که مرکزش ولایت نمیروزه حکایت‌های زیادی شنیدم؛ وقتی اون بادها می‌وزه آسمون روز مثل شب تاریک می‌شه و تقریبا از فاصله نیم‌متری هیچ شیئی قابل تشخیص نیست؛ اونهایی که توی اون شرایط گیر افتادن این بادها رو یکی از وحشتناک‌ترین پدیده‌های طبیعی مي‌دونن؛ نکته‌ای که اینجا بهش پی بردم برنده بودن شنهاییه که باد با خودش جابجا می‌کنه؛ این شن‌ها قادرند پایه‌های ساختمون‌های سنگ و سیمانی رو هم ببرند بطوریکه بعد از طوفان ساختمون‌های زیادی فرو می‌ریزه؛‌
بسیاری از روستاها زیر شن دفن می‌شه و مردمش مجبورن در کنار اون یک روستای دیگه بسازن و یا داخل خونه‌هایی که ایندفعه از زیر شن در اومده بشن؛
این وسط اگر سرپناهی نباشه احتمال نازل شدن هر شیئی روی سر آدم هست؛ از چارچوب در گرفته تا هر چیزی که باد بتونه با خودش بلند کنه؛ یکی از درس‌هایی که گرفتم اینه که هروقت توی چنین شرایطی گیر افتادم به هیچ عنوان از جام حرکت نکنم؛ چه داخل ماشین باشم چه روی زمین؛ چون هر حرکتی ممکنه باعث گم کردن راه و آوارگی توی این دشت‌های لمیزرع بشه؛ معمولا طول هر وزش باد بین نیمساعت تا 1 ساعت میشه؛

الان هنوز فصل این بادها نشده اما امروز من شاهد یک شمه‌ کوچکی ازون بودم؛
ساعت حدود 4 صبح با صدای طوفان از خواب بیدار شدم؛ البته هوا تاریک بود و متوجه شدت باد نشدم؛ اما راستش یه کم ترسیدم؛ توی این فاصله خواب و بیدار تا 6 صبح خواب یک زلزله رو هم دیدم؛ کنار خانواده بودم توی خونه قدیمی‌مون تو تهران که یهو این بادها تبدیل به زلزله شد؛‌حالا نمیدونم شهریار رحمانی توی خوابم چکار می‌کرد که می‌گفت نگاه کنین زلزله دیوار رو میکشه جلو اما ستون‌ها سرجاشه؛‌ بعد با لرزش خیلی زیادی که احساس کردم از خواب پریدم؛‌
هوا که روشن شد دیدم تمام خونه رو خاک برداشته؛ با اینکه همه درها و پنجره‌ها بسته بود و حتی درزهای اون رو هم با پتو و پارچه‌های ضخیم پوشونده بودن؛‌ بطوریه جای پام روی زمین می‌موند ؛ همونطور که روی شن‌های ساحل می‌مونه؛‌
این وضعیت رو که دیدم یاد خرد قدیمی‌ها افتادم که در چنین شرایطی خونه‌هاشون رو با حصیر فرش می‌ کردن؛‌حالا جای حصیر و بوریا رو موکت و فرش ماشینی و هزار جور تیرو تخته دیگه گرفته که باید هر روز خروارها خاک رو از روش پاک کنی؛‌ بسوزه پدر این مدنیت بی خرد؛

وضعیت مدرسه‌ها

یکی از بحران‌های اینجا وضعیت مدارسه؛‌بطوریکه بهترین مدرسه هرات 4 شیفته‌است و شیفت اول اون از ساعت هفت و نیم شروع می‌شه تا 5/10 ؛ حالا تو این سه ساعت چی تو کله بچه می‌ره خدا می‌دونه؛‌ تعداد شاگردها برای هر شیفت بعضی جاها به 95 نفر در یک کلاس هم می‌رسه؛‌ توی گرمای نیمروز همون دمای 46-56 درجه بچه‌ها زیر چادر درس می‌خونن؛ زیر چادر درس خوندن مساله‌ای نیست؛ اما چادر برزنتی توی تابستون برای بیشتر از 80 تا بچه فاجعه‌است؛
البته خیلی هم عجیب نیست؛ یادمه که توی پستی که با عنوان بحران جمعیت نوشتم؛ کلی برای پیش‌بینی این وضعیت بالای منبر رفته بودم؛
برای بعد خانوار 7 نفر این شرایط زیاد هم دور از ذهن نیست؛

حس وسط نا کجا آباد بودن

امروز یازدهمین روزیه که از مدنیت دورم، درست وسط ناکجا ‌آباد؛ استان فراه که قبلا ذکر خیرش رو کردم؛ با گرمای بالای 45 درجه در ماه ثور؛ بدون برق دایمی، آب، تلفن، اینترنت، تلوزیون و روزنامه و از همه بدتر با توالت و حمام و غذاهای غیرقابل تحمل و البته پر از درخت زردآلوی تلخ و توت مجانی که روزی حداقل 3 نفر دعوتت می‌ کنن به باغشون و بامیه و خیار و دوغ مشک؛ اما نمی‌دونم چرا با تمام اون سختی‌هاش اونجا احساس دلتنگی نمی‌کنم؛‌شاید چون جنس مردمش هم مثل بافت شهر سنتی و بی غل و غش مونده و هنوز زرق و برقی نشده؛ این صداقت و سادگی رو تقریبا تا حالا هیچ جای دیگه ندیدم؛ حتی توی کلانی؛ تنها توی این شرایط و بین این آدم‌هاست که احساس می‌کنم واقعا خودم هستم؛خود خودم؛ هیچ نیازی به نقش بازی کردن نیست؛‌ نه لبخند زورکی؛ نه اظهار فضل؛ نه عذر و بهونه و نه تحمل همه اینها؛ هیچی ؛ فقط کافیه خودتو به هر لحظه که پیش می‌آد بسپاری و مثل پرنده‌ها سبکبال شی؛ بس خلاص!؛

چند تا نقل قول با نمک

از یک نفر پرسیدم شما که 9-10 تا بچه داری اسماشون و اشتباه نمی‌کنی؟
گفت نه من میگم؛‌ کجا هستی ها بچه؟ بعد اون می‌گه؛ ها بابا؟؛‌ بعد من میگم بیا اینجا کارت دارم؛
بعد پرسیدم اسماشون رو کی انتخاب کرد؟ گفت اسم شهردار پیشاور طارق بود اسم اولی رو گذاشتم طارق؛‌قماندان سرحدات طاهر بود؛ گذاشتم طاهر؛‌رفیق برادرم سمیع‌آله بود؛ گذاشتم سمیع‌اله؛ فلانی الفت‌اله بود و ... الی آخر؛

سر انجینیر که مهندس پرواز بوده و حالا شده آموزشگر ما تعریف می‌کنه که زمان مجاهدا که هیچی حساب کتاب نداشت هرکدومشون به یه نحوی از هواپیماها و هلیکوپتر ها استفاده می‌کردن؛ مثلا یک روز دو سه تا شون یک هلی کوپتر و روشن می‌کنن و می‌رن دنبال دوغ ؛ بعد که بر مي‌گردن دو سه نفر دیگه هم با خودشون میارن؛ اون دوسه نفر وقتی می‌رسن به مقصد یادشون می‌افته که وقتی می‌خواستن سوار هلی‌کوپتر بشن کفشاشون رو درآوردن و اومدن بالا و حالا کفش ندارن دوباره بر می‌گردن برن کفشهاشون رو بیارن؛

پلیس پاکستان عادت داشته وقتی توی پیشاور افغانی‌ها رو می‌گشته یه تیکه حشیشی؛‌تریاکی چیزی توی جیبشون میذاشته تا ازشون یه پولی بگیره و ولشون کنه؛‌ یک دفعه یک پلیسی همینطور که می‌گشته خشاب اسلحه‌شو میذاره توی جیب طرف؛‌اما دوستش یعنی اونیکی افغانیه می‌بینه؛‌ بعد توی این فاصله که می‌خواسته ببرتش پیش مافوقش و جلوی اون تفتیشش کنه؛ اون‌دوتا که قضیه رو فهمیده بودن خشاب رو پرت می‌کنن یه طرفی؛ اینجا پلیسه هی میآد می‌گرده میبینه خبری نیست؛‌ آخرسر می‌گه بگو ببینم خشاب منو چکار کردی؛ چون ارتشی‌ها مثل اینکه خیلی باید برای سلاحشون حساب پس بدن؛
امیدوارم خوب توضیح داده باشم؛ اما خیلی جالب بود؛

باغ وحش کابل

طبیعیه که در طول این جنگ‌ها باغ وحش کابل هم از جنگ در امان نمونده باشه و تازه غیر طبیعیه که هنوز این باغ وحش وجود داره و توش حیوون هست، به اضافه یک شیر یک چشم؛
مردم می‌گن که مجاهدا یکی از تفریحاتشون این بوده که مثلا آدم‌های گروه مقابلشون رو توی قفس شیرا مینداختن و جنگشون رو نگاه می‌کردن تا طرف یه لقمه چپ آقا شیره بشه؛ بعد هزاره‌ها بودن که انقدر به خودشون مغرور بودن که می‌گفتن ما انقدر قوی هستیم که می‌تونیم با شیر بجنگیم؛ یکی از همین روزا که یکیشون نبرد تن به تن با شیر رو شروع می‌کنه نزدیک بوده آسیب ببینه که یکی به شیر شلیک می‌کنه و یک چشم شیر و از کاسه در میاره؛ همون شیری که هنوز تو باغ وحشه؛
بعد زمان طالبان میشه؛ اونها کار خیلی جالبی می‌کنن؛ اونقدر از هزاره‌ها بدشون میومده که چندتا از اونا رو میندازن توی قفس و مي‌زارن توی باغ وحش؛ اونایی که دیدن می‌گن عین حیوون بودن، چون هزاره‌ها موهای خیلی بلندی داشتن که با مهره تزیینش می‌کردن و اصلا مو و ریش و ناخنشون رو کوتاه نمی‌کردن؛
تصور اینکه یه آدم قاتل رو توی باغ وحش به عنوان یک گونه دیدنی برای نمایش توی قفس بذارن خیلی هیجان انگیز و جالبه؛ خیلی خوشم اومد؛

احمد شاه بابا

یکی از عادل‌ترین و دوست داشتنی‌ترین شاه‌های افغانستانه؛ همونی که فتوحات زیادی در این کشور داشته و مایه افتخار افغانی‌هاست که مثلا تا هند و ازبکستان و چین و ماچین و ... رو گرفته؛‌ احمد شاه بابا هرجا رو که فتح می‌کرده یک والی یا حکمران براش تعیین می‌کرده و خودش بر‌می‌گشته قندهار؛
یکی از کارهای جالبی که موقع جنگ می‌کرده این بوده که موقع اعزام سربازا ازشون می‌خواسته کلاهشون رو پر خاک کنند و در یک جایی بریزند (در چنین مواقعی یک تل بزرگ خاک درست می‌شده)؛ موقع برگشت هم ازشون می‌خواسته کلاهشون رو از همون خاک پرکنند و یه جای دیگه خالی کنن؛ هر چقدر از تل خاک باقی می‌مونده می‌فهمیدن چقدر سرباز کشته یا اسیر شده؛ می‌گن این تل خاک هنوز هم در قندهار هست؛

هشدار برای یکی از موارد استفاده حشیش

مردم مزار شریف به استفاده از حشیش معروف هستن؛ بطوریکه حتی در غذاشون هم حشیش استفاده می‌کنن؛ ظاهرا حشیش خیلی سریع اشتها رو زیاد می‌کنه؛ یکی از کارایی که می‌کنن تهیه دوغ با حشیشه؛ اونها حشیش (چرس)؛ رو با دونه‌های بنگ (بنگ‌دانه)؛ خرد شده توی دوغ می‌ریزن و بعد از یک مدتی صافش می‌کنن و بعد با اون نشئه میشن؛

واحد پول

واحد پول افغانستان افغانیه اما مردم کوچه و بازار می‌گن روپیه؛ مثل ریال و تومان ما؛
هر لک معادل 100 هزار افغانیه؛
هر کلدار پاکستان معادل 820 افغانیه؛
هر 49 افغانی 1 دلار آمریکا؛
هر 50 افغانی 1000 تومان ایران؛
واحد کوچکتر افغانی تا زمان ظاهر شاه پول بوده، یعنی هر 100 پول یک افغانی؛
هر 50 پول یک قران و هر 25 پول به 16 پولی معروف بوده؛
و در زمان‌های قدیم‌تر هر 10 پیسه 16 پول بوده و همینطور الی آخر؛
الان معمولا اینجا به پول می‌گن پیسه؛ به کسرپ؛

پیشکش

احتمالا خیلی از ما از نحوه زن گرفتن یا زن خریدن بعضی از افغانی ها خبر داریم. چون خیلی از کارگرایی که برای کار به تهران میان میخوان یه پولی جمع کنند تا به عنوان پیشکش به پدر عروس بدن و زنشون رو بخرند. این مبلغ از حدود 4-5 میلیون تومن شروع میشه و تا 15-20 میلیون هم میرسه. معمولا خانواده عروس به خانواده و وسع مالی داماد نگاه می کنه و قیمت گذاری میکنه. داماد هم تا زمانی که این پول رو فراهم نکرده به پدر عروس قرض داره و گاهی حتی با وجود داشتن چندتا بچه اجازه نداره زنش رو به خونه ببره. در چنین مواقعی پدر عروس مخارج دختر و بچه‌هاش رو میده؛
ببیری
یه وقت‌هایی پیش میاد که داماد و پدر زن مثلا سر 7 میلیون توافق می کنن بعد داماد میره ایران یا پاکستان تا این قرض رو جور کنه تا اینکه تمام قسط‌ها رو میده و تنها قسط آخر میمونه. در چنین شرایطی پدر عروس یه تعدادی از ریش‌سفیدا رو جمع می کنه و می‌گه من می‌خوام مبلغ رو به 10 میلیون برسونم. اینجا برای داماد هیچ چاره‌ای نمی‌مونه جز اینکه باز هم ادامه بده تا مبلغ درخواستی‌ رو آماده کنه. به یه همچین غافلگیری‌ای می‌گن ببیرای؛
البته اینطور که من فهمیدم خانواده‌هایی که یک مقدار روشنفکر هستن معمولا نه این مبلغ رو میگیرن و نه می‌پردازن؛
ریش‌سفید‌های بعضی از طوایف هم برای پیشکش سقف تعیین کردن و اونو مثلا تا 2 میلیون پایین آوردن؛
نکته دیگه اینکه پدر عروس با 10-20 ٪ پول پیشکش یه جهیزیه مختصر برای دختر جور می‌کنه و بقیه‌اش رو هم که هیچی... لابد خرج خانواده میشه؛
ضمنا هزینه سایر مخارج عروسی و خرید برای عروس و شام و ... هم باید به مبلغ پیشکش اضافه کرد.... ؛ این مخارج برای جوونایی که می‌خوان ازدواج کنن عین یک کابوسه، حتی خودشون می‌گن که خیلی‌ها برای تهیه این پول دست به هر کاری ممکنه بزنن؛ چون تا پول رو تمام و کمال نپردازن خبری از زن نیست؛ حتی اگر سال‌ها طول بکشه؛