Daftar Yaddasht

19.2.12

زنبورها

سارا نگاهی به سیمین انداخت که هنوز پشت کامپیوترش نشسته بود و چیزی را سریع تایپ می کرد. از روی صندلی بلند شد. به سمت پنجره رفت و دو ردیف کرکره را با فشار انگشت اشاره اش پایین داد و به کوچه نگاه کرد. اتومبیل سفید بزرگی آنطرف خیابان پارک کرده بود و چراغ هایش روشن بود. بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: چقدر دیگه مونده؟
دختر بدون اینکه مکثی کند به کاغذهای کنار دستش نگاه کرد و با بی خیالی گفت: چی چقدر مونده؟
- کارتو میگم کی تمومش میکنی؟
سیمین روی صندلی اش جابه جا شد و در حالیکه باز مشغول کارش بود گفت: من که گفتم طول می کشه تو برو.
سارا انگشتش را از روی کرکره برداشت و رو به سیمین گفت: منم گفتم که بدون تو جایی نمی رم. دیگه با این کار مسخرت شورشودرآوردی. پاشو یه گشتی بزن، مهمونی برو، چهارتا آدم ببین. آخه همش که نمیشه کار. تا کی؟ اصلا برای چی؟
سیمین عینکش را برداشت، از روی صندلی اش بلند شد و دست هایش را تا میتوانست از هم باز کرد و به سمت چپ و راست چرخید. باز عینکش را به چشمش زد، لیوان چای را به دستش گرفت و روی مبل بزرگ جلوی میز نشست. به سارا نگاه کرد و گفت: من نمی فهمم مشکل تو با کار من چیه؟ دیروزم مامان می گفت بهش زنگ زدی و اعصاب اونم ریختی به هم.
- مامان؟ کی بهت زنگ زد؟
- دیروز همین موقع ها،
- چطور بود؟
- خودت که هر روز ذکر خیر منو باهاش می کنی. از من حالشو می پرسی؟
- اون پرسید منم بهش گفتم.
سیمین در ظرف سرامیک سبزی را که روی میز بود بلند کرد، شکلاتی برداشت و همانطور که با کاغذ قرمز آن بازی می کرد گفت: پس اگر میشه هر چیزی مربوط به زندگی خودته بهش بگو. حداقل بذار اون پیر زن راحت باشه. هروقت باهاش حرف می زنم همه حرفای تو رو از دهن اونم می شنوم. به جای اینکه انقدر نگرانش کنی بیشتر پیشش باش.
- سارا تابلوی روی دیوار را با دستش صاف کرد، کمی عقب رفت، باز جلو آمد و کمی گوشه راست آن را بالاداد. بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: در این مورد خواهش می کنم تو اظهار نظر نکن، که 2 ساله حتی یه شام هم با ما نخوردی.
- من عذرم موجهه، کارم خیلی زیاده، نگران آینده ام. از اون گذشته دل خوشی هم از هیچکدومتون ندارم.
- چی کم داری تو زندگی که اینطوری خودتو از همه جدا کردی؟ علی رو که اونجوری از خودت روندی، قید من و مامان رو هم که زدی، اینم که وضعیت زندگی خودته.
- علی خودش خواست، روزی که رفتیم محضر به یارو محضر داره گفته بود یه روزم براش غذا درست نکردم، در حالیکه مثل کلفت تو خونه جون می کندم.
- علی آدمی نبود که الکی حرف بزنه، اما تو این کار مزخرف رو به همه چی ترجیح می دی.
- اگه ندم، خرج منو تو میدی؟ یادت رفته پارسال شب عید تمام وسایلمو ریختن بیرون؟ اون موقع کدومتون به دادم رسیدین؟ کم داشت مامان؟ نکنه بازم فکر می کنی باید بشینم ور دل شما و باد هوا بخورم؟ یا منتظر باشم کی ارث و میراث تقسیم میشه.
- نمیدونم. شاید انتظار داشتی مامان در و دیوار خونه رو برات پول کنه ؟
- سیمین بدون اینکه کاغذشکلات را باز کند آن را توی ظرفش انداخت، از روی مبل بلند شد، به طرف میز رفت و کاغذهایش را مرتب کرد و گفت من هیچ انتظاری از کسی ندارم. همتون امتحانتونو پس دادین. دو سه هفته پیش با کلهر حرف می زدم، گفت هیچ میدونی قیمت زمینای مامانت چقدر شده؟
- سارا کشی را که به موهایش بسته بود باز کرد، دستی به موهایش کشید و در حالیکه سعی می کرد موهایش را به حالت اولش برگرداند گفت: تو چی گفتی؟
- هیچی، گفتم نوش جونش، برای من مهم نیست، گفتم وکیل خوب کسی شدی. گفتم مامان به غیر از بچه های خودش، خیرش به بقیه خوب می رسه.
- مامان که خیلی به تو علاقه داره، یه سیمین میگه ده تا سیمین از دهنش در میاد.
- سیمین لباس هایش را پوشید و گفت: دل سوزی اون دیگه برام ارزشی نداره، اون موقع که بهش احتیاج داشتم کجا بود؟ یه بچه 5 ساله رو ول کرد و رفت پی خوشیش. حالا شده کاسه داغ تر از آش. از وقتی هم که یادمه پولش از پارو بالا می رفت اما همیشه حال و روز ما همین بود.
- سارا چندتار مویی که در انگشتانش گیر کرده بود را با کف دستهایش گلوله کرد و توی سطل انداخت و گفت: تو خودت خیلی سخت گرفتی، خودتو جدا کردی.
- آره چون من آدمی نیستم که چیزی رو از کسی گدایی کنم، حتی اگه اون آدم مادرم باشه.
- مامان وقتی که بابا مرد جوون بود، خودخواهیه اگه برای ازدواجش مقصر بدونیش.
- سیمین یک دسته از کاغذهایش را برداشت و در حالیکه آنها را با عصبانیت داخل یک پوشه می گذاشت گفت: تو دیگه از خودخواهی حرف نزن سارا، اصلا تا حالا ککت هم نگزیده که با کی داری زندگی می کنی، نه هیچوقت غصه کار داشتی نه نگران کسی بودی.
سارا تتگ آب روی میز را برداشت و گفت: لیوان کجاس؟ سیمین به لبه میز تکیه داد ، رویش را برگرداند و گفت: همون یکیو دارم، چاییش رو خالی کن با همون بخور.
سارا چای لیوان را در گلدان بزرگ کنار پنجره خالی کرد، کمی آب در آن ریخت و به سیمین داد و گفت: بخور یه کم آروم شی.
- حرفات اذیتم می کنه سارا، انگار از هیچی خبر نداری، تو میدونی که تا جایی که میشده قسط دارم، هزینه های دانشگاه هم هست، اجاره این دفتر هم هست. از صبح تا شب باید به حساب کتاب مردم برسم، تا بتونم زنده بمونم.
- حق با توء اما در مورد مامان خیلی تند میری.
- تند نمی رم، اما شک ندارم که اون می تونست یه ذره بهتر از این هوامو داشته باشه، اما نکرد.
- سارا به سقف نگاه کرد تا اشکی که در چشمش حلقه زده بود سرازیر نشود ، در همین حالت گفت: شاید همین روزا اینکارو بکنه؟
- به درد خودش میخوره، من دیگه حسابم ازش جداس. اگه شده دو برابر الان کار می کنم اما انتظار از کسی ندارم، هیچوقت یادم نمیره ترم دوم بودم , لنگ شهریه دانشگام مونده بودم، همون موقع اون همه پول داد اون ماشین مسخره رو خرید برای منوچهر، که چی که همیشه می خواسته با پولش همه رو دور و بر خودش جمع کنه، از اول هم شوهرشو ترجیح داد به هر دوی ما. به درک اگه اینطوری بچه هاشو از خودش روند. حالا تو چی میخوای ازم؟
- من دلم برات می سوزه، خواهرمی، نمی خوام ببینم داری با خودت اینکار و می کنی؟
- چکار می کنم؟ شده من تا حالا از کارای تو ایراد بگیرم. کم الاف کارای خودتی؟ به غیر از مهمونی رفتن کار دیگه ای هم می کنی؟
- زندگی یعنی همین خواهر من. ما دیگه هیچ وقتی نداریم. جریان زنبورا رو بهت گفتم؟
- نه چی شده؟
- اینشتین اون موقع ها گفته بود روزیکه زنبورها از روی زمین محو بشن انسان چهار سال دیگه برای زنده بودن بیشتر وقت نداره.
- خوب؟
- خوب الان کلی از زنبورها ناپدید شدن و هنوز جنازشون هم پیدا نشده،
- چه ربطی داره؟
- زنبورا گرده افشانی می کنن، اما اگه زنبوری نباشه گیاهی بارورنمیشه، بعد همینطوری کم کم غلات از بین می رن، و اصلا زنجیره غذایی آسیب می بینه، و این یعنی نابودی بشر.
- سیمین گفت: دیوونه شدی سارا؟
- سارا کیفش را روی دوشش انداخت، باز به سمت پنجره رفت، ماشین سفید هنوز آنجا بود، هوا تاریک تر شده بود و الان بهتر می توانست داخل ماشین را ببیند. کسی در آن نبود، اما هنوز چراغ هایش روشن بود. به سمت خواهرش برگشت و گفت: نه باور کن این حقیقت داره. مرگ دسته جمعی زنبورا خیلی داره تکرار می شه، اما کسی توجه نمیکنه. حالا ما چرا باید انقدر زندگی رو سخت بگیریم. وقتی هیچ معلوم نیست فردا چه اتفاقی می افته.
- اگه به جای گوش کردن به حرفات به کارام رسیده بودم الان تموم شده بود، باید صبح تحویلش بدم.
- منظورت اینه که تا صبح می خوای بیدار بمونی
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سارا....
- باشه، اما باید یه چیزی رو بهت بگم
- چی؟
- شاید یکی از همین روزا بفهمی که دیگه لازم نیست انقدر کار کنی.
- چیه نکنه مامان استحاله شده، از خیر پولش گذشته یا شایدم منوچهر جونش شکمش سیر شده، دختر کیفش را از روی صندلی برداشت و باز به سمت تابلویی که همین چند دقیقه پیش صافش کرده بود برگشت، به آن نگاه کرد و بدون اینکه برگردد با صدایی بغض آلود گفت: هیچکدوم، فقط شاید مجبور شه برای همیشه تنهامون بذاره.
سیمین مکث کرد، مکثش آنقدر طولانی بود که خواهرش به طرفش برگشت، به چشم های دختر زل زد.
سیمین فقط توانست بگوید: چی؟
سارا دیگر دلیلی پیدا نمیکرد تا اشک هایش را در چشم هایش نگه دارد، به طرف خواهرش رفت و گفت: مامان... دیشب که رسیدم
خونه شامشو خورده بود، گفت انگشتاش سرد شده، گفت با تو هم صحبت کرده، گفت بهت گفته که بیای پیشش و تو گفتی کار داری، حالش خیلی خوب نبود، اما بد هم نبود، صبح دیر بیدار شدم، هنوز خواب بود، رفتم تو اتاقش، حالش به هم خورده بود. به اورژانس زنگ زدم، به تو هم زنگ زدم، بر نداشتی، از صبح بیمارستانم، باید جراحی بشه، باید دعا کنیم.
سیمین در صندلیش فرو رفت و به جای نامعلومی در صفحه کامپیوترش خیره شد.... کامپیوترش را خاموش کرد، تلفن همراه و دفترچه اش را داخل کیفش گذاشت و در حالیکه زیپ کیفش را می کشید گفت: آخه چرا حالا؟
.... زودباش بریم. من آماده ام.
سارا دستمالی را از جعبه در آورد و به گوشه چشمش کشید و گفت: زنگ بزنم تاکسی بیاد؟
سیمین به طرف در رفت و گفت: لازم نیست، بیا بیرون.
هر دو از در بیرون رفتند و وارد خیابان شدند. سیمین به سمت اتومبیل سفید رفت و درهایش را باز کرد.
سارا که هنوز داشت گریه می کرد گفت: مال توء؟ از وقتی اومدم چراغش روشن بود؛

9.2.12

ما آدم های سرگردان

«پرواز شماره 4878 به مقصد بورکینافاسو با تاخیر».؛
شنیدن این جمله مرد جوانی را که روی صندلی نشسته بود به خودش آورد. سرش را بلند کرد و چهره آشنایی را دید. کیف دستی اش را از جلوی پایش کنار کشید و با صدای بلند گفت: اً ... پسر تو اینجا چه کار میکنی،؟ هنوز دست از این بورکینافاسو بر نداشتی؟
او گفت: چطوری آقا؟ امروز ساعت 6 به کیوان زنگ زدم و پرسیدم از بابک چه خبر. بهم گفت که ساعت 12 پرواز داری.
بابک سرش را تکان داد و گفت: پس خودش کجاست؟
به دور و برش نگاهی کرد و گفت: نمیدونم، قرار بود بیاد. باید پیداش بشه کم کم.
بابک نگاه او را دنبال کرد و گفت: عالی شد سیاوش، می خوای یه....
آخرین کلمات جمله بابک در صدای اعلام پروازها گم شد. سیاوش سرش را جلوتر آورد و به بابک گفت: چی گفتی؟
بابک با صدای بلندتری گفت: گفتم میخوای یه تلفن بهش بزنیم؟
سیاوش مکثی کرد، برگشت به ساعت بزرگ پشت سرش نگاه کرد و گفت: حالا وقت هست، میاد.
بابک خواست از سیاوش بخواهد که کنارش بنشیند. اما وقتی دید جایی برای نشستن نیست، نظرش را عوض کرد و در حالیکه به سمت کافه می رفت گفت: بیا بریم اونور یه چیزی بزنیم.
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت و همراه بابک به آن سمت رفت.
بابک گفت: نمیدونم بعضی وقتا چه اتفاقی تو دنیا می افته که انقدر فرودگاه ها شلوغ میشه. ببین چه خبره.
سیاوش گفت: شاید بخاطر تاخیر پروازای امشبه.
بابک گفت: تاخیر؟ چه خبر شده.
سیاوش گفت: مگه نفهمیدی. از وقتی اومدم دو سه بار شنیدم اعلام کرد. نمی دونم چه مشکلی باند پرواز پیدا کرده. 3-4 تا از پروازای امشب تاخیر داره.
بابک جلوی یکی از تابلوهای اعلام پرواز ایستاد بلیطش را از جیبش درآورد. به تابلو نگاه کرد و پرسید: بذار ببینم پرواز من چی؟ زیر لب یکی یکی اسم ها را مروری کرد و گفت: بله...
2 ساعت.
سیاوش گفت: توفیق اجباری شد که بیشتر باشیم باهم.
بابک بلیط را در جیبش گذاشت و گفت: آره جون تو. .. به
کافه نگاه کرد و گفت: پس بریم با خیال راحت بشینیم.
کافه هم شلوغ بود، اما می شد جایی برای نشستن پیدا کرد.
بابک و سیاوش از کنار قفسه های مجله ها و کارت تبریک ها رد شدند و جلوی پیشخوان کافی شاپ رفتند. هر دو با هم منو ی بزرگ روی دیوار را نگاه کردند.
بابک پرسید: چی میخوای
سیاوش گفت: یه فنجون قهوه
بابک کارتش را از کیف کمری اش درآورد، رو به دختر ریزنقشی که با پیش بند مشکی پشت صندوق بود کرد و گفت: 2 تا قهوه لطفا. بعد به سیاوش نگاه کرد و گفت با شیر دیگه؟
سیاوش سرش را تکان داد و گفت: اینکه سوال نداره.
بابک به دختر گفت: باشیر لطفا
دختر گفت بله و با انگشت به عدد سبزرنگ دیجیتالی روی صندوق اشاره کرد.
کمی آنطرف تر به سمت داخل کافه یک میز با 4 صندلی خالی پیدا کردند و رو بروی هم نشستند. میز تمیز نشده بود و لیوان نیمه خالی مشتری قبلی هنوز آنجا بود.سیاوش آرنجش را روی میز گذاشت کمی به سمت جلو خم شد و از بابک پرسید: خوب بگو ببینم چه خبرا؟
بابک گفت: داری می بینی که ما هم رفتنی شدیم.
سیاوش گوشش را خاراند و گفت: هر کسی رو فکر می کردم بره به غیر از خودت جون تو.
بابک مایوسانه خندید جایی را بیرون از کافه نگاه کرد و گفت: آدم دیوونه که باشه هر کاری می کنه سیا.
پیشخدمتی با جلیقه مشکی کنار میزشان آمد و با دستمال بزرگی روی میز را پاک کرد. دفترچه کوچکش را از جیب پیش بندش درآورد و پرسید چیز دیگری میل دارید؟
سیاوش گفت: نه فعلا، ممنون
بابک نگاهی به بیرون فضای کافه کرد و به سیاوش گفت: نگاش کن داره میاد. بذار برم صداش کنم. شما دیگه چه جونورایی هستین بابا. بعد
ایستاد و دستش را برای کیوان تکان داد. کیوان یکی از صندلی ها را که مرزی بین کافه و فضای
بیرون درست کرده بود کنار کشید و خواست کنار میز بیاید که بند کولپشتی اش به یکیاز گلدان ها گیر کرد و سکندری خورد و با سیاوش برخورد کرد. میز تکان خورد و کمی از قهوه از فنجان بیرون ریخت.
بابک گفت: اقا حول نشو هنوز همینجام.
کیوان دست راستش را پشت سیاوش کوبید و گفت: مخلصیم آقا بابک.
سیاوش گفت: کجا بودی تا حالا، دیر کردی.
کیوان گفت: موندم تو ترافیک، جای پارک هم پیدا نمی کردم. بالاخره گذاشتم دم آسانسور طبقه سوم یادت باشه سیا. بعد به ترتیب نگاهی به بابک، سیاوش و به میز انداخت و گفت: از کی اینجایین.
بابک دستش را روی هوا تکانی داد و گفت: خیلی وقت نیست، بگو چی میخوای بیاره برات.
کیوان گفت: حالا بذار بیاد میگم بهش. عجله ندارم.
بابک که انگار منتظر تلنگری بود تا مثل همیشه صحبتش را با مخالفت با چیزی شروع کند ، گفت: همه بدبختی ما از اینه که منتظریم یه کسی ازمون یه چیزی بپرسه تا بگیم چه مرگمونه، . این حرفا رو نداریم، تعارف نداریم، عجله نداریم، کار نداریم، زندگی نداریم، غرضی نداریم، مرضی نداریم.
کیوان لب هایش را آویزان کرد و از بابک پرسید: چی میگی؟ دم رفتنی پاک قاطی کردیا.
بابک پوزخندی زد، پوزخندش آنقدر کوچک و کمرنگ بود که بعید بود کسی متوجه شده باشد، بعد گفت: قاطی کرده بودم کیوان، کی تو منو سالم دیدی که این دفعه ببینی.
سیاوش که داشت داخل کیف پولش دنبال چیزی می گشت، همانطور که سرش پایین بود گفت: باز شما دوتا رسیدین بهم و یاد بدهکاریاتون
افتادین. بعد گارسون را صدا کرد و از کیوان پرسید: چی می خوری کیوان؟
کیوان گفت: فرقی نداره، هرچی خودتون خواسته بودین.
سیاوش گفت: یه قهوه دیگه اضافه کن. بعد به کیوان نگاه کرد تکه نخی را از روی یقه تی شرتش برداشت، و گفت: 2 ساعت تاخیر داره، چقدر دیگه اینجاییم، بابک به صفحه تلفن همراهش نگاهی انداخت و گفت: قاعدتا
حول و حوش 1 باید برم اونور. یعنی یه 2- ساعت دیگه ای باید تحملتون کنم.
کیوان گفت: فعلا که من دارم تحملتون می کنم و هر سه خندیدند.
سیاوش از بابک پرسید: جدی چطور شد یه دفعه این تصمیمو گرفتی؟
بابک گفت: کدوم؟ رفتنمو میگی؟
کیوان گفت: نه سفارش قهوه تو میگه؟
بابک خندید و گفت: چمیدونم، دیگه فکر کردم بسه. شما که منو میشناسین، هرچی فکر می کنم دلیلی برای موندن پیدا نمی کنم.
سیاوش گفت: خیلی مته به خشخاش میذاری بابک. بد که در نمیاوردی. عزت و احترامت هم که سر جاش بود.
بابک گفت: نگران اونش نیستم. پول همه جا پیدا میشه. عزت و احترام هم بالاخره دست خود آدمه دیگه.
کیوان گفت: نه بابا به همین راحتیا هم نیست. مثلا می خوای چکار کنی؟
بابک گفت: هرکاری به غیر از زخمی کردن زمین.
سیاوش گفت: حتما میخوای از این به بعد بری تو کار پانسمان بعد گفت: مثل اینکه یارو رفت قهوه تو از برزیل بیاره. چی شد پس؟.
کیوان گفت: شلوغه لابد یادش رفته. میاره. بعد با خنده گفت: تو به من کاری نداشته باش سیا.
سیاوش رو به بابک کرد وگفت: کیوان راست میگه برنامه ات چیه؟
بابک گفت: پانسمانو خوب گفتی. خیلی فکر کردم بهش این چند وقته.
کیوان گفت: به پانسمان؟ شوخیت گرفته؟
بابک گفت: نه واقعا بد نگفت. این همه سال خراب کردیم، از این به بعد یه خورده بسازیم.
سیاوش گفت: تنهایی چه غلطی میخوای کنی مثلا؟
بابک گفت: من نباید جور بقیه رو بکشم، اما جور گذشته خودمو که می تونم بکشم.
کیوان خواست جواب بابک را بدهد که پیشخدمت با یک فنجان قهوه سر میزشان آمد. آن را روی میز گذاشت، و رفت.
کیوان فنجانش را جلوتر آورد و گفت: اینطوری داری خودتو اذیت میکنی، فکر می کنی تو اگه ساختمون طراحی نکنی، دیگه این حرکت متوقف میشه، خود ماها؟ فکر میکنی کار دیگه ای به غیر از این از دستمون بر میاد.
بابک گفت: گفتم که من نهایتا باید به خودم جواب بدم، برای کارم باید یه دلیل خوب داشته باشم.
سیاوش قاشقش را کنار فنجان گذاشت و گفت: با این حساب لوکور بوزیه اگه میدونست عاقبت ایده هاش به کجا میرسه، قبل از اینکه معمار بشه خودشو کشته بود.
بابک گفت: بحث معماری و آسمون خراش نیست، مساله ولع ما آدماست که تمومی نداره. لوکور بوزیه هم مطمئن باش یه فکرای دیگه میکرد. اصلا تصور این روزا رو هم نمیتونست بکنه که چه گندی به کارش می زنن
سیاوش گفت: خوب همینه دیگه زمان که می گذره همه چی عوض می شه، یه چیزی که از کله ات بیاد بیرون دیگه صاحبش نیستی. همین بابای من، خودش صد دفعه بهم گفته اگه میدونستم بزرگ که بشی بهت میگن سیا، غلط میکردم اسمتو بذارم سیاوش. حالا تو هم شدی کاسه داغ تر از آش.
بابک گفت: بابا شما که دارین کارتون و می کنین، راضی هم هستین، منم که اعتراضی نمیکنم، من مسالم با خودمه حرف حساب شما چیه؟
کیوان کمی از قهوه اش را خورد، فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: درسته اما ما بخاطر خودت میگیم، همینطوری دلو زدی به دریا، نه کاری داری نه هیچی. فکر دو روز دیگه تو کردی؟
بابک گفت: نگران چیزی نیستم، فعلا اونقدر هست که بتونم یه مدتی سرپا باشم.
سیاوش گفت: آها...مساله همینه، همین کاری که داری بهش میگی پیف پیف داره سرپا نگهت می داره. اما باز نمی خوای قبول کنی.
بابک گفت: معلومه کارم بوده، اما دیگه نمی خوام باشه، سعی می کنم یه جا دیگه سرمو گرم کنم که حد اقل خودم خیالم راحت باشه. باید یه مدتی در موردش فکر کنم.
کیوان نگاهی به تابلوی اعلام پروازها کرد و به بابک گفت: حواست به ساعت هست، دیرت نشه.
بابک گفت: نه یه سه ربعی مونده هنوز، چیز دیگه ای نمی خورین، من بدم نمیاد یه آبی، یه چیز خنکی بخورم.
سیاوش گفت: اما من بدجوری رو مود سیگارم، اما حالشو ندارم تا اونور برم.
کیوان گفت: پس بی خیالش شو، چی بگم بیاره؟
سیاوش گفت: من که هیچی، برای خودتون بگیرین.
کیوان بلند شد و به سمت پیشخوان کافه رفت. نزدیک که شد کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش درآورد. چیزی از فروشنده پرسید. به دوستانش نگاهی کرد، کیفش را در جیبش گذاشت و با دو بطری نوشابه برگشت. بطری ها را روی میز گذاشت. خودش روی صندلی دیگری نشست و از بابک پرسید: اول برنامه ریزی می کنی بعد تازه میگی باید در موردش فکر کنی؟ الان تو سی و چهار پنج سالته و حد اقل 10 ساله که کارت همینه، حالا یه هو می خوای همه چی رو فراموش کنی؟
بابک در بطری را باز کرد و گفت: تو این دنیا همه چی به همه چی ربط داره، منم میتونم معماری رو به یه چیزی که دوست دارم ربطش بدم، شک ندارم که میشه این کار رو کرد و بعد یک جرعه از بطری سرکشید.
سیاوش گفت: آره اینکارو بکن، اما حواست باشه باز یه جای پا برای کسی درست نکنی که دو روز دیگه همون بلایی که سر لوکور بوزیه اومد سر خودت بیاد.
کیوان بطری اش را روی میز گذاشت گوشه دهانش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: اینطوری که پیش میری یکی دو سال دیگه یا توی اخبار می بینیمت که خودتو بستی به یه ریل راه آهن که جلوی محموله سیمانو بگیری یا خیلی شانس بیاری سر از تبت در آوردی و با راهبای اونجا حشر ونشر می کنی.
سیاوش گفت: یا شایدم ایده آسمونخراشای کاهگلی به سرت بزنه، که دور و برش پر قناته، با سیستم لوله کشی سفالی...
بابک خندید و گفت: دنیا رو چه دیدی و بعد به صدای اعلام پروازها گوش کرد، به صفحه تلفنش
نگاهی انداخت. بلیط و پاسپورتش را از جیب کیفی که به کمرش بسته بود درآورد و روی میز گذاشت و گفت من دیگه باید کم کم برم بچه ها.
سیاوش گفت: اصلا اگه چهار تا دیگه لنگه تو فکر میکردن همین الان باید سفرتو یا پیاده گز می کردی یا با الاغ و شتر. چون کسی به فکر ساخت طیاره نیفتاده بود.
بابک خندید و گفت: هرچیزی جای خودش، تو کی میخوای حرفای منو بفهمی آخه. بعد به سمت پیشخوان کافه رفت.
کیوان گفت: از اینور برو بیرون بابک گفت: قهوه تو رو حساب نکردیم.
کیوان گفت: من با نوشیدنی ها حساب کردم بیا بریم.
سیاوش گفت: کانتر چندی؟
بابک گفت: 4
سیاوش گفت:
او ه اوه .... عجب صفی هم هست، جا نمونی خوبه.
بابک گفت: نه بابا من چمدونمو دادم رفته، وگرنه با خیال راحت نمی شستم تا حالا.
کیوان گفت: پس خوبه گاهی اوقات مغزت خوب کار میکنه. و هر سه خندیدند.
بابک ساک دستی اش را روی دوشش انداخت و گفت: خلاصه اگه بار گران بودیم رفتیم.
سیاوش گفت: هر وقت خواستی برگردی اینجا لازمت داریم. هر چی ایرانی دور و برمون باشه بهتره برامون.
بابک با سیاوش دست داد و گفت تا ببینیم.
کیوان بسته ای را از کوله پشتی اش در آورد و گفت داشت یادمون می رفت. بیا، برات یه دفتر یادداشت الکترونیکی گرفتیم. تاریخ تولد همه بچه ها رو هم توش اضافه کردیم که حداقل روازی تولدمون با هامون یه تماسی بگیری.
بابک بسته راگرفت و گفت: بابا این کارا چیه؟ بعد گفت: حالا درسته که حافظه ام زیاد خوب نیست اما همیشه به یادتون هستم. به همه سلام
برسونید.. بابک خداحافظی کرد و به سمت کانتر شماره 4 رفت. بلیط و پاسپورتش را نشان داد و از آنجا عبور کرد. برای بار آخر برگشت و با دوستانش خداحافظی کرد. سیاوش برایش دست تکان داد، و کیوان فقط سرش را تکان داد. بابک از حرکت لبهایش فهمید که گفت موفق باشی.
بابک چند قدم جلوتر روی یک صندلی نشست. کیفش را روی زمین گذاشت و پاسپورتش را ورق زد. به تنها صفحه سفیدش خیره شد. ا زخودش پرسید مقصد بعدی کجاست؟