Daftar Yaddasht

15.1.07

پشت ستاره‌های آهنی قلبی از طلاست؛

قبلنا وقتی تو خیابونای کابل و هرات می‌رفتم و نیروهای ناتو و آیساف و خلاصه نیروهای نظامی خارجی رو توی اون توپ و تانکا و نقابا و ماسکا و کلاه‌ها و اسلحه به دست و مسلسل به دوش میدیدم حالم بد میشد؛ انقدر به نظرم بی‌رحم و عوضی و غیر انسانی می‌اومدن که گاهی فکر می‌کردم که هیچی حالیشون نیست به غیر از آدم کشتن؛ حتی با مردم هم که صحبت می‌کردم همین حس رو داشتن/دارن و می‌خوان که یه جورایی سر به تن هیچکدومشون نباشه؛‌ هر چی هم میشه از چشم همینا می‌بینن؛ از حمله طالبان و دزدی تا گدایی و فساد اداری و خلاصه هر چیزی که به خودشون و هر کسی دیگه ای مربوط میشه؛
با تمام این پیش زمینه ها هفته قبل یک مهمونی رفتم توی سفارت کانادا؛ به مناسبت خداحافظی یکی از همین حضرات؛ وارد که شدم و آدما رو دیدم اولش یه کم مرعوب قد و قواره‌هاشون شدم؛ اما بعد از یه مدت کوتاهی که با چند نفری صحبت کردم به نکات جالبی پی بردم؛ اینکه چقدر حتی بیشتر از غیر نظامی‌ها نرمال وطبیعی هستن؛‌ چقدر برخوردای قشنگ و مودبی دارن؛ حتی اونقدر حساس هستند که موقع خدافظی با دوستاشون دستشون بلرزه یا اشک بریزن؛‌ ‌این مشاهدات باعث شد که نظرم رو نسبت به این جریان مطرح کنم؛ نتیجه جالب این بود که خودشون اصلا فکرشو هم نمی‌کردن مردم/یا من همچین حسی بهشون دارن؛
به هر حال این یک روی دیگه سکه بود که بازم هر نوع نگاه قضاوت‌گونه‌ای رو رد می‌کرد؛
چقدر بده آدم تمام زندگیشو مجبور باشه پشت یه ماسک بگذرونه؛ اما ازون بدتر اینه که اون ماسک خوشگل باشه و پشتش یه قلب بد باشه؛ این طفلکا برعکسن؛‌
این منو یاد کارتون معاون کلانتر انداخت؛

بدون توقف، زندگی؛

نمیدونم فقط من اینطوری هستم یا این یک حس فراگیره؛ که وقتی که چیزی رو که مدت‌ها گاهی شاید سال‌ها براش تلاش کردی به دست میآری، با خودت بگی؛ همین؟ خوب حالا که چی؟ اینم قبولی خرداد یا شهریور؛ اینم از دانشگاه؛ اینم از کاری که مدت‌ها دنبالش بودم؛ حالا ترفیع؛ حالا این حالا اون....؛ زندگی واقعا مثل سرابه که هرچی می‌ری به چیزی که تو افق می‌بینی نمیرسی؛ نمیدونم این نشونه تهی بودن زندگیه یا غنی بودنش؛ هرچی هست نصفش جذابیته نصفش بی‌تفاوتی؛ اولش اشتیاق و آخرش انتظار برای ایجاد یک اشتیاق مجدد؛
و صد البته ارزش تمام این دستاوردها یکسان نیست؛ بعضیهاشون یک سرفصل جدید تو زندگی آدم بوجود میاره که به اندازه همون اشتیاق، وهم و ترس از ناشناخته‌ها رو در بر داره؛

زندگی آتشگاهیه1 که تمام این اتفاق‌ها و سراب‌ها مثل هیزم برای روشن نگه داشتنش لازمه؛ چیزی که مهمه تلاشیه که بتونه شعله رو همیشه روشن نگه داره؛
سیاوش کسرایی-1
آری آری زندگی زیباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران برپاست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست...؛

8.1.07

بازی شب یلدا

اون وقتا که با جبهه سبز کار می کردم، به عنوان عضو داوطلب، یک گروهی شکل دادیم برای انتشار خبرنامه، این گروه شامل یه تعداد جوونای همسن و سال خودم بود که عاشق این بودیم که مثل دیوونه‌ها ساعت‌ها وقت برای کاری بذاریم که نمیدونستیم بعدها یه جورایی از اولین و جدی‌ترین کارهای گروهی‌مون میشه؛

تو این گروه یه چند نفری بودن که الان اسم هوتن دولتی و مقیمی رو یادمه، اونم بخاطر مسایل عجیب و شاید خنده‌داری که بعدا بوجود آوردن؛ با این دو نفر اصلا در تماس نبودم تا وقتی که هوتن وبلاگ من رو نمیدونم چطوری پیدا کرد و ما دوباره با هم در تماس شدیم؛ این دفعه احتمالا مثل دو تا آدم بزرگ، یا حداقل دو تا آدم جدی‌تر؛ که هر کدوم اتفاقات جالب و عجیبی رو در جامعه مدنی دور و برمون تجربه کردیم؛

آخرین خبری که ازش گرفتم این بود که منو به یه بازی دعوت کرده بود، رفتم ببینم چیه؛ دیدم جالبه، بازی شب یلدا؛ همونی که با اینو بگیرش شروع می‌شه؛ اینو بگیرش، چکارش کنم؛ بده رفیقت، اینو بگیرش؛ چکارش کنم بده بغلیت؛ این بازی گاهی با حرکات ساده‌ای شروع می‌شد که در نهایت تبدیل به یه رقص جانانه وسط مهمونی می‌شد؛ حتما همه میدوننش؛ اما بچه‌ها اومدن وبلاگیش کردن؛ منم بدم نیومد بازی کنم؛ تو وبلاگ هوتن توضیحات بیشترش هست؛
اینجا من چیزی از وضعیت فعلی خودم نمی‌نویسم چون الان رو مودش نیستم؛
اما منم از دوستایی که می‌شناسم می‌خوام توی این بازی شرکت کنن؛

ماندانا این رد و جمالی فرد که هیچموقع نفهمیدم چطوری رو مغزشون کار می‌کنن که انقدر ایده‌های جالب دارن؛

حسام نراقی که انقدر غرق کارش شده که می‌ترسم همین‌روزا از اونور بوم بیفته؛

احتمالا هانیتا اگر حوصله نوشتن بیشتر از 2 خط داشته باشه؛

آقای بیات ادیب عزیز، که نوع نگاهش به این جریان می تونه جالب باشه؛

دوست نو یافته و هنرمندم
میثم رضاوند، از جوونای نیک روزگار؛

یک خبر خوش

هر از گاهی وقتی تهران هستم و تلفن تهرانم روشنه عبدالمطلب باهام تماس می‌گیره؛
عبدالمطلب یکی از اهالی روستاییه که من سه چهار سال پیش اونجا کار می‌کردم؛ روستای کلانی در بخش نگور شهرستان چابهار استان سیستان و بلوچستان؛
فکر می‌کنم اوایل سال 81 بود که این پروژه به من معرفی شد؛ این اولین تجربه من در زمینه توسعه محلی بود؛ بعد از یکسری آموزش‌ها و جلسات توجیهی راهی منطقه شدیم، یک تیم پنج نفره که باید به مدت 6 ماه کار مطالعات میدانی طرح رو انجام می‌دادیم، در این مدت هر ماه به مدت تقریبا یک هفته در روستا مستقر می‌شدیم؛ اون موقع کلانی تنها یک مدرسه یک کلاسه داشت که فکر می‌کنم فقط 3 دانش‌آموز دختر و ده دوازده تا دانش آموز پسر در مقاطع اول تا پنجم ابتدایی داشت؛‌جمعیت روستا 1500 نفر بود؛ هدف طرح توانمندسازی اهالی برای حفاظت از جنگل‌های حرا یا مانگرویی بود که در نزدیکی روستا قرار داشت؛ حالا بماند که بعدها فهمیدیم که هیچ خطری از طرف اهالی جنگل‌ها رو تهدید نمی‌کنه؛ و مهمترین عامل مزارع پرورش میگویی بود که در کنار جنگل‌ها احداث شده بود؛

تازه بعدها فهمیدم که افزایش چیدن سرشاخه‌های حرا برای دام به دلیل خشکسالی‌های طولانی مدت چندین ساله است؛‌ کاری که احتمالا از بدو همزیستی این گیاه و انسان انجام می‌شده و هیچ مشکلی هم تا حالا بوجود نیاورده؛

از اون گذشته ما در اون پروژه مطالعات میدانی رو فقط با مردم و به صورت مشارکتی انجام دادیم و یادم نمیاد از لحاظ علمی چه کار کردیم؛ مثلا نیومدیم پوشش گیاهی حرای سی سال قبل رو با ده سال قبل و موقع اجرای طرح مقایسه کنیم؛ یا از این دست کارها که کار من نیست؛ نتیجه این شد که خروجی کار ما هیچ قدمی برای حفظ و احیاء جنگل‌ برنداشت؛
در عوض این پروژه باعث شد یکسری خدمات دیگه به روستا برسه، مثل ساخت یک مدرسه فکر می‌کنم 4 کلاسه، اضافه شدن دو معلم مرد و سه معلم زن برای دخترها؛ چون یکی از دلایلی که اهالی با مدرسه رفتن دخترها شون مخالفت می‌کردن وجود معلم مرد در مدرسه بود؛
ساخت یک خانه بهداشت که متاسفانه به دلیل متوقف شدن پیگیری‌های بعدیش تا حالا بلا استفاده مونده؛‌ معرفی روش‌های دریافت تسهیلاتی مثل شناسنامه یا بیمه درمانی و چیزهایی از این قبیل؛

اما چیزی که من رو هیجان زده کرد و باعث شد این مطلب رو بنویسم تلفنی بود که این دفعه آخر از کلانی بهم شد؛
این دفعه به غیر از عبدالمطلب،‌ رحیمه هم باهام تماس گرفت؛ احساس کردم فارسی رو خیلی بهتر حرف می‌زنه؛ وقتی ما اونجا بودیم داشت کلاس سوم ابتدایی رو میخوند؛ یکی از اولین دخترهایی بود که به مدرسه اومده بود؛

یادم رفت بگم که بعداز اینکه معلم‌های زن به روستا اومدن تعداد دانش‌آموزهای دختر طی دو سال تحصیلی به 90 نفر رسید؛ معلم‌‌ها همچنین برای زن‌های روستا کلاس سواد آموزی برگزار می‌کردند؛ متاسفانه دیگه خبر زیادی از بقیه ماجرا ندارم؛

از رحیمه مثل همیشه پرسیدم کلاس چندمی؛ گفت هفتم؛ فکر کردم شوخی می‌کنه؛ طوری که بخوام مچشو بگیرم گفتم شما که تا پنجم بیشتر ندارین؛ گفت می‌ریم بریس؛ بریس یکی از نزدیک‌ترین بندرهای صیادی به روستاست؛ گفتم با کی؟ گفت ما 6 نفر هستیم؛ عبدالمطلب ما رو اول هفته میذاره اونجا و آخر هفته بر می‌گردونه؛

نمیدونم چقدر خوشحال شدم و چقدر خدا رو شکر کردم؛ خیلی لذت‌بخشه در حالی که دایم نگران این هستی که کارت نیمه کاره مونده یه هو همچین خبرایی بشنوی؛

اینکه آدم‌های این جور نا کجا آبادها بتونن با دنیا تعامل برقرار کنن؛ این حق تمام انسان‌ها نیست؟؛
گاهی فکر می‌کردم که چرا باید آرامش روستایی‌ها رو در ازای یکسری تسهیلاتی که اصلا معلوم نیست به چه دردشون بخوره به هم زد؛ الان می‌بینم که اون یک حس خود خواهانه است که از زیبایی این تفاوت‌ها و از زیبایی فقر لذت می‌بره؛ فکر می‌کنم نفس کار کاملا درسته و تنها مساله انتخاب روش‌ها و استراتژی‌های دسترسی به توسعه است؛ چطور این پلکان طی بشه و چطور بشه بدون از بین بردن سنت‌ها و با در نظر گرفتن تفاوت‌ها از نتیجه کار راضی شد و صاحبان اصلی رو هم راضی نمود؛