یک خبر خوش
هر از گاهی وقتی تهران هستم و تلفن تهرانم روشنه عبدالمطلب باهام تماس میگیره؛
عبدالمطلب یکی از اهالی روستاییه که من سه چهار سال پیش اونجا کار میکردم؛ روستای کلانی در بخش نگور شهرستان چابهار استان سیستان و بلوچستان؛
فکر میکنم اوایل سال 81 بود که این پروژه به من معرفی شد؛ این اولین تجربه من در زمینه توسعه محلی بود؛ بعد از یکسری آموزشها و جلسات توجیهی راهی منطقه شدیم، یک تیم پنج نفره که باید به مدت 6 ماه کار مطالعات میدانی طرح رو انجام میدادیم، در این مدت هر ماه به مدت تقریبا یک هفته در روستا مستقر میشدیم؛ اون موقع کلانی تنها یک مدرسه یک کلاسه داشت که فکر میکنم فقط 3 دانشآموز دختر و ده دوازده تا دانش آموز پسر در مقاطع اول تا پنجم ابتدایی داشت؛جمعیت روستا 1500 نفر بود؛ هدف طرح توانمندسازی اهالی برای حفاظت از جنگلهای حرا یا مانگرویی بود که در نزدیکی روستا قرار داشت؛ حالا بماند که بعدها فهمیدیم که هیچ خطری از طرف اهالی جنگلها رو تهدید نمیکنه؛ و مهمترین عامل مزارع پرورش میگویی بود که در کنار جنگلها احداث شده بود؛
تازه بعدها فهمیدم که افزایش چیدن سرشاخههای حرا برای دام به دلیل خشکسالیهای طولانی مدت چندین ساله است؛ کاری که احتمالا از بدو همزیستی این گیاه و انسان انجام میشده و هیچ مشکلی هم تا حالا بوجود نیاورده؛
از اون گذشته ما در اون پروژه مطالعات میدانی رو فقط با مردم و به صورت مشارکتی انجام دادیم و یادم نمیاد از لحاظ علمی چه کار کردیم؛ مثلا نیومدیم پوشش گیاهی حرای سی سال قبل رو با ده سال قبل و موقع اجرای طرح مقایسه کنیم؛ یا از این دست کارها که کار من نیست؛ نتیجه این شد که خروجی کار ما هیچ قدمی برای حفظ و احیاء جنگل برنداشت؛
در عوض این پروژه باعث شد یکسری خدمات دیگه به روستا برسه، مثل ساخت یک مدرسه فکر میکنم 4 کلاسه، اضافه شدن دو معلم مرد و سه معلم زن برای دخترها؛ چون یکی از دلایلی که اهالی با مدرسه رفتن دخترها شون مخالفت میکردن وجود معلم مرد در مدرسه بود؛
ساخت یک خانه بهداشت که متاسفانه به دلیل متوقف شدن پیگیریهای بعدیش تا حالا بلا استفاده مونده؛ معرفی روشهای دریافت تسهیلاتی مثل شناسنامه یا بیمه درمانی و چیزهایی از این قبیل؛
اما چیزی که من رو هیجان زده کرد و باعث شد این مطلب رو بنویسم تلفنی بود که این دفعه آخر از کلانی بهم شد؛
این دفعه به غیر از عبدالمطلب، رحیمه هم باهام تماس گرفت؛ احساس کردم فارسی رو خیلی بهتر حرف میزنه؛ وقتی ما اونجا بودیم داشت کلاس سوم ابتدایی رو میخوند؛ یکی از اولین دخترهایی بود که به مدرسه اومده بود؛
یادم رفت بگم که بعداز اینکه معلمهای زن به روستا اومدن تعداد دانشآموزهای دختر طی دو سال تحصیلی به 90 نفر رسید؛ معلمها همچنین برای زنهای روستا کلاس سواد آموزی برگزار میکردند؛ متاسفانه دیگه خبر زیادی از بقیه ماجرا ندارم؛
از رحیمه مثل همیشه پرسیدم کلاس چندمی؛ گفت هفتم؛ فکر کردم شوخی میکنه؛ طوری که بخوام مچشو بگیرم گفتم شما که تا پنجم بیشتر ندارین؛ گفت میریم بریس؛ بریس یکی از نزدیکترین بندرهای صیادی به روستاست؛ گفتم با کی؟ گفت ما 6 نفر هستیم؛ عبدالمطلب ما رو اول هفته میذاره اونجا و آخر هفته بر میگردونه؛
نمیدونم چقدر خوشحال شدم و چقدر خدا رو شکر کردم؛ خیلی لذتبخشه در حالی که دایم نگران این هستی که کارت نیمه کاره مونده یه هو همچین خبرایی بشنوی؛
اینکه آدمهای این جور نا کجا آبادها بتونن با دنیا تعامل برقرار کنن؛ این حق تمام انسانها نیست؟؛
گاهی فکر میکردم که چرا باید آرامش روستاییها رو در ازای یکسری تسهیلاتی که اصلا معلوم نیست به چه دردشون بخوره به هم زد؛ الان میبینم که اون یک حس خود خواهانه است که از زیبایی این تفاوتها و از زیبایی فقر لذت میبره؛ فکر میکنم نفس کار کاملا درسته و تنها مساله انتخاب روشها و استراتژیهای دسترسی به توسعه است؛ چطور این پلکان طی بشه و چطور بشه بدون از بین بردن سنتها و با در نظر گرفتن تفاوتها از نتیجه کار راضی شد و صاحبان اصلی رو هم راضی نمود؛
عبدالمطلب یکی از اهالی روستاییه که من سه چهار سال پیش اونجا کار میکردم؛ روستای کلانی در بخش نگور شهرستان چابهار استان سیستان و بلوچستان؛
فکر میکنم اوایل سال 81 بود که این پروژه به من معرفی شد؛ این اولین تجربه من در زمینه توسعه محلی بود؛ بعد از یکسری آموزشها و جلسات توجیهی راهی منطقه شدیم، یک تیم پنج نفره که باید به مدت 6 ماه کار مطالعات میدانی طرح رو انجام میدادیم، در این مدت هر ماه به مدت تقریبا یک هفته در روستا مستقر میشدیم؛ اون موقع کلانی تنها یک مدرسه یک کلاسه داشت که فکر میکنم فقط 3 دانشآموز دختر و ده دوازده تا دانش آموز پسر در مقاطع اول تا پنجم ابتدایی داشت؛جمعیت روستا 1500 نفر بود؛ هدف طرح توانمندسازی اهالی برای حفاظت از جنگلهای حرا یا مانگرویی بود که در نزدیکی روستا قرار داشت؛ حالا بماند که بعدها فهمیدیم که هیچ خطری از طرف اهالی جنگلها رو تهدید نمیکنه؛ و مهمترین عامل مزارع پرورش میگویی بود که در کنار جنگلها احداث شده بود؛
تازه بعدها فهمیدم که افزایش چیدن سرشاخههای حرا برای دام به دلیل خشکسالیهای طولانی مدت چندین ساله است؛ کاری که احتمالا از بدو همزیستی این گیاه و انسان انجام میشده و هیچ مشکلی هم تا حالا بوجود نیاورده؛
از اون گذشته ما در اون پروژه مطالعات میدانی رو فقط با مردم و به صورت مشارکتی انجام دادیم و یادم نمیاد از لحاظ علمی چه کار کردیم؛ مثلا نیومدیم پوشش گیاهی حرای سی سال قبل رو با ده سال قبل و موقع اجرای طرح مقایسه کنیم؛ یا از این دست کارها که کار من نیست؛ نتیجه این شد که خروجی کار ما هیچ قدمی برای حفظ و احیاء جنگل برنداشت؛
در عوض این پروژه باعث شد یکسری خدمات دیگه به روستا برسه، مثل ساخت یک مدرسه فکر میکنم 4 کلاسه، اضافه شدن دو معلم مرد و سه معلم زن برای دخترها؛ چون یکی از دلایلی که اهالی با مدرسه رفتن دخترها شون مخالفت میکردن وجود معلم مرد در مدرسه بود؛
ساخت یک خانه بهداشت که متاسفانه به دلیل متوقف شدن پیگیریهای بعدیش تا حالا بلا استفاده مونده؛ معرفی روشهای دریافت تسهیلاتی مثل شناسنامه یا بیمه درمانی و چیزهایی از این قبیل؛
اما چیزی که من رو هیجان زده کرد و باعث شد این مطلب رو بنویسم تلفنی بود که این دفعه آخر از کلانی بهم شد؛
این دفعه به غیر از عبدالمطلب، رحیمه هم باهام تماس گرفت؛ احساس کردم فارسی رو خیلی بهتر حرف میزنه؛ وقتی ما اونجا بودیم داشت کلاس سوم ابتدایی رو میخوند؛ یکی از اولین دخترهایی بود که به مدرسه اومده بود؛
یادم رفت بگم که بعداز اینکه معلمهای زن به روستا اومدن تعداد دانشآموزهای دختر طی دو سال تحصیلی به 90 نفر رسید؛ معلمها همچنین برای زنهای روستا کلاس سواد آموزی برگزار میکردند؛ متاسفانه دیگه خبر زیادی از بقیه ماجرا ندارم؛
از رحیمه مثل همیشه پرسیدم کلاس چندمی؛ گفت هفتم؛ فکر کردم شوخی میکنه؛ طوری که بخوام مچشو بگیرم گفتم شما که تا پنجم بیشتر ندارین؛ گفت میریم بریس؛ بریس یکی از نزدیکترین بندرهای صیادی به روستاست؛ گفتم با کی؟ گفت ما 6 نفر هستیم؛ عبدالمطلب ما رو اول هفته میذاره اونجا و آخر هفته بر میگردونه؛
نمیدونم چقدر خوشحال شدم و چقدر خدا رو شکر کردم؛ خیلی لذتبخشه در حالی که دایم نگران این هستی که کارت نیمه کاره مونده یه هو همچین خبرایی بشنوی؛
اینکه آدمهای این جور نا کجا آبادها بتونن با دنیا تعامل برقرار کنن؛ این حق تمام انسانها نیست؟؛
گاهی فکر میکردم که چرا باید آرامش روستاییها رو در ازای یکسری تسهیلاتی که اصلا معلوم نیست به چه دردشون بخوره به هم زد؛ الان میبینم که اون یک حس خود خواهانه است که از زیبایی این تفاوتها و از زیبایی فقر لذت میبره؛ فکر میکنم نفس کار کاملا درسته و تنها مساله انتخاب روشها و استراتژیهای دسترسی به توسعه است؛ چطور این پلکان طی بشه و چطور بشه بدون از بین بردن سنتها و با در نظر گرفتن تفاوتها از نتیجه کار راضی شد و صاحبان اصلی رو هم راضی نمود؛
2 Comments:
سمیرا جان. درود بر تو. همیشه برای من این نگرانی بوده که آیا بابد کاری را از اول تا اخر یک نفر و یک گروه باید اون کار رو انجام و دنبال کنند؟ چگونه می توان به رغم این که آدمهای کار توسعه کم هستند و یااین که ظرفیت سازی درست برای توان های موجود انجام داد این کارها را دنبال کرد؟ خیلی سوال دیگه. منتظر نظرهای شما هستم
By Anonymous, At 1/08/2007 2:43 pm
بهت تبریک می گم. نمی دونم این نوشته تو منو یاد کدوم تجربه ام انداخت ولی حال تو رو حس کردم. خوشحالم چون اون کاری که مدتها از نظر فکری با خودت درگیرت کرده بود و همه اش فکر می کردی اشتباه بزرگی بوده نه تنها نتیجه داده بلکه باعث شده خودت هم تغییر کنی و پیش بری.
ماندانا این رد
By Anonymous, At 1/08/2007 6:26 pm
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home