Daftar Yaddasht

30.3.12

رندی

بعد از ظهر یک روز شنبه خانم و آقای مویدی در بالکن روبه کوچه نشسته بودند و چای می خوردند. سه سالی می شد که به این خانه بزرگ حومه شهری آستین آمده بودند. درست از زمانی که آقای مویدی شغلش را در یک کارخانه تولید مدادپاک کن از دست داده بود.
آقای مویدی فنجان چای را زیر دماغش گرفت و گفت: بازم هل زدی؟
زن که داشت بیسکوییت را با دست نصف می کرد، مثل وقتی که کسی مي خواهد عكس بگیرد، دستش را زیر موهای هایلایت شده قهوه ایش کشید و گفت: نه همون قبلی اس؛
خوب آخه به همون قبلیه هم هل زده بودی دیگه؛
بخور دیگه چقدر غر می زنی.
مرد سرش را تکان داد و خندید، لم داد به صندلی و پاهایش را روی نرده ها گذاشت. هنوز فنجانش دستش بود که مرد جوان همسایه را در کوچه دید. به زنش گفت: بیا باز ما نشستیم اینجا دلمون باز شه، مرتیکه جک و جونوراشو انداخت دوره. حالمو دیگه دارن به هم می زنن. هی میگم برم یه چیزی بهش بگما.
- دیروز دیدم یکی دیگه آورده. یه توله سگ مشکیه، خیلی واق واق می کنه
- والاه این وضعی که یارو اینا رو نگه میداره منم بودم تا صبح واق واق می کردم؛
- بلا نسبت مویدی. اونا هم اينجوري غر مي زنن ديگه؛
مرد با سه انگشت آخر دستش سینه اش را خاراند و همانطور که می خندید گفت: ببین هی می گن زن جماعتو نباید رو بش بدیا، چارم نمیشه؛ بعد فنجان چایش را روی میز گذاشت و هر دو دستش را پشت سرش حلقه کرد وتکیه داد به صندلی و درست مثل همه وقتهایی که یاد خاطراتش می افتاد به جای نامعلومی زل زد و گفت: حداقل اونجا تو شیراز هرچی بدبختی داشتیم مجبور نبودیم روزی ده تا سگ دور و برمون ببینیم.
زن کتابی را از روی میز برداشت و قبل از اینکه بازش کند گفت: والا نمی دونم چرا ناف تو رو با اون شیراز وامونده بریدن.
- خوشا شیراز و وضع بی مثالش، یه دفعه فلاح اومده بود اینو بخونه گفته بود وزن بی مثالش، یادته؟ بعد پرویز بهش گفته بود «فکرشو کن حافظ با چی شیراز و کشیده بوده» یادش به خیر نمیدونم کجاس, الان باید مریم و مرجان شوهر کرده باشن.
- ممکنه، کوچیکش كه با تینای من بود.
- همچنین میگی تینای من انگار من بوقم اینجا .خبری ازش نداری؟
- چرا راستی صبح زنگ زد.
مرد دستهایش را به لبه صندلی گرفت و کمی جلو آمد. باز فنجانش را برداشت و پرسید: ا.. چی گفت؟ کجا بود؟
- هیچی حال و احوال کرد گفت امشب میاد و تا سیزدهم می مونه...
شام چی درست کنم؟
مرد سعی کرد حساب کند تا سیزدهم چند روز مانده. خواست به تقویم نگاه کند، زنش گفت: آخر هفته دیگه، یکشنبه صبح بر می گرده.
- آها خوبه، پاشو بریم تو این سگا دارن حال منو به هم می زنن،
بعد از روی صندلی بلند شد. تی شرت سفیدش را کمی پایین کشید. دمپاییش را پوشید و همانطور که به سمت در می رفت گفت: مثکه خیال نداره ببرتشون تو. . ... تو نمیای ؟
- چرا ، بذار این ظرفا رو جمع کنم.
مرد وارد خانه شد، همانجا روبروی تقویم ایستاد، مدادی را از روی میز برداشت و زیر 13 یک ضربدر کشید و نوشت تینا. بعد با خودش زمزمه کرد: پدر سوخته،آدم شده واسه ما.
زن از کنار شوهرش رد شد و در حالیکه در را با پای راستش می بست پرسید: شام چی درست کنم؟
مرد نشست روی مبل و تلویزیون را روشن کرد. قاضی جودی بود. به زنش گفت: بیا شروع شد. شامو ولش کن، یه چیزی می خوریم. بذار
فعلا این ناهاره از گلومون بره پایین. بعد صدای تلویزیون را زیادتر کرد و گفت: تو نگاه نمیکنی.
زن گفت: چرا میام الان. موضوع چیه؟
- هیچی مثکه مرتیکه دختر رو ولش کرده، بعد رفته خونش دزدی. عوضی!
- مردم دیگه زدن به سیم آخر، چه خوشگلم هم هست طفلکی.
مویدی مثل کسی که توی دادگاه قاضي جودی نشسته باشد، با تمام دقتی که می توانست به گفتگوهای دادگاه گوش بدهد، و همانقدر بی تفاوت به زنش گفت: گفتی دختره کی میاد؟
زنش فکر کرد این راحت ترین زمانی است که بشود چیزی را به مویدی گفت. هرچیزی، حتی آن چیزهایی که تحملش را ندارد. به همین
خاطر گفت: باید دو سه ساعت دیگه پیداش بشه، در ضمن یه چیزی هم گفت که باید بهت بگم.
- چی؟
- مثکه تنها نیست، یکی از دوستاشم میاره.
- کی؟ دختر مو آبیه؟
- نه راستش اینجور که فهمیدم، اسمش رندیه؟
- مرد از روی مبل بلند شد، نگاهش را از روی تلویزیون به زنش انداخت، چشمهایش را باز کرد و به زنش گفت: رندی؟ یعنی پسره؟
- لابد دیگه،
- خوب، یعنی همکلاسیشه؟
- والا ازش پرسیدم کیه، گفت دو هفته اس که باهاش زندگی می کنه،
- صورت مرد قرمز شد، قاضی با چکش روی میز می زد، اما مویدی هیچی نمی فهمید، به زنش گفت: یعنی چی؟ چرا من حالا باید بفهمم؟
- چیو باید حالا بفهمی؟ به منم همین امروز گفت.
- زنگ بزن ته و توش و در بیار، دوست ندارم یه نره خر بلند شه بیاد اینجا شب لنگر بندازه.
- حالا که ما چیزی نمی دونیم، شاید فقط یه سر بیاد.
- من این بچه رو می شناسم، این چیزا حالیش نیست. منم اعصاب مصاب ندارم، یه چیزی بهش می گم باز همون بساط پارسال پیش میاد، بعد به طرف یخچال رفت و یک بطری آب برداشت.
زن سینی پر از عدس را روی میز گذاشت. همانطور که سرش توی سینی بود گفت: پارسال هم نباید اونطوری قاطی می کردی. همون
قشقرقو علم کردی که بچه گذاشت رفت. انتظار داری این بچه رو تو همون شیراز 27 سال پیشت بزرگ کنی؟ نمیشه که. همین الانشم برو اونجا ببین چه خبره. شیراز که چه عرض کنم دهات کوره های اطرافش هم دیگه انقدر سخت نمیگیرن.
مویدی که داشت آب بطری را سر میکشید، آن را روی میز کوبید, آنقدر محکم که مقدار زیادی ازآب روی میز ریخت، بعد داد زد: هر کی هر کاری می خواد بکنه، دخترمه اختیارشو دارم، نمیتونم ببینم تو خونه من این کثافت کاری ها رو راه بندازه.
- کدوم کثافت کاری مویدی؟ همچین حرف می زنی که انگار نمی دونی کجایی. همون سالا چقدر بهت گفتم تا مدرسه نرفته بریم ایران، من که تو رو می شناختم، هی گفتی بچه براش همه چی تو محیط عادی میشه.
- آره می گفتم اما دیگه فکر نمی کردم که خانم تا تقی به توقی بخوره زرتی از خونه بزنه بیرون، اصلا بچه به این سن چه معنی داره بره تنها زندگی کنه.
- بچم 21 سالشه، من هم سنش بودم، همه کارامو کرده بودم، درس خونده بودم، شوهر کرده بودم، کار پیدا کرده بودم، تازه همون سالا اومدیم اینجا.
- اون فرق می کنه، اینم هر وقت شوهر کرد هر غلطی دلش خواست بکنه. اما اینجا نه.
زن عدس ها را توی ظرفی ریخت و بلند شد و گفت: یه دفعه بگو اسباب بازیه دیگه، امروز تو، فردا شوهرش، آخر سرم لابد بچش براش خط ونشون می کشه، بچم شانس آورد برادر نداره. ظرف را زیر شیر آب گرفت و تا نیمه پر کرد.
مرد سکوت کرد زن ادامه داد: اصلا من نمی فهمم فرق تو که 30ساله اینجا زندگی می کنه با آقاجون چیه، خدا بیامرز اون موقع نه درسی
خونده بود نه دنیا دیده بود، یادته اولین بار که منو با تو دید چی گفت؟
- اون موقع فرق می کرد آزی،
- آره فرقش این بود که حالا می گیم اون خدابیامرز قدیمی بود.
در مورد تو میگن ایرانی رو جون به جونش کنی همینه که هست.
- سر به سرم نذار آزی، چکارش می کنی؟
- هیچی عزیزم، صبر می کنیم تا بیاد، شاید فرجی شد و گرفتش، بعد زیر زیرکی خندید و به طرف یخچال رفت.
- چه دلش بخواد دختر دسته گلمو بهش بدم، مرتيكه الدنگ.
زن قبل از اينكه در یخچال را باز كند گفت: چكار كنم ميخواي زنگ بزنم نياد؟
مرد مكثي كرد، نگاهي به ظرف عدس انداخت و گفت: بعد اين همه عدس پلو رو كي بخوره؟
زن کیسه نایلونی را از یخچال بیرون آورد. بادمجان ها را توي سبدي كه روي كابينت گذاشته بود ريخت و گفت: نه، حلیم بادمجون. عصری برو از فونشيا یه کشک بخر. یک تکه روزنامه روی میز گذاشت و با چاقویی که قبلا روی میز گذاشته بود، شروع کردن به پوست کندن بادمجان ها.
مویدی روی مبل نشست و گفت،قسمت اولش حرف نداشت، اما بعدش خرابش کردی، آخه کشک از کجا گیر بیارم؟ واقعا که ایرانی رو جون به جونش کنی همینه که هست. از این تفاهم زودهنگامی که بهش رسیده بودند هر دو خندیدند. مرد باز بلند شد، آمد روی صندلی کنار
زن نشت و بطری آب را که همین چند دقیقه پیش روی میز کوبیده بود کنار زد. مثل روزی که از کارخانه مداد پاک کن سازی اخراج شده بود بدون اینکه به زنش نگاهی کند آرنجش را روی میز گذاشت و گفت: عجب اوضاعی شد، حالا میگی چکار کنیم؟ هنوز حرفش را تمام
نکرده بود که مثل آدمی که توی خيابان ششم پایش را روی پهن گاو گذاشته باشد گفت:
اه.... اینجا چرا خیس بود؟
زن از جایش بلند شد و یک دستمال از توی کشو بیرون آورد و روی میز انداخت. می دانست مویدی همانقدر که از سگ بدش می اید از خیس شدن بی موقع هم متنفر است. گاهی با خودش فکر میکرد شوهرش یک گربه بزرگ جثه است. همانطور که دستمال را روی میز می کشید به شوهرش گفت: حواست کجاس عزیزم، کاری نمی خواد کنی، برو عجالتا کشک و بخر تا ببینیم چی میشه.
مویدی از روی صندلی بلند شد و به طرف تلویزیون رفت. برنامه دادگاه تمام شده بود. احتمالا از اینکه حکم آخر را نفهمیده بود عصبانی تر شد و همانطور که به اتاقش می رفت زیر لب چیزهایی گفت که زن نفهمید. از اتاق بیرون آمد، سوییچ دستش بود. به زن گفت: تو هم پاشو بریم دیگه.
زن داشت پوست بادمجان ها را در سطل زباله می ریخت. گفت: نه باید یه کم جمع و جور کنم. یه موقع دیدی مثل اوندفعه زودتر اومد. یکیمون خونه باشیم بهتره. او چیزی نگفت و از خانه خارج شد.
زن صدای روشن شدن و دور شدن اتومبیل را شنید. تلویزیون را خاموش کرد و باز به آشپزخانه رفت. اجاق را روشن کرد و تابه بزرگی را روی آن گذاشت. بطری روغن را از کابینت کنار اجاق برداشت و کمی در آن ریخت. کمی به روغن خیره شد. شاید به حرف های شوهرش فکر کرد. شاید هم به اینکه چطور با رندی روبرو شوند. شاید بعدش هم فکر کرد که اگر خواست شب را آنجا بماند چطور
عذرش را بخواهند. خواست بیشتر فکر کند اما روغن داغ شده بود. بادمجان ها را یکی یکی توی تابه گذاشت. شعله را کمی پایین کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. دستشویی ها را شست. ملحفه های تخت دخترش را عوض کرد. جار و برقی کشید و کمی هم گردگیری کرد. در
این فاصله هم چند بار به آشپزخانه رفت و بادمجان ها را زیر و رو کرد. داشت دنبال ظرفی مي گشت که بادمجان ها را در ان بریزد که مرد دستش را روي شانه اش گذاشت. زن یکه خورد و گفت: کی اومدی؟
مرد گفت: صدا به صدا نمیرسه، چه جلز و ولزی راه انداختی با چارتا
بادمجون، کشک پیدا نکردم.
زن به لبه کابینت تکیه داد و با دستش آرام روی صورتش زد و گفت: اوا خاک برسرم حالا چکار کنم. مویدی که حالا کمی آرام تر شده بود گفت: همون عدس پلو رو درست کن انقدر دردسر به خودت نده.
صدای اتومبیل امد. مویدی گفت: خودشه اومد. بعد هر دو به سمت در رفتند. در را باز کردند و روی بالکن ایستادند. تینا با اتومبیل صورتی که حالا گل های زیتونی روی آن چسبانده بود امد. زن اول به اتومبیل بعد به شوهرش نگاه کرد. بعد گفت: پس پسره کو؟
مويدي مثل کسی که شاخ غول را شکسته باشد، دستش را روی شانه آزی گذاشت و گفت: گفتم که جرات نمی کنه.. زن حرفش را قطع کرد. گفت: این دیگه چیه تو بغلش؟ گربه آورده؟ دختر با صدای بلند سلام کرد و گفت:
ددی، بیا ساکمو بیار، دستم بنده. مویدی از پله ها پایین رفت. هنوز پایش را روی پله آخری نگذاشته بود که تینا گوله پشم سفیدی را که در بغلش بود روی زمین انداخت و گفت: ددی، این رندیه. ببین چه خوشگله.
مرد مثل کسی که تمام دنیا روی سرش خراب شده باشد روی همان پله آخر ولو شد.
مرد همسایه با سه تا از سگ‌هایش از جلوی خانه رد شد،‌یکی از سگ‌هایش به طرف رندی دوید و پارس کرد. تینا به صاحب سگ چیزی گفت و بعد هر دو برای هم دست تکان دادند.
رندی به طرف مویدی رفت و با زبانش دستهای مویدی را که به دور سرش حایل کرده بود خیس کرد.
تینا توله سگ را بغل کرد و از پله هابالارفت. مادرش را بوسید و به پدرش گفت: ددی اومدی اونم بیارش بالا؛