یه کنج آروم
ساعت از 8 گذشته و هوا تاریک شده، لاجوردی تیره مایل به سرمهای؛ صدای اذون میآد. اینجا روزی 5 بار اذان میگن. اومدم تو حیات دراز کشیدم و دارم تایپ میکنم؛ باد انقدر شدیده که همش کامپیوتر و از روی پام تکون میده؛ از روزیکه برگشتم هرشب بادمیاد و منو کلی به خلسه میبره، نمیدونم چرا وقتی باد میوزه حس میکنم زیر یه خروار شن هستم وباد داره اونا رو جارو میکنه؛ چون در جریان باد که هستم خیلی سبک میشم؛ نمیدونم این یک حس مشترک بینهمه آدمهاست؛ یا اینکه من عضو حزب باد هستم و خودم خبر ندارم؛
دفتر جدیدمون خیلی قشنگتراز قبلی است. یه حیات بزرگ داره با 10-12 تا درخت سیب، 4-5 تا درخت گردو، چند تا درخت آلو، آلبالو، بادوم، انار، یکعالم گل رز و شمعدونی، چند تا شاخه از درخت توت همسایه که هر روز چندتاش نصیب ما میشه و البته حیات پشتی که توش صیفی جات کاشتیم؛ صبحها رو کاملا حس میکنم، تمام پنجرهها بازه و هوا جریان داره، هوا که یک کم روشن میشه سر و صدای پرندهها درمیآد. من که خوب نمیشناسم ولی حدس میزنم از بلبل گرفته تا کلاغ و گنجشک و مینا و قمری و کفتر کفتر بازای شهر بینشون باشه. مدتها بود این سروصدا ها یادم رفته بود. میدونم که خیلی از آدمهایی که توی تهران هستن یادشون رفته. اما متوجه نیستن. دلمون به این خوشه که چند بار تو تابستون از شهر میزنیم بیرون و یک نفسی میکشیم و به طبیعت وفاداریم. اما حالا که دارم وسط این باغچه زندگی میکنم، تازه میفهم که طبیعت چه نعمتیه؛ گذر فصلها رو میشهفهمید، اومدن روز و شب رو میشه حس کرد؛ میشه بدون ساعت زندگی کرد؛ میشه راحت نفس کشید و اکسیژن بلعید؛ میشه با سکوت مهتاب خوابید و با صدای سهره بیدار شد؛ بعدش هم به همه گفت که آرامش یعنی همین؛ (ا....چه جالب مثل یه شعری شد یا یه ترانهای، اما یادم نیست چی،فقط مثل این میشههاش زیاد بود)؛
الان که دارم این چیزا رو مینویسم دایم نا امنیهای افغانستان تو ذهنم میآد، تصویری که از اینجا تو ذهن همه آدمهای دنیا هست با نوشته های من منافات داره؛ خوب نه اون رو نفی میکنم نه منکر این میشم؛ مهم اینه که آرامش اینجا به ناامنیش میچربه؛
دفتر جدیدمون خیلی قشنگتراز قبلی است. یه حیات بزرگ داره با 10-12 تا درخت سیب، 4-5 تا درخت گردو، چند تا درخت آلو، آلبالو، بادوم، انار، یکعالم گل رز و شمعدونی، چند تا شاخه از درخت توت همسایه که هر روز چندتاش نصیب ما میشه و البته حیات پشتی که توش صیفی جات کاشتیم؛ صبحها رو کاملا حس میکنم، تمام پنجرهها بازه و هوا جریان داره، هوا که یک کم روشن میشه سر و صدای پرندهها درمیآد. من که خوب نمیشناسم ولی حدس میزنم از بلبل گرفته تا کلاغ و گنجشک و مینا و قمری و کفتر کفتر بازای شهر بینشون باشه. مدتها بود این سروصدا ها یادم رفته بود. میدونم که خیلی از آدمهایی که توی تهران هستن یادشون رفته. اما متوجه نیستن. دلمون به این خوشه که چند بار تو تابستون از شهر میزنیم بیرون و یک نفسی میکشیم و به طبیعت وفاداریم. اما حالا که دارم وسط این باغچه زندگی میکنم، تازه میفهم که طبیعت چه نعمتیه؛ گذر فصلها رو میشهفهمید، اومدن روز و شب رو میشه حس کرد؛ میشه بدون ساعت زندگی کرد؛ میشه راحت نفس کشید و اکسیژن بلعید؛ میشه با سکوت مهتاب خوابید و با صدای سهره بیدار شد؛ بعدش هم به همه گفت که آرامش یعنی همین؛ (ا....چه جالب مثل یه شعری شد یا یه ترانهای، اما یادم نیست چی،فقط مثل این میشههاش زیاد بود)؛
الان که دارم این چیزا رو مینویسم دایم نا امنیهای افغانستان تو ذهنم میآد، تصویری که از اینجا تو ذهن همه آدمهای دنیا هست با نوشته های من منافات داره؛ خوب نه اون رو نفی میکنم نه منکر این میشم؛ مهم اینه که آرامش اینجا به ناامنیش میچربه؛
1 Comments:
سلام تلاش مي كنم برات پيدا كنم. ولي بعيد مي دونم اطلاعات زيادي به دست بياد. يه نمونه سازمان هايي كه در زمينه سلامت در بم كار كردن بود كه وزارت بهداشت ليستشون رو احتياج داشت اما حتي تو سوابق خودشون هم موجود نبود.
ولي من تلاشمو مي كنم.
By Anonymous, At 5/23/2006 4:08 pm
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home