Daftar Yaddasht

30.3.06

Women’s Internship Scheme in Herat (WISH)

برای امروز به جلسه ای* دعوت شده بودم با عنوان برنامه کارورزی/ کارآموزی؟؟!! برای زنان. جریان از این قراره که؛
هدف از این کار توانمندسازی زنانیه که تخصص خاصی ندارند اما مایلند وارد بازار کار شوند. کار جالبی که این سازمان کرده اینه که تعدادی از سازمان های غیردولتی – ملی یا بین المللی رو دعوت می کنه – مثل اینبار که من هم یکی از مدعوین بودم- و از اونها میخواد چنانچه نیاز به اینترن دارن اعلام کنند. معیار خاصی برای انتخاب اینترن وجود نداره همین که در حد خیلی ابتدایی چیزایی بدونن, مثلا باسواد باشن کافیه. بعد براشون 2 ماه دوره آموزشی میذارن و به طور تقریبا داوطلبانه در اون سازمان کارشون رو برای 6 ماه شروع می کنن و ضمن این کار داوطلبانه یک تخصصی هم یاد میگیرن. مثلا امور مالی, اداری آی- تی و یا هرکار دیگه ای احتمالا با توجه به استعداد و توانی که از خودشون نشون میدن. برای اینکار طبق یک توافق قبلی یک پول تو جیبی برای غذا و هزینه رفت و آمد از طرف سازمانی که درخواست اینترن کرده بهشون تعلق می گیره. برای دوره قبل 75 دلار در ماه در نظر گرفته شده بوده که البته من فکر می کنم همین هم در مقایسه با خیلی از مشاغل رقم قابل ملاحظه ایه. برای مثال حقوق ماهانه یک معلم در اینجا ماهی 40 تا 50 دلاره؛
نکته مثبت دیگه این برنامه اینه که هر سازمانی میتونه با توجه به نیازهای خودش نیرویی رو تربیت کنه و از طرفی
اون اینترن هم آهسته آهسته با نوع کار و ساختار و فرهنگ سازمانی که قراره باهاش کار کنه آشنا بشه. من انتظار داشتم تعداد بیشتری تحت پوشش این برنامه قرار گرفته باشن اما طبق آماری که دادن در دوره گذشته از مجموع 10 تا اینترنی که انتخاب شدن 7 تاشون کارشون رو در اون سازمان بطور حرفه ای شروع کردن. پس این اینترنشیپ لزوما به معنای شروع به کار نیست و همونطور که گفتم خیلی بستگی به خود اینترن هم داره؛
حالا من میخوام رو مخ رییسمون کار کنم ببینم حاضره یک اینترن بگیره یا نه؛ البته اگر نگه خودت هم زیادی هستی
خیلی عالی میشه, واقعیت اینه که کار زیادی حتی برای خودم هم ندارم, اما از این ایده خیلی خوشم اومده چون از طرفی فکر می کنم علاوه بر نفعی که برای اینترن داره یه جور سرمایه گذاری برای سازمانمون هم هست. چون به این ترتیب ضمن توجه به تعادل جنسیتی پرسنلش یک نیروی ایده آل هم تربیت کرده. الان بیشتر از 90 درصد کار ستادی سازمان رو آقایون انجام میدن, البته در کار میدانی این تعادل خدا رو شکر برقراره؛ از طرف دیگه تجربه سر و کله زدن با اینترن رو هم خیلی دارم و خودم هم در مقاطعی از زندگی اینترن بودم:)؛
* Christian Aid

28.3.06

!یه جوک گریه دار و یک خبر خنده دار

جوک نیست به خدا واقعیه, همین الان شنیدم که معصومه ابتکار از طرف یونپ یکی از 6 چهره برجسته بین المللی محیط زیست سال شد, ها...ها...ها؛ یاد اسپیلبرگ به خیر که از یکی نقل قول میکرد که همه چیزمان به همه چیزمان می اید؛
یه خبر دیگه هم اینکه چینی ها از غذا خوردن مردم با چوب مالیات میگیرن, چون سالی 2 میلیون متر مکعب چوب هرسال صرف اینکار میشه. بمیرم برای چینی ها که انقدر دلسوز شدن. آخه قسم حضرت عباس و قبول کنیم یا دم خروسو؟

!باز هم نکاتی در مورد مرز دوغارون

هفته قبل باید به تهران می اومدم تا برای نوروز خونه باشم. برای اینکه از روز کاریم استفاده کنم بلیط رفت رو ساعت 8 شب گرفتم- از مشهد. به همین خاطر ساعت 12 با خیال راحت از هرات راه افتادم, طبق محاسبات خودم باید 13:30 که 12:30 ایران می شد به مرز می رسیدم. و همونطوری هم شد. بعد از اینکه مهر خروج رو زدم و اومدم اینور دیدم یک صف عریض و طویل درست شده و درها رو هم بستن . بعدشم ماموره اومد گفت از 1تا 2 تعطیله , نماز و ناهار! پس نکته اول اینکه در این ساعت مرز تعطیله! خیلی خنده داره, هیچوقت هیچ تعطیلی رو برای هیچ مرزی تصور نمی کردم. نکته دیگه هم اینکه در این یه مورد مغلوب ترکیب جنسیتی شدن خیلی به نفعه, مطمئنا اگر از جنس اشرار (ذکور) بودم باید تا غروب تو صف وایمیستادم. چون مسافرایی که با اتوبوس از هرات به مشهد می رن هم اینجا پیاده میشن و تشریفات گمرکی رو انجام میدن, با احتساب اینکه خیلی از اونها با خانواده هستند و بگیر و ببند بیشتری دارن. پس نکته بعدی اینکه ترجیحا از اتوبوس برای این مسیر استفاده نشه , چون آدم تقریبا یک روز تمام رو در راه خواهد بود. چون علاوه بر مرز از دوغارون تا قائن یا شاید بعد از اون هم قدم به قدم ایست بازرسی هست و گمونم مسافرای اتوبوس, روانی به مشهد برسن. ضمنا کرایه تاکسی هم 5هزار تومنه که نسبت به کرایه تاکسی های تهران تقریبا هیچی نیست.
برای مسیر برگشت از تنبلی این که صبح زود بیدار نشم بلیط ساعت 11 از تهران رو گرفتم. در نتیجه ساعت حدود 13 رسیدم مشهد و با تاکسی های فرودگاه رفتم ترمینال که تاکسی های خطی دوغارون اونجا هستن. بابت تعطیلی نماز و ناهار خیالم راحت بود که از زمانش گذشته امااینجا یک نگرانی دیگه برام پیش اومد چون از اونجا که ساعت کاری مشخص و محدود دارن باید زود هم تعطیل کنند. اما نمیدونستم چه ساعتی و کسی هم مطمئن نبود. اگر همون موقع سوار تاکسی میشدم مساله ای نبود اما حدود یکساعت داخل تاکسی نشستم تا مسافر بیاد. این وسط در کنار تاکسی های زرد یکسری ماشین های بی نام و نشون هم مسافر می برن که کار این تاکسی ها رو کساد کردن. .... اگه بخوام تمام مسیر رو توضیح بدم باید تا فردا صبح بنویسم؛
نتیجه گیری
طوری برنامه ریزی بشه که بین ساعت 13-14 تهران یا 14-15 افغانستان به مرز نرسیم؛
تا جایی که امکانشو داریم از اتوبوس استفاده نکنیم؛
لزومی به کرایه تاکسی دربست نیست, مگر اینکه 3 یا 4 نفر باشیم که خود به خود دربست میشه؛
حتما از تاکسی های معتبر زرد استفاده کنیم چون زمان رفت و برگشت و سرعتشون ثبت و کنترل میشه؛
ترجیحا قبل از ظهر به مرز برسیم و کلکو بکنیم, چون دیر که بشه به دردسر استرسش نمی ارزه, به هرحال ساعت کار آقایون 8صبح تا 13 و 14 تا 17 به وقت ایرانه؛
بیچاره طرف افغانی هم تابع قانون طرف ایرانیه تا زمانی که اینا کار میکنن اونا هم کار می کنن. پس بابت گمرگ هرات هیچ نگرانی نیست؛
موقع زدن مهر های ورود و خروج رعایت نوبت رو خیلی جدی نگیریم؛
تا حد امکان سبکبار باشیم چون اگر راننده ای نداشته باشیم باید یه 700-800 متری – یا بیشتر؛ رو پیاده بریم یا اینکه 1000 تومان بدیم تا بارمون رو حمل کنن, سبکبار بودن اصولا در هر وضعیتی خیلی بهتره؛

27.3.06

کنفرانس مبارزه با مین

دیروز به یک کنفرانس رفتم. با عنوان مبارزه افغان ها علیه ماین های زمینی (یعنی مین). این مبارزه در اصل
Afghan Campaign to Ban Land Mine یک کمپینه با عنوان
International Campaign to Ban Land Mine پیرو
که اون هم یکی از خروجی های کنوانسیون اتاواست در افغانستان راه افتاده و هرسال به مناسبت 4 آپریل – روز جهانی مبارزه با مین- به مدت یکماه از 25 مارچ کارش رو در نقاط مختلف کشور شروع می کنه؛ این کنوانسیون بین المللی سال 1995 تشکیل شد و افغانستان از سال 2002 به عضویت اون در اومد. اونطور که در بیانیه اومده بود در منطقه ما به غیر از سه کشور افغانستان, تاجیکستان و ترکمنستان هیچ کشوری به این کنوانسیون ملحق نشده. در ضمن امریکا هم عضویت در کنوانسیون و تحریم مین های ضد نفر رو نپذیرفته, چقدر عجیب !!! :) ؛
چیزی که اینجا یاد گرفتم این بود که علاوه بر مین, سلاح های منفجر نشده هم به همون اندازه خطرناک هستند و معمولا در برنامه های پاکسازی دو بخش مین و سلاح های منفجر نشده رو در نظر میگیرند. تا حالا 65 میلیون متر مربع از اراضی کشور از مین های ضد نفر و 15 میلیون متر مربع از سلاح ها و مهمات منفجر نشده پاکسازی شده. و قربانیان مین در کشور روز به روز بیشتر هم میشن. احتمالا به دلیل اینکه کشور تا حدودی داره زنده میشه و در نتیجه فعالیت های مرتبط به زمین هم مثل کشاورزی, ماهیگیری و... هم رونق پیدا میکنه و رفت و آمدها بیشتر میشه. البته این حدس منه؛
در این کنوانسیون افغانستان متعهد شده که ؛
تولید, ذخیره و تجارت و فروش مین رو تحریم کنه؛
تمام مین های ضد نفر رو تا مارچ 2007 خنثی کنه؛
تمام کشور رو به طور کامل تا سال 2013 از وجود هر نوع مین و مهمات منفجر نشده پاک کنه ؛
از برنامه های مین زدایی که در کشور اجرا میشه حمایت کنه؛
به قربانیان مین و خانواده های اونها تا حد خود کفایی کمک کنه ؛
از سازمان های بین المللی هم خواسته تا با فشار بر تولید کنندگان این سلاح ها بشریت رو از شر اون نجات بده یا چیزی شبیه اون. ها...ه .... زهی خیال باطل....؛
یاد کامبوج می افتم که هر طرف که نگاه میکردی بالاخره یه قربانی مین میدیدی. بعضی هاشون هم گروه های موزیک کنار خیابونی درست می کنن و برای گروهشون پول جمع می کنن. بعد توریست های فرنگی از کنارشون رد میشن و مثل اینکه تاوان سیاست های غلط کشورهاشون روبیپردازند براشون پول می ندازن!!! همون سیاست های احمقانه ای که هر کدوم به شکلی موجب بروز این فجایع شد و همچنان ادامه داره؛
حالا اگه این مین ها ساخته نشه بازهم کسی دست گدایی برای تولید کننده مین دراز میکنه؟!!!؛

18.3.06

!سال جدید خوش

سعی کردم تعدادی از ایمیل های بچه ها رو از اینترنت و اورکات و 4-5 تا کارت ویزیتی که اتفاقی همراهم مونده بود و آدرس بوک حسام نراقی و حافظه و شانسی و خلاصه.... تا جایی که مقدور بود پیدا کنم تا براشون تبریک عید بفرستم. این پیام تبریک رو به آدرس هایی که داشتم فرستادم و انشاءاله کسانی هم که از قلم افتادن از همینجا قبول کنن تا من به مرور شروع به جمع آوری ایمیل های جدید کنم. پوزش از همه واقعا غیر منتظره بود؛
!سال جدید خوش

16.3.06

!سال 84 من

؛ 84 داره تموم میشه و بازم ما می مونیم و فرصت هایی که از دست رفته. آخر سال که میشه آدما معمولا به یک شکلی سالشون رو مرور می کنن. یکی پولاش و حساب کتاباشو رسیدگی می کنه, یکی نمازای غزاشو (غزا رو چطوری مینویسن؟!!), یک نفر ارزشیابی تحصیلی می کنه, من نمی دونم جزو کدوم دسته قرار می گیرم, همینطوری کلی مرور می کنم, الحمدالله از پول و پله که خبری نیست و فقط این یه جا خیرش می رسه که آدم از حساب کردن معافه. اهل درس و مشق هم که نیستم تا ببینم برای کدوم دانشگاه و رشته و ... چه کارایی کردم. آدم مذهبی هم نیستم که نمازامو شمرده باشم. (بعضیا میگن هستم), پس کجا بذارم خودمو؟
به هرحال هرجوری میخواد محاسبه بشه, بشه. 84 در مجموع سال بسیار سختی بود و پستی و بلندی های زیادی داشت؛
اوایل سال برای سازمانم از یکی از ادارات دولتی یک پروژه مهم گرفتم؛
در این یکسال با سه تا سازمان کار کردم و بعدشم به قول یک دوستی به اینجا تبعید شدم و یه طورایی یک سرفصل جدید تو زندگیم باز شد؛
این شانس رو داشتم که نزدیک 2 هفته همراه کوچ عشایر باشم. یه شانس دیگه هم داشتم که تقریبا تمام سوراخ سمبه های جزیره قشم رو بگردم؛
دو تا مقاله الکی نوشتم که اتفاقا برای دو تا جای خوب پذیرفته شد و برای هر دوش دعوتم کردن. اما به خاطر درتبعید بودن نتونستم ویزا بگیرم:) ؛
عروسی برادرم که اتفاق مهمی برای خانواده بود؛
یک بحران حرفه‌ایه گنده که ازش خوب بیرون اومدم و حتی برام به شکل غیر قابل باوری سبب خیر شد؛
یک بحران عاطفی گنده که ازش نجات پیدا کردم و اتفاقا اونم برام به شکل غیرقابل باوری سبب خیر شد؛
و بدتر از همه اینکه درست 10 روز مونده به سال جدید, پسورد ایمیلم و گم کردم که این از هر اتفاق دیگه ای برام بدتر بود. باور اینکه چطور 6-7 سال اطلاعات رو یک روزه از دست دادم برام خیلی سخته. به هر حال اینم برام یک درس عبرتی بود که تکنولوژی هم یه روزی دست آدمو تو حنا میذاره. و از اون مهمتر که همیشه آماده از دست دادن هر چیزی در زندگی باشم ؛
... برای یکسال بسه دیگه, بس نیست؟

خدا رو شکر می‌کنم که تو این سال لطف آدم‌های زیادی – خواسته یا ناخواسته- شامل حالم شد. نسترن موسوی، اکبر معصوم بیگی، دکتر شیخ، دکتر روی بنکی، هوشنگ جزی، دکتر موسوی شفایی، محرم نوروزی و... بخاطر زحماتی که کشیدند و یا درس‌های بزرگی که ازشون گرفتم؛
اقاقیا و جیمی که یه طورایی به من اعتماد به نفس دادن و پویا قدوسی که توی کار خیلی همراه بود و همراهش بودم؛
بچه‌های جبهه سبز که شاید خودشون ندونن چقدر به من انرژی دادن. ماندانا، حسام، لیلا، شهرام، هادی، حامد، علیرضا و بقیه و دکتر معینی که کمتر از یک استاد نبود برام و دوستان دیگه ای مثل آناهیتا و امیرفرهاد که همش بهم میگه دیوونه:)؛
دوستای عزیزم در همیاران که هیچی از لطف و عشق کم نذاشتن و به من نشون دادن که چطور میشه غرق کار بود و همچنان آدم‌ها رو دوست داشت؛
مهیار که تمام این مدت از این راه دور همراه بود و صبور؛
و البته پدرو مادرم که با وجود اینکه با این تصمیم آخرم انقدر اذیت شدن ولی با این حال تنهام نذاشتن؛

و اما خودم ... تمام سعیم رو کردم تا جایی که می شد غم‌هام رو پنهان کنم و خوشی ‌های هرچند کوچکم رو با بقیه تسهیم کنم. نمی‌دونم چقدر موفق شدم. اما الان که فکرشو می‌کنم و می‌بینم که چطور این‌بحران‌ها رو با چنگ و دندون از سر گذروندم، و تقریبا خم به ابرو نیاوردم، از خودم یک رضایت نسبی پیدا می‌کنم. (احتمال افسردگی بود, احتمال گیوآپ کردن بود و احتمال خیلی اتفاق ها بود)؛
تجربه این سال‌ها و بویژه امسال باعث شد تا بازهم برام یادآوری بشه که صداقت و راستی رمز موفقیت و رضایت‌مندی از زندگیه. حتی اگر این صداقت منتج به محاسباتی بشه که در نهایت بطرز وحشتناکی اشتباه از آب دربیاد. یا حتی اگر گاهی سوء تفاهم‌های محیط تو رو تا مرز ناامیدی و یاس بکشونه؛

سعی کردم تا جایی که امکان داشت جویای حال همه دوستان باشم که البته میسر نشد. و همین کافی بود برای دوستانی که از من دلگیرند. بهشون کاملا حق می‌دم و میخوام بدونن که متاسفانه من مدیریت ارتباط با دوستانم رو که خوشبختانه خیلی زیادن بلد نیستم و گاهی اوقات این خرابکاری‌ها پیش میا د. الان هم که دیگه عذرم بابت ایمیلی که ندارم امیدوارم خواسته باشه:)؛

در مجموع سال سال بدی نبود، سال درس بود و تجربه، شاید معادل چندسال گذشته و قطعاً سخت! من نمیدونم چرا همیشه یادگیری ها باید توام با سختی ها باشه, یا اینکه طبیعتا اینطوری نیست و من دارم اشتباه میکنم؛

انشاءالله 84 برای همه خوب بوده باشه و 85 چندین برابر او ن پربار. سال جدید مبارک و ایام به کام؛
"هرچند هنوز 4 روز مونده"

13.3.06

Food Sovereignty

معمولا اواسط بهار، فصل برداشت خشخاش و به عبارتی تولید تریاک خالصه. الان کشاورزا دارن رو زمین‌هاشون کار میکنند و اگر کسی بخواد محصول رو پیش خرید کنه همین الان وقتشه. خیلی از دلال‌های تریاک از نیمروز اومدن و در منطقه شیندن که حدود 150 کیلومتر دور تر از هراته مستقر شدن تا هم با مبلغ پیش پرداخت کشاورزا رو از خرید مطمئن کنن و هم کیفیت محصول رو گارانتی کنن
حول و هوش اردیبهشت که بشه وقت گلدهی گیاهه و استخراج تریاک از غوزه خشخاش همون اندازه سخته که جداکردن پرچم گل زعفران. صبح باید یکی یکی تمام غوزه‌ها رو خراش بدن تا بعد از ظهر که تمام شیره گیاه بیرون بیاد و اونوقت باز هم یکی یکی و ذره ذره این شیره‌ها رو با کاردک جمع کنن، سر زدن به تک تک گل‌های یک مزرعه چند هکتاری کار طاغت فرساییه. این محصول تریاک خالصه و قیمت هرکیلوش در حال حاضر 7هزار افغانی یعنی 140 دلار آمریکاییه
این قیمت از نظر من برای چنین مشقتی هیچی نیست، اما تازه اینجا شروع داستانه و اون آقای دلالی که اینجا اومده هزار و یک کلک سوار می‌کنه تا خدا میدونه چندبرابر خریدش سود کنه. احتمالا قبل از هر کاری با درصدهای مختلف ناخالصیش رو تعیین می‌کنه و بعد تازه باید بره برای بسته‌بندی، جاسازی، پردازش (پروسس کردن) که فعلا کارگاه‌های تبدیل مواد در پاکستان، ولایت نیمروز و قطعا در ایرانه
من از بقیه جریان خبر ندارم، که مصرف کننده بدبخت چقدر باید صرف مثقال مثقال این امور کنه، اما مطمئن هستم اینجا هم باز کلاه سر تولید کننده اول یعنی همون کشاورز بیچاره‌ای میره که تنها تضمین کشت و کارش رو باید یه دلال مواد مخدر بده. بعدش هم آمریکا میاد و یک وام 47 میلیون دلاری به دولت میده با هدف از بین بردن زمین‌های خشخاش با کشت جایگزین. و این وسط اولین کسی هم که ضرر می‌کنه باز همون کشاورزه، چون ایندفعه با فرض اینکه گندم بکاره یا پنبه یا چغندر یا هر محصول کارخونه پسندی، دولت نه سوبسیدی براش قایل میشه نه تسهیلاتی رو برای زندگیش فراهم می‌کنه. و خیلی خوشبینانه این میشه که کشت تک محصولی ترویج میشه و طرف با وجود تولید خروارها گندم باید شب گرسنه بخوابه. همون گندمی که باز هم برای اون سرمایه دار تولید میشه تا فردا سمش بیاد، پس فردا کودشیمیایی‌ش بیاد،‌ پس‌اون فردا بذر اصلاح شده‌ش بیاد و یا هر زهر مار دیگه‌ای… در نهایت این میشه که حتی اختیار انتخاب غذای خودش رو هم نداره، تنوع محصول رو از دست داده و تبدیل به یک مصرف کننده محصولاتی تبدیلی همون آقا سرمایه داره شده. و این یعنی حاکمیت غذایی از دست رفته

حالا بین تک محصولی اول (نوع کثیف) و تک محصولی دوم (نوع تمیز!!!)، کدوم یکیش به نفع کیه؟

12.3.06

community development strategy

امروز بالاخره تونستم پیش نویس همون استراتژی رو که لازم بود, بنویسم. واقعیت اینه که از استراتژی توسعه محلی برای یک سازمان تقریبا هیچی نمیدونستم. نه سازمان هایی که تا حالا باهشون کار کرده بودم و نه این سازمانی که دارم باهاش کار می کنم چنین استراتژی نداشتن به همین خاطر روزای اول خیلی نا امید شده بودم. تا اینکه چندتا سفر میدانی رفتم و حال و هوای داستان دستم اومد. اما تا همین 2-3 روز پیش هیچی ننوشته بودم. اونهایی که با من کار کردن میدونند کار کردن من چه مدلیه و تا رو مودش نباشم محاله بتونم یک کلمه بنویسم. تا اینکه مود عزیز تشریف آورد و در نهایت این پیش نویس تولید شد
خودم تقریبا راضی هستم, هم رویکرد و سیاست های سازمان نسبت به موضوع رو توش آوردم و هم یک شبهه /شبه؟؟؟ شرح وظایف یا بهتره بگم اصولی که باید در کار میدانی (کار با جامعه محلی) رعایت بشه. در بعضی قسمت ها شبیه یک آیین نامه شده اما اشکالی نداره چون به هرحال استراتژی اگر بخواد کاربردی نوشته بشه و وارد جزییات بشه همینطوری میشه. در ادامه اش هم آموزش هایی رو که لازمه ارایه بشه آوردم, حدود 11 سرفصل شده که به این ترتیب برای یکسال برنامه ریزی میشه
البته اول این پیش نویس هم گفتم برای نهایی کردنش یک گروه - شامل کسایی که در سند توضیح دادم - لازمه تا ضمن اینکه با فعالیت های پروژه ها مطابقتش میدن دایم در حال پایش اون هم باشن حالا باید منتظر فیدبک باشم, و کم کم نهایی و اجراییش کنم

نظری که برای وبلاگ حسام نوشتم

حسام جان من یه سوال برام پیش اومده, میخوام بدون شماهایی که انقدر نگران ریه های تنفسی این شهر هستین و سنگ محیط زیست این مملکت رو به سینه میزنید, فردا که مثلا این بزرگراه روی جنازه همین جنگل احداث شد ازش استفاده نمیکنید. یا پس فردا که راه یکساعته تهران- شمال درست شد ماهی 4 بار نمیرین شمال
من اصلا طرفداری از این جور جنایت ها نمیکنم, اما میخوام بگم که ماها یاد گرفتیم بیشتر از اینکه وارد عمل بشیم تو عالم حپروت جنگ و دعوا کنیم و دل خودمون رو خوش کنیم
تا حالا شده یکی از همین گروه های سبز خودمون مثلا عبور و مرور از یک جاده ای رو که با ساختش مخالف بوده تحریم کنه, یا مثلا محصول فلان شرکتی رو که شاخص های زیست محیطی رو رعایت نکرده استفاده نکنه. یا به دانشگاهی که بخش اعظمی از مراتع بکر مملکت رو بلعیده پا نذاره؟ نشده دیگه. با این وجود من فکر می کنم حالا حالا ها میتونیم سرمون رو با این کارهای نمادین تو دل برو گرم کنیم. بعد ببینیم که چطور اگر امسال 5000 درخت از بین رفت, سال دیگه 10 برابر اون رو از دست خواهیم داد
خوب به هرحال کار نمادین هم لازمه وگرنه با اون عذاب وجدانی که فردا یقه امون رو میگیره چکار کنیم؟
من بلد نیستم لینک بدم اما آدرس وبلاگ حسام اینه
http://www.haniran.persianblog.com/

11.3.06

شرحی نیست




دیگه حوصله نوشتن ندارم
....از دست دادن این ایمیل کوفتی منو حسابی کله پا کرده
فقط یک عکس از بهاری که اومده و یکی از خیابون های شهر,
... همین امروز

10.3.06

تغییر ایمیل آدرس من

لطفا از این به بعد با من با این ایمیل مکاتبه کنید
samira.farahani@gmail.com

چون آدرس یاهو ی من دیگه کار نمی کنه, نمی گم چرا , چون خجالت میکشم بگم پسورد مو گم کردم. خواهش می کنم به هرکسی که میدونید منو میشناسه خبر بدین. این خبر واقعا برای من اورژانسیه
اگرهم از امروز یعنی جمعه برام ایمیلی فرستادین, بدونید که من نگرفتمش, لطفا دوباره به این آدرس ارسال کنید

دو تا فرش مدرن و قدیمی



این هم دوتا فرش جالب که یکیش بدون شرحه , اون یکی بالایی هم به خاطر اون دوتا حلقه قرمزی که اون بالاست گذاشتم. چنین علامت هایی معمولا برای زمانیه که فرش رو به کسی هدیه میدن, مثلا جهیزیه یا شبیه اون. درضمن بافت کوچی های اینجاست و من خیلی ازش خوشم اومد :) اینیکی واقعا کاراکتر داشت

چند نکته برای خرید فرش

دیروز رییسمون ازم پرسید فردا میای بریم پیش محبوب (فرش بخریم)؟ منم گفتم آره چرا نمیام. حالا که همه تو تهران رفتن درختکاری تا جنازه درختا رو تشییع کنن چرا من نرم فرش بخرم
خلاصه امروز به اتفاق رفتیم فرش فروشی. مرکز فرش فروشی ها یه جایی پشت مسجد جامع هرات داخل بازاره. البته من اینجا هنوز بازاری به شکل بازارهای سنتی خودمون, مثل بازار وکیل,بازار تهران یا بازار سمنان ندیدم. بازارهای اینجا فقط یک مجموعه مغازه است که هر صنفی برای خودش یک راسته داره. یک بخشی مخصوص قالی فروش هاست, یک بخشی پارچه فروش ها, یک بخشی روی فروش ها, ابزار فروش ها, طلا فروش ها و .... اما فرش خریدن ما
وارد که شدیم خوب چون فروشنده و مشتری از قبل هم دیگه رو میشناختن با هم چاق سلامتی کردن و فروشنده کم کم شروع کرد به آوردن فرشها. رییس ماهم نشسته بود و داشت با من حرف میزد و هنوز نگفته بود چی میخواد. اون بیچاره هی فرش آورد و پهن کرد بازم آورد, بازم آورد شاید حدود 20-25 تا شد بعد مثل اینکه تازه یادش افتاد بپرسه که دنبال چی هستی؟ رییس ما هم گفت یه فرش بلوچی ساده میخوام. و اون دوباره کارقبلیشو ادامه داد. یعنی حمل و نقل فرشها. من یواشکی گفتم, چقدر کارسخت و خسته کننده ایه, رییسم گفت که هیچوقت وقتی میخوای فرش بخری به فروشنده نگو ببخشید تو زحمت افتادی, یا متاسفم. چون اون داره سود خودشو می کنه اونم چند برابر کاسب های دیگه پس لزومه به عذر خواهی نیست. – درس اول
فروشنده بعد از اینکه 60-70 تا تیکه رو آورد یکی یکی شروع به جمع کردن کرد, و این بین هر کدوم که مورد نظر واقع میشد رو بهش می گفتیم بذاره کنار. البته این مرحله 4-5 بار تکرار شد و تقریبا اکثر فرش های موجود رو دیدیم
در مرحله بعد از بین فرش هایی که انتخاب کرده بودیم چند تا از بهتراشو انتخاب می کردیم. در اینجا حدود 6 تا فرش انتخاب شد ولی هنوز هیچکس نفهمیده بود که مشتری کدومشون رو قطعا انتخاب کرده. درس بعدی اینه که هیچوقت نذاریم فروشنده انتخاب نهایی ما رو بفهمه. چون روی اون زیاد مانور میکنه و سخت میشه رو قیمتش کار کرد
مرحله بعد پرسیدن قیمت و چونه زدنه. اینجا باید قیمت هر 6-7 تا فرشی رو که انتخاب میشه پرسید. بعد قیمت نهایی مشتری و قیمت نهایی فروشنده. خلاصه قیمت ها رو گفتن و هردو طرف کلی طاقچه بالا گذاشتن – درس بعدی اینکه موقع قیمت گذاری دنبال ایرادهای فرش باشیم و روی هر کدوم یک یا چند تا ایراد بذاریم و بگیم اگه این نبود واقعا می ارزید. بعد از اینکه تمام این کارها انجام شد مشتری که همون رییس ما باشه به فروشنده گفت اوضاع کار و بار فرید چطوره ؟ فرید یک فرش فروش دیگه نزدیک همین مغازه محبوب بود. اونم گفت خوبه بد نیست. بعد بهش گفت اون انصافش از تو بیشتره بذار بریم ببینیم اون چی داره. بعد به من گفت تو مغازه های دیگه اینجا رو دیدی, منم گفتم نه, بعد گفت ما میریم جاهای دیگه, در مورد قیمت هایی که گفتم فکر کن, منم فکر میکنم اگر چیزی نخریده بودم میام اینجا. درس بعدی اینکه هیچ موقع نذاریم فروشنده فکر کنه که مغازه اون جنس های بهتری داره – حتی اگرهمینطوره- و زیادی روی هیچ انتخابی پافشاری نکنیم.
بعد از اون رفتیم به مغازه فرید و اونجا هم همه این اتفاق ها افتاد و 3-4 تا فرش انتخاب شد و اینجا هم سر قیمت به توافق نرسیدیم. اما بهش گفتیم شاید دوباره برگردیم.
به مغازه محبوب برگشتیم و دوباره قیمت ها رو مرور کردیم. اینبار رییس ما قیمت هایی رو که پیشنهاد کرده بود بازم آورد پایین مثلا 150 دلار رو کرد 120 دلار, درس بعد اینکه بذاریم اینطور به نظر بیاد که تازه قیمت ها دستمون اومده و بعد از گشتن میدونیم چی داریم میخریم. در نهایت با قیمت بسیار مناسبی – نسبت به قیمت های اول 2 -3 تا فرش خریدیم. در مورد فرش هیچکس نمیدونه چقدر سود برده شده, درس بعدی اینکه هرچقدر تخفیف بگیریم بازم باید مطمئن باشیم که فروشنده یه سود درست و حسابی کرده
یادم نره بگم تمام این درس ها توی یک کتابی که اون رو هم یک خاانم آمریکایی برای روش های خرید فرش منتشر کرده آورده شده. حتی توی اون کتاب در مورد کیفیت فرش و ارزشگذاری اون بر اساس قدمت فرش هم گفته شده. از رییسمون پرسیدم چرا شما ها انقدر فرش کهنه دوست دارید؟ اونم گفت چون فرش کهنه کاراکتر داره. پس درس بعدی اینکه که هرچی قدمت فرش بیشتر باشه قیمت اون هم بیشتر میشه, حتی اگر بعضی قسمت هاش رفو شده باشه یا سگ و گربه و موش گاز گرفته باشن
و درس آخر هم اینکه یه آمریکایی تبحر خیلی بیشتری نسبت به یک ایرانی در خرید فرش داره, هرچند وقتی وارد بشه خودشو به خنگی بزنه و بگه این خانمی که همراه منه از ایران اومده و متخصص فرشه

8.3.06

روز زرد= زن+ مرد


یکی - دو روزه که ایمیل های تبریک روز زن رو از حضرات آقایون دریافت می کنم. خیلی از همشون متشکرم. اما خوب باید به عرض برسونم که من حتی به این مورد هم انتقاد دارم. شد من از کنار یه موضوعی مثل بچه آدم رد شم و بگم به به؟
هرچند خیلی از کسانی که تبریک فرستادن قادر به خوندن نوشته های من نیستند؟ بله .... انتظار که نداشتین آقایون ایرانی – خدای نکرده از این کارا بکنن. انشاءاله که اون ها هم مثل من این روز رو به رسمیت نمی شناسند وگرنه معلومه که انقدر کم لطف نیستن
بگذریم, انتقاد من به این خاطره که اندیشه تعیین روزی به نام زن هم مثل خیلی از مناسبت های دیگه وقتی به کله آدم ها خطور کرد که دیدن ای بابا حق این موجود هم مثکه داره ضایع میشه یا اینکه گفتن بذار دلشون خوش باشه که یه اسم و رسمی دارن, یا اینکه... خلاصه یه تفکر اینطوری بود. مثل اینکه روز نابینایان داریم, روز معلولان داریم, روز هوای پاک داریم, روز صلح داریم, روز حمایت از کودکان داریم, روز مبارزه با دخانیات داریم و ... اما شنیدید تا حالا که روز مرد داشته باشیم, پدر نه ها مرد
یا شاید هم وقتی به کله شون خطور کرد که خواستند از این موجود ارزنده تکریم کنند, که بازهم نقد بهش وارده که همه بدبختی ما آدم ها از روزی شروع شد که همینطور بین مسایل فرق قایل شدیم و یکی رو به عرش اعلی رسوندیم و یکی رو پرت کردیم اون پایین مایین ها. مثل ارزش گذاری بین زن و مرد, سفید و سیاه, غنی و فقیر, شهری و روستایی و تا آخر

بعد به این نتیجه می رسم که اگر این تفکرها نبود پس چه مرضی بود که اگر روز زن نامگذاری میشه روز مرد نشه, یا اگر اون نمیشه اینم نشه. و بعد به یه نتیجه دیگه که اصلا بعضی آدما خوششون میاد که حس ترحمشون گل کنه, یا مثل فمینیست های یه مقدار عزیز, آتیش بیار معرکه شن و انقدر شلوغش کنن که نذارن آدم ببینه داره چه کار می کنه
:به همین خاطر بود که در آخر جواب همه این تبریک ها نوشتم
Happy WO/MEN’s day to you too!

7.3.06

بحران جمعیت

در این مدتی که اینجا هستم خیلی از جاهای کشور رو دیدم و تقریبا با همه جور آدمی آشنا شدم. از قریه نشین های اون ته مها تا آدم های آوانگارد تحصیلکرده, و فوکول کراواتی های فرنگ رفته. یه نقطه اشتراکی که بین همه این گروه ها دیدم تعداد خیلی زیاد بچه ببخشید اولاد بوده (بچه به پسرمیگن دختر هم که دختره), بطوریکه اگر خانم و آقایی مثلا 6 تا بچه دارن میگن که "ما با بچه زیاد موافق نبودیم, همین قدر کافیه, هرچی اولاد کمتر باشه دردسرش کمتره". بعد خانواده هایی رو دیدم که 12 تا اولاد دارن و یه نقل قولی از فلانی که 18 تا فرزند داره - از یک همسر
.بعد پیش خودم یه حساب سرانگشتی که می کنم مغزم سوت می کشه که چه بحرانی در کمین افغانستانه
مهیار میگه یه اتفاقی شبیه هند می افته اما من موافق نیستم. به این دلیل که اولا وسعت هند با افغانستان قابل مقایسه نیست. از نظر تولید خالص و ناخالص ملی و در آمد سرانه و منابع طبیعی و خلاصه خیلی چیزهای دیگه هم قابل مقایسه نیستند. اما ممکنه مثل بنگلادش بشه. اولا که اینجا فقط درصد خیلی کمی از زمین ها قابل استفاده است و به لحاظ منابع – همه جور منابعی- حالا حالا ها امیدی بهش نیست. بعدش اینکه کنترل جمعیت هنوز از طرف هیچ ارگانی به طور جدی اعمال نمیشه. درسته که الان نزدیک 30 میلیون جمعیت داره و در سرشماری 2002 نرخ امید به زندگی 41 سال برای مردان و 42 سال برای زنان, مرگ و میر اطفال هنگام تولد 257 نفر از هر 1000 تولد, و نرخ مرگ و میر آدم بزرگها 510 نفر مرد و 448 زن از هر 1000 نفر بوده - این عدد و رقم ها خیلی وحشتناکه. اما دلیل خوبی نیست برای اینکه نگران انفجار جمعیت در این منطقه نباشیم
چونکه چند سالی میشه که کشور به قدوم مبارک سازمان بهداشت جهانی و خواهر خونده هاش مزین شده و اونها عزمشون رو جزم کردن برای پیشگیری از این بحران, و البته بیشتر امکانات بهداشتی, اما باز منکر این نمیشم که متولی درست و حسابی برای کنترل جمعیت وجود نداره. دوم اینکه خواهی نخواهی با وجود چنین سازمان ها و حمایت هایی – که واقعا به جا و مناسبه- شاخص های بهداشت بالامیره و در نتیجه میزان مرگ و میر هم به شکل چشمگیری کاهش پیدا میکنه – انشاءالله.
و بعداز 10-15 سال دیگه خدا میدونه چی پیش میاد. ما توی ایران فقط یه شمه ای از اون رو دیدیم اما هنوزم که هنوزه داریم تاوان رشد مسخره جمعیت 7-8 سال اول انقلاب رو میدیم. تازه ما خیلی خوش شانس بودیم که یه وزارت بهداشت درست حسابی داشتیم که تونست بالاخره اون جنبش (فرزند یشتر, اسلام مقتدرتر) رو یه جوری رفع و رجوش کنه
اما من نمیدونم چرا اینجا کسی نگران نیست و اکثرخانواده ها دلشون رو به این خوش کردن که چون مرگ میر زیاده جای هیچ نگرانی
نیست. احتمالا همگی پیرو نظریه "هرآنکس که دندان دهد نان دهد" هستند. باشه حرفی نیست اگر به نان زنده ایم, که زنده ایم

6.3.06

!بعضی وقتها تنهایی چقدر خوبه


از روز اولی که وارد کابل شدم و چند تا دوست پیدا کردم هه غصه منو میخوردن که چطور در هرات دوستی پیدا خواهم کرد. به همین خاطر شماره 4-5 نفر از کسایی رو که در هرات می شناختن به من داده بودن تا باهاشون تماس بگیرم و تنها نمونم. منم توی این مدت هر چقدر که با خودم کلنجار رفتم که به یکی از این شماره ها زنگ بزنم نشد که نشد. همش با خودم فکر می کردم که آخه من مثل بچه نه نه ها زنگ بزنم بگم "ببخشید من فلانی هستم, شما بهمانی هستین؟ من از تنهایی دارم پوست میندازم, میشه بیام پیشتون یا میشه بیاین پیش من؟" نمی شد که میشد؟ ایندفعه هم که رفتم کابل و بچه ها فهمیدن که من هنوز از دفتر خارج نشدم, تقریبا داشتن منو میکشتن, گمونم شک کردن که اصلا من لابد یه نسبتی با روبینسون کروزوئه دارم یا اینکه یه درد بی درمون روانی گرفتم که انقدر منزوی
هستم.
ولی واقعیت اینه که تنهایی اینجا رو دوست دارم, مدت ها بود که که دنبال یه فرصتی میگشتم تا ریسِِت بشم. نه اینکه از آدم ها بدم بیاد, فقط بخاطر اینکه فرصتی باشه برای یه مرور عمیق و همچین اصولی. خوب چی بهتر از این, مهمتر از همه دردسر ترافیک رو به هیچ عنوان ندارم, وقتی یاد تهران می افتم که هر روز تقریبا 2-3 ساعت فقط توی راه به اون شلوغی و آلودگی بودم واقعا دلم نمیخواد که بازم اون روزها رو ببینم. وقتی که میرسیدم دفتر از شلوغی ترافیک صبح گیج بودم و باید کلی صبر می کردم تا بتونم فکر کنم و عصر هم تقریبا شبیه یه جنازه میرسیدم خونه که نه حال حرف زدن داشتم نه مطالعه نه حتی شام خوردن. حالا این بین هزارتا جلسه و مهمونی و دید و بازدید و خرید و چک و چونه و گرونی و بانک و موبایل و غرغر آدمهایی که حالشونو نپرسیدی و بهشون گفتی بالای چشمشون ابروء و سختی های کار و دود و شر و ورای تلوزیون و اخبار و قبض تلفن و غذای بدون گوشت و کم لطفی بعضی از آدما و هزارتا چیز دیگه هم بود. اینجا واقعا از هیچکدوم خبری نیست که نیست. نشونه اش هم همینه که انقدر وقت اضافه دارم که هرچی می نویسم تموم نمیشه. بعد همش از خودم می پرسم که چرا انقدر من بیکارم. از بسکه تا حالا هر جا بودم مثل تراکتور کارکردم امر بهم مشتبه شده بود که کار کردن یعنی همین. اما الان فهمیدم که
Work Smarter not Harder
البته این شعار سازمانی ما بود تقلب کردم. اما خودم خیلی بهش اعتقاد دارم. کاملا درسته. البته نه اینکه حالا من خیلی باهوش هستم.
نمیدونم ربط چیزایی که نوشتم با ارتباط برقرار کردن با آدم های جدید چی بود, نمی دونم چی شد که یهو داغ دلم تازه شد.
آها شاید این بود که همه اینها باعث شد که به تنهایی احتیاج مبرم پیدا کنم. نه اصلا این بود که بالاخره یکی از اون آدما خودش امروز بهم زنگ زد و قرار شد فردا باهاشون برم بیرون, حالا دارم فکر می کنم آیا به فکر توسعه ارتباطات در اینجا باشم یا نه! مساله این است!

5.3.06

هیرمند

تصویر دور از هیرمند, اگر دقت بشه اتومبیل توی قایق مشخصه

کار در ساحه

محل کار من وقتی تو فیلد بودم, دفترمون در ولایت فراه. در این ولایت(استان) متاسفانه از حداقل شاخص های توسعه هم خبری نیست. به عبارتی شهر اصلی استان جایی شبیه روستاها یا بخش های خیلی دورافتاده خودمونه, یکی دوتا هم خیابون اسفالت شده داره, ...تنها یک درمانگاه و سایر امکانات هم که

بلوچستان کدوم وره؟

این خوشگلا از بلوچای نیمروز هستن, کاملا از قوم و خویش های سیستان و بلوچستان ایران, منتهی فکر می کنم در منطقه سیستان ایران بلوچ کمتر هست و درست در کنار سیستان ما بلوچستان اینجا هست, چی گفتم؟

az nazdik

این هم یک نمای نزدیک تر

بعضی از آسیب های جنگ

قصر امان اله خان؛ این همون قصریه که اطرافش پر از جنگل و گل و گیاه بود و در زمان جنگ مسعود با هزاره ها به این روز افتاد, این محل تقریبا با خاک یکی شده و باید همه چی رو دوباره بسازن

نمای خیلی دور از شهر باستانی فراه


قلعه فریدون در ولایت فراه, همونجایی که نوشته بودم یک بنای خشت و گلی با نمای متفاوته, متاسفانه فرصت برای عکس گرفتن نبود و این عکس خیلی سریع از داخل اتومبیل گرفته شده, البته مانند خیلی از عکس های دیگه

بازم کابل

از محله های قدیمی کابل, این کوچه مخصوص تنورساز هاست

کابل

نمای کوچیکی از کابل که نوشته بودم شبیه کاسه است و بخشی از
شهر روی دامنه کوه ساخته شده مثل ماسوله

3.3.06

!شاید اینجا بهتر باشه

بنا به دلایلی که در آدرس قبلی گفتم به اینجا مهاجرت کردم. اشتباه نشه کوچ و مهاجرت با هم فرق دارن. وقتی کوچ می‌کنیم به این معنیه که باز بر می‌گردیم. مثل پرنده‌ها، مثل عشایر. اما وقتی مهاجرت می‌کنیم دیگه بر نمی‌گردیم. هجران می‌کنیم. در انگلیسی هم برای کوچ واژه‌ای نیست
هست که یعنی مهاجرت. وارد جزییات نمی‌شم و شروع می‌کنم (Migration)
!یاحق
:راستی آدرس قبلی این بود

2.3.06

!چه ترتمیز و قشنگه