!بعضی وقتها تنهایی چقدر خوبه
از روز اولی که وارد کابل شدم و چند تا دوست پیدا کردم هه غصه منو میخوردن که چطور در هرات دوستی پیدا خواهم کرد. به همین خاطر شماره 4-5 نفر از کسایی رو که در هرات می شناختن به من داده بودن تا باهاشون تماس بگیرم و تنها نمونم. منم توی این مدت هر چقدر که با خودم کلنجار رفتم که به یکی از این شماره ها زنگ بزنم نشد که نشد. همش با خودم فکر می کردم که آخه من مثل بچه نه نه ها زنگ بزنم بگم "ببخشید من فلانی هستم, شما بهمانی هستین؟ من از تنهایی دارم پوست میندازم, میشه بیام پیشتون یا میشه بیاین پیش من؟" نمی شد که میشد؟ ایندفعه هم که رفتم کابل و بچه ها فهمیدن که من هنوز از دفتر خارج نشدم, تقریبا داشتن منو میکشتن, گمونم شک کردن که اصلا من لابد یه نسبتی با روبینسون کروزوئه دارم یا اینکه یه درد بی درمون روانی گرفتم که انقدر منزوی
هستم.
ولی واقعیت اینه که تنهایی اینجا رو دوست دارم, مدت ها بود که که دنبال یه فرصتی میگشتم تا ریسِِت بشم. نه اینکه از آدم ها بدم بیاد, فقط بخاطر اینکه فرصتی باشه برای یه مرور عمیق و همچین اصولی. خوب چی بهتر از این, مهمتر از همه دردسر ترافیک رو به هیچ عنوان ندارم, وقتی یاد تهران می افتم که هر روز تقریبا 2-3 ساعت فقط توی راه به اون شلوغی و آلودگی بودم واقعا دلم نمیخواد که بازم اون روزها رو ببینم. وقتی که میرسیدم دفتر از شلوغی ترافیک صبح گیج بودم و باید کلی صبر می کردم تا بتونم فکر کنم و عصر هم تقریبا شبیه یه جنازه میرسیدم خونه که نه حال حرف زدن داشتم نه مطالعه نه حتی شام خوردن. حالا این بین هزارتا جلسه و مهمونی و دید و بازدید و خرید و چک و چونه و گرونی و بانک و موبایل و غرغر آدمهایی که حالشونو نپرسیدی و بهشون گفتی بالای چشمشون ابروء و سختی های کار و دود و شر و ورای تلوزیون و اخبار و قبض تلفن و غذای بدون گوشت و کم لطفی بعضی از آدما و هزارتا چیز دیگه هم بود. اینجا واقعا از هیچکدوم خبری نیست که نیست. نشونه اش هم همینه که انقدر وقت اضافه دارم که هرچی می نویسم تموم نمیشه. بعد همش از خودم می پرسم که چرا انقدر من بیکارم. از بسکه تا حالا هر جا بودم مثل تراکتور کارکردم امر بهم مشتبه شده بود که کار کردن یعنی همین. اما الان فهمیدم که
Work Smarter not Harder
Work Smarter not Harder
البته این شعار سازمانی ما بود تقلب کردم. اما خودم خیلی بهش اعتقاد دارم. کاملا درسته. البته نه اینکه حالا من خیلی باهوش هستم.
نمیدونم ربط چیزایی که نوشتم با ارتباط برقرار کردن با آدم های جدید چی بود, نمی دونم چی شد که یهو داغ دلم تازه شد.
آها شاید این بود که همه اینها باعث شد که به تنهایی احتیاج مبرم پیدا کنم. نه اصلا این بود که بالاخره یکی از اون آدما خودش امروز بهم زنگ زد و قرار شد فردا باهاشون برم بیرون, حالا دارم فکر می کنم آیا به فکر توسعه ارتباطات در اینجا باشم یا نه! مساله این است!
آها شاید این بود که همه اینها باعث شد که به تنهایی احتیاج مبرم پیدا کنم. نه اصلا این بود که بالاخره یکی از اون آدما خودش امروز بهم زنگ زد و قرار شد فردا باهاشون برم بیرون, حالا دارم فکر می کنم آیا به فکر توسعه ارتباطات در اینجا باشم یا نه! مساله این است!
2 Comments:
سلام
مبارک باشه خونه جدید
فقط باید دستی بکشی به سر و روش
عکس لوکیشن نذار...برو نزدیک آدمای توی لوکیشن یا کنار لوکیشن
به علاوه خودت
By Anonymous, At 3/07/2006 9:07 am
tabrik migam webloge khobi dary.
By Anonymous, At 3/09/2006 2:05 am
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home