19.8.15
مدتی است که گردن درد گرفتم. هر جا هم میخواهم
بگم گردن درد، اول اشتباهی میگم گردنبند. بگذریم. تهران پیش یک ارتوپدی که خیلی
تعریفش را شنیده بودم رفتم. به خیال خودش بدون ام آر آی و عکس تشخیص داد که دیسکهای
بین مهره های گردن در حال خشک شدن هستند و ده جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد به اضافه شش
هفت نوع مسکن و ویتامین و غضروف ساز که
البته نگرفتم. اما پنج جلسه فیزیوتراپی را رفتم و پولم را ریختم در سطل آشغال. چون
هیچ تغییری حاصل نشد.
برگشتم و علاوه بر درد گردن یک روز یک ورزش
اشتباهی کردم و کتف چپم هم کشیده شد و نور علا نور تا اینکه مجبور شدم مجددا برم
دکتر. خیلی اتفاقی به جای اینکه برم پیش ارتوپد رفتم پیش کایروپرکتور. بهش گفتم
ارتوپد چی تشخیص داده. اول خوشحال شد که
نصف راه را رفتم. اما وقتی فهمید دکتر فقط حدس زده مجبور شد خودش عکس بگیره و
خوشبختانه عکس نشان داد که دیسک ها سالم هستند. معاینات بیشتری کرد و نقاطی رو که
مشکل داشت رو شناسایی کرد و درمان را شروع
کرد.
دو جلسه
رفتم و فردا جلسه سوممه. بعد از دو جلسه درد گردنم تا هشتاد درصد و درد کتفم تا
شصت هفتاد درصد خوب شده.
حالا کایروپرکتی چکار میکنه. از دکتر پرسیدم. عرضم
به حضورتون این افراد اولا که متخصص هستند یعنی هشت سال درس تخصصی خوندن. در نتیجه
اندازه یک پزشک متخصص صلاحیت درمان دارند و خودشان نحوه درمان رو تعریف و اجرا میکنند.
در حالیکه فیزیوتراپ ها فقط چهارسال درس خوندن و فقط دستور پزشک را اجرا میکنن.
کایروپرکتی یک جور درمان مکانیکی هست و کارشان
این است که همه چی را بزارن سر جای خودش،
آن هم با دست خودشان. در حالیکه ارتوپدی یک درمان اغلب شیمیایی (توام با دارو) و
همراه فیزیوتراپی (اغلب با دستگاه و بدون حضور پزشک) و گاهی هم جراحی است.
کایروپرکتی یه چیزی شبیه شکسته بندی است. مثل
شکسته بندهای قدیم به بدن که دست میزنن می فهمن کجاها گرفتگی عضله است، کجاها
کانالهای عصب مشکل یا گرفتگی دارند و کجاها مهرهها در جایی که باید باشند نیستند
و همان موقع تصمیم میگیرند که برای آن
نقطه چکار باید کنند. کایروپرکتورها ازابزار تشخیصی مثل عکس و ام آر آی و ...
استفاده میکنند و اگر لازم باشد بیمار را به متخصصهای دیگری ارجاع میدهند.
مخلص کلام اینکه اگر خدای نکرده مشکل اسکلتی و
عضلانی پیدا کردین قبل از هر کاری برید پیش یک کایروپرکتور خوب.
منتهی در نظر داشته باشید بلاهایی به سر آدم
میارن که خدا نصیب هیچ تنابنده ای نکنه. مثل دلاک حمومای حمام مردونه. اما ارزشش
را دارد. نمونه زندهاش این مطلب را تایپ کرده است.
برای اطلاع بیشتر این مطلب را مطالعه کنید.
5.8.14
Outernet: 6 days left!
Access to information is a must for democracy! I learn it from
years of working with deprived communities in remote villages, children, women
and people in need. Giving donation, food and supplies, and charities make the
situation worse if they stay isolated from information flow.
#Outernet
30.3.12
رندی
بعد از ظهر یک روز شنبه خانم و آقای مویدی در بالکن روبه کوچه نشسته بودند و چای می خوردند. سه سالی می شد که به این خانه بزرگ حومه شهری آستین آمده بودند. درست از زمانی که آقای مویدی شغلش را در یک کارخانه تولید مدادپاک کن از دست داده بود.
آقای مویدی فنجان چای را زیر دماغش گرفت و گفت: بازم هل زدی؟
زن که داشت بیسکوییت را با دست نصف می کرد، مثل وقتی که کسی مي خواهد عكس بگیرد، دستش را زیر موهای هایلایت شده قهوه ایش کشید و گفت: نه همون قبلی اس؛
آقای مویدی فنجان چای را زیر دماغش گرفت و گفت: بازم هل زدی؟
زن که داشت بیسکوییت را با دست نصف می کرد، مثل وقتی که کسی مي خواهد عكس بگیرد، دستش را زیر موهای هایلایت شده قهوه ایش کشید و گفت: نه همون قبلی اس؛
خوب آخه به همون قبلیه هم هل زده بودی دیگه؛
بخور دیگه چقدر غر می زنی.
مرد سرش را تکان داد و خندید، لم داد به صندلی و پاهایش را روی نرده ها گذاشت. هنوز فنجانش دستش بود که مرد جوان همسایه را در کوچه دید. به زنش گفت: بیا باز ما نشستیم اینجا دلمون باز شه، مرتیکه جک و جونوراشو انداخت دوره. حالمو دیگه دارن به هم می زنن. هی میگم برم یه چیزی بهش بگما.
- دیروز دیدم یکی دیگه آورده. یه توله سگ مشکیه، خیلی واق واق می کنه
- والاه این وضعی که یارو اینا رو نگه میداره منم بودم تا صبح واق واق می کردم؛
- بلا نسبت مویدی. اونا هم اينجوري غر مي زنن ديگه؛
بخور دیگه چقدر غر می زنی.
مرد سرش را تکان داد و خندید، لم داد به صندلی و پاهایش را روی نرده ها گذاشت. هنوز فنجانش دستش بود که مرد جوان همسایه را در کوچه دید. به زنش گفت: بیا باز ما نشستیم اینجا دلمون باز شه، مرتیکه جک و جونوراشو انداخت دوره. حالمو دیگه دارن به هم می زنن. هی میگم برم یه چیزی بهش بگما.
- دیروز دیدم یکی دیگه آورده. یه توله سگ مشکیه، خیلی واق واق می کنه
- والاه این وضعی که یارو اینا رو نگه میداره منم بودم تا صبح واق واق می کردم؛
- بلا نسبت مویدی. اونا هم اينجوري غر مي زنن ديگه؛
مرد با سه انگشت آخر دستش سینه اش را خاراند و همانطور که می خندید گفت: ببین هی می گن زن جماعتو نباید رو بش بدیا، چارم نمیشه؛ بعد فنجان چایش را روی میز گذاشت و هر دو دستش را پشت سرش حلقه کرد وتکیه داد به صندلی و درست مثل همه وقتهایی که یاد خاطراتش می افتاد به جای نامعلومی زل زد و گفت: حداقل اونجا تو شیراز هرچی بدبختی داشتیم مجبور نبودیم روزی ده تا سگ دور و برمون ببینیم.
زن کتابی را از روی میز برداشت و قبل از اینکه بازش کند گفت: والا نمی دونم چرا ناف تو رو با اون شیراز وامونده بریدن.
- خوشا شیراز و وضع بی مثالش، یه دفعه فلاح اومده بود اینو بخونه گفته بود وزن بی مثالش، یادته؟ بعد پرویز بهش گفته بود «فکرشو کن حافظ با چی شیراز و کشیده بوده» یادش به خیر نمیدونم کجاس, الان باید مریم و مرجان شوهر کرده باشن.
- ممکنه، کوچیکش كه با تینای من بود.
- همچنین میگی تینای من انگار من بوقم اینجا .خبری ازش نداری؟
- چرا راستی صبح زنگ زد.
مرد دستهایش را به لبه صندلی گرفت و کمی جلو آمد. باز فنجانش را برداشت و پرسید: ا.. چی گفت؟ کجا بود؟
- هیچی حال و احوال کرد گفت امشب میاد و تا سیزدهم می مونه...
شام چی درست کنم؟
مرد سعی کرد حساب کند تا سیزدهم چند روز مانده. خواست به تقویم نگاه کند، زنش گفت: آخر هفته دیگه، یکشنبه صبح بر می گرده.
- آها خوبه، پاشو بریم تو این سگا دارن حال منو به هم می زنن،
بعد از روی صندلی بلند شد. تی شرت سفیدش را کمی پایین کشید. دمپاییش را پوشید و همانطور که به سمت در می رفت گفت: مثکه خیال نداره ببرتشون تو. . ... تو نمیای ؟
- چرا ، بذار این ظرفا رو جمع کنم.
مرد وارد خانه شد، همانجا روبروی تقویم ایستاد، مدادی را از روی میز برداشت و زیر 13 یک ضربدر کشید و نوشت تینا. بعد با خودش زمزمه کرد: پدر سوخته،آدم شده واسه ما.
زن از کنار شوهرش رد شد و در حالیکه در را با پای راستش می بست پرسید: شام چی درست کنم؟
مرد نشست روی مبل و تلویزیون را روشن کرد. قاضی جودی بود. به زنش گفت: بیا شروع شد. شامو ولش کن، یه چیزی می خوریم. بذار
فعلا این ناهاره از گلومون بره پایین. بعد صدای تلویزیون را زیادتر کرد و گفت: تو نگاه نمیکنی.
زن کتابی را از روی میز برداشت و قبل از اینکه بازش کند گفت: والا نمی دونم چرا ناف تو رو با اون شیراز وامونده بریدن.
- خوشا شیراز و وضع بی مثالش، یه دفعه فلاح اومده بود اینو بخونه گفته بود وزن بی مثالش، یادته؟ بعد پرویز بهش گفته بود «فکرشو کن حافظ با چی شیراز و کشیده بوده» یادش به خیر نمیدونم کجاس, الان باید مریم و مرجان شوهر کرده باشن.
- ممکنه، کوچیکش كه با تینای من بود.
- همچنین میگی تینای من انگار من بوقم اینجا .خبری ازش نداری؟
- چرا راستی صبح زنگ زد.
مرد دستهایش را به لبه صندلی گرفت و کمی جلو آمد. باز فنجانش را برداشت و پرسید: ا.. چی گفت؟ کجا بود؟
- هیچی حال و احوال کرد گفت امشب میاد و تا سیزدهم می مونه...
شام چی درست کنم؟
مرد سعی کرد حساب کند تا سیزدهم چند روز مانده. خواست به تقویم نگاه کند، زنش گفت: آخر هفته دیگه، یکشنبه صبح بر می گرده.
- آها خوبه، پاشو بریم تو این سگا دارن حال منو به هم می زنن،
بعد از روی صندلی بلند شد. تی شرت سفیدش را کمی پایین کشید. دمپاییش را پوشید و همانطور که به سمت در می رفت گفت: مثکه خیال نداره ببرتشون تو. . ... تو نمیای ؟
- چرا ، بذار این ظرفا رو جمع کنم.
مرد وارد خانه شد، همانجا روبروی تقویم ایستاد، مدادی را از روی میز برداشت و زیر 13 یک ضربدر کشید و نوشت تینا. بعد با خودش زمزمه کرد: پدر سوخته،آدم شده واسه ما.
زن از کنار شوهرش رد شد و در حالیکه در را با پای راستش می بست پرسید: شام چی درست کنم؟
مرد نشست روی مبل و تلویزیون را روشن کرد. قاضی جودی بود. به زنش گفت: بیا شروع شد. شامو ولش کن، یه چیزی می خوریم. بذار
فعلا این ناهاره از گلومون بره پایین. بعد صدای تلویزیون را زیادتر کرد و گفت: تو نگاه نمیکنی.
زن گفت: چرا میام الان. موضوع چیه؟
- هیچی مثکه مرتیکه دختر رو ولش کرده، بعد رفته خونش دزدی. عوضی!
- مردم دیگه زدن به سیم آخر، چه خوشگلم هم هست طفلکی.
مویدی مثل کسی که توی دادگاه قاضي جودی نشسته باشد، با تمام دقتی که می توانست به گفتگوهای دادگاه گوش بدهد، و همانقدر بی تفاوت به زنش گفت: گفتی دختره کی میاد؟
زنش فکر کرد این راحت ترین زمانی است که بشود چیزی را به مویدی گفت. هرچیزی، حتی آن چیزهایی که تحملش را ندارد. به همین
خاطر گفت: باید دو سه ساعت دیگه پیداش بشه، در ضمن یه چیزی هم گفت که باید بهت بگم.
- چی؟
- مثکه تنها نیست، یکی از دوستاشم میاره.
- کی؟ دختر مو آبیه؟
- نه راستش اینجور که فهمیدم، اسمش رندیه؟
- مرد از روی مبل بلند شد، نگاهش را از روی تلویزیون به زنش انداخت، چشمهایش را باز کرد و به زنش گفت: رندی؟ یعنی پسره؟
- لابد دیگه،
- خوب، یعنی همکلاسیشه؟
- والا ازش پرسیدم کیه، گفت دو هفته اس که باهاش زندگی می کنه،
- صورت مرد قرمز شد، قاضی با چکش روی میز می زد، اما مویدی هیچی نمی فهمید، به زنش گفت: یعنی چی؟ چرا من حالا باید بفهمم؟
- چیو باید حالا بفهمی؟ به منم همین امروز گفت.
- زنگ بزن ته و توش و در بیار، دوست ندارم یه نره خر بلند شه بیاد اینجا شب لنگر بندازه.
- حالا که ما چیزی نمی دونیم، شاید فقط یه سر بیاد.
- من این بچه رو می شناسم، این چیزا حالیش نیست. منم اعصاب مصاب ندارم، یه چیزی بهش می گم باز همون بساط پارسال پیش میاد، بعد به طرف یخچال رفت و یک بطری آب برداشت.
زن سینی پر از عدس را روی میز گذاشت. همانطور که سرش توی سینی بود گفت: پارسال هم نباید اونطوری قاطی می کردی. همون
قشقرقو علم کردی که بچه گذاشت رفت. انتظار داری این بچه رو تو همون شیراز 27 سال پیشت بزرگ کنی؟ نمیشه که. همین الانشم برو اونجا ببین چه خبره. شیراز که چه عرض کنم دهات کوره های اطرافش هم دیگه انقدر سخت نمیگیرن.
مویدی که داشت آب بطری را سر میکشید، آن را روی میز کوبید, آنقدر محکم که مقدار زیادی ازآب روی میز ریخت، بعد داد زد: هر کی هر کاری می خواد بکنه، دخترمه اختیارشو دارم، نمیتونم ببینم تو خونه من این کثافت کاری ها رو راه بندازه.
- کدوم کثافت کاری مویدی؟ همچین حرف می زنی که انگار نمی دونی کجایی. همون سالا چقدر بهت گفتم تا مدرسه نرفته بریم ایران، من که تو رو می شناختم، هی گفتی بچه براش همه چی تو محیط عادی میشه.
- آره می گفتم اما دیگه فکر نمی کردم که خانم تا تقی به توقی بخوره زرتی از خونه بزنه بیرون، اصلا بچه به این سن چه معنی داره بره تنها زندگی کنه.
- بچم 21 سالشه، من هم سنش بودم، همه کارامو کرده بودم، درس خونده بودم، شوهر کرده بودم، کار پیدا کرده بودم، تازه همون سالا اومدیم اینجا.
- اون فرق می کنه، اینم هر وقت شوهر کرد هر غلطی دلش خواست بکنه. اما اینجا نه.
زن عدس ها را توی ظرفی ریخت و بلند شد و گفت: یه دفعه بگو اسباب بازیه دیگه، امروز تو، فردا شوهرش، آخر سرم لابد بچش براش خط ونشون می کشه، بچم شانس آورد برادر نداره. ظرف را زیر شیر آب گرفت و تا نیمه پر کرد.
مرد سکوت کرد زن ادامه داد: اصلا من نمی فهمم فرق تو که 30ساله اینجا زندگی می کنه با آقاجون چیه، خدا بیامرز اون موقع نه درسی
خونده بود نه دنیا دیده بود، یادته اولین بار که منو با تو دید چی گفت؟
- اون موقع فرق می کرد آزی،
- آره فرقش این بود که حالا می گیم اون خدابیامرز قدیمی بود.
در مورد تو میگن ایرانی رو جون به جونش کنی همینه که هست.
- سر به سرم نذار آزی، چکارش می کنی؟
- هیچی عزیزم، صبر می کنیم تا بیاد، شاید فرجی شد و گرفتش، بعد زیر زیرکی خندید و به طرف یخچال رفت.
- چه دلش بخواد دختر دسته گلمو بهش بدم، مرتيكه الدنگ.
زن قبل از اينكه در یخچال را باز كند گفت: چكار كنم ميخواي زنگ بزنم نياد؟
مرد مكثي كرد، نگاهي به ظرف عدس انداخت و گفت: بعد اين همه عدس پلو رو كي بخوره؟
زن کیسه نایلونی را از یخچال بیرون آورد. بادمجان ها را توي سبدي كه روي كابينت گذاشته بود ريخت و گفت: نه، حلیم بادمجون. عصری برو از فونشيا یه کشک بخر. یک تکه روزنامه روی میز گذاشت و با چاقویی که قبلا روی میز گذاشته بود، شروع کردن به پوست کندن بادمجان ها.
مویدی روی مبل نشست و گفت،قسمت اولش حرف نداشت، اما بعدش خرابش کردی، آخه کشک از کجا گیر بیارم؟ واقعا که ایرانی رو جون به جونش کنی همینه که هست. از این تفاهم زودهنگامی که بهش رسیده بودند هر دو خندیدند. مرد باز بلند شد، آمد روی صندلی کنار
زن نشت و بطری آب را که همین چند دقیقه پیش روی میز کوبیده بود کنار زد. مثل روزی که از کارخانه مداد پاک کن سازی اخراج شده بود بدون اینکه به زنش نگاهی کند آرنجش را روی میز گذاشت و گفت: عجب اوضاعی شد، حالا میگی چکار کنیم؟ هنوز حرفش را تمام
نکرده بود که مثل آدمی که توی خيابان ششم پایش را روی پهن گاو گذاشته باشد گفت:
اه.... اینجا چرا خیس بود؟
زن از جایش بلند شد و یک دستمال از توی کشو بیرون آورد و روی میز انداخت. می دانست مویدی همانقدر که از سگ بدش می اید از خیس شدن بی موقع هم متنفر است. گاهی با خودش فکر میکرد شوهرش یک گربه بزرگ جثه است. همانطور که دستمال را روی میز می کشید به شوهرش گفت: حواست کجاس عزیزم، کاری نمی خواد کنی، برو عجالتا کشک و بخر تا ببینیم چی میشه.
مویدی از روی صندلی بلند شد و به طرف تلویزیون رفت. برنامه دادگاه تمام شده بود. احتمالا از اینکه حکم آخر را نفهمیده بود عصبانی تر شد و همانطور که به اتاقش می رفت زیر لب چیزهایی گفت که زن نفهمید. از اتاق بیرون آمد، سوییچ دستش بود. به زن گفت: تو هم پاشو بریم دیگه.
زن داشت پوست بادمجان ها را در سطل زباله می ریخت. گفت: نه باید یه کم جمع و جور کنم. یه موقع دیدی مثل اوندفعه زودتر اومد. یکیمون خونه باشیم بهتره. او چیزی نگفت و از خانه خارج شد.
زن صدای روشن شدن و دور شدن اتومبیل را شنید. تلویزیون را خاموش کرد و باز به آشپزخانه رفت. اجاق را روشن کرد و تابه بزرگی را روی آن گذاشت. بطری روغن را از کابینت کنار اجاق برداشت و کمی در آن ریخت. کمی به روغن خیره شد. شاید به حرف های شوهرش فکر کرد. شاید هم به اینکه چطور با رندی روبرو شوند. شاید بعدش هم فکر کرد که اگر خواست شب را آنجا بماند چطور
عذرش را بخواهند. خواست بیشتر فکر کند اما روغن داغ شده بود. بادمجان ها را یکی یکی توی تابه گذاشت. شعله را کمی پایین کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. دستشویی ها را شست. ملحفه های تخت دخترش را عوض کرد. جار و برقی کشید و کمی هم گردگیری کرد. در
این فاصله هم چند بار به آشپزخانه رفت و بادمجان ها را زیر و رو کرد. داشت دنبال ظرفی مي گشت که بادمجان ها را در ان بریزد که مرد دستش را روي شانه اش گذاشت. زن یکه خورد و گفت: کی اومدی؟
- هیچی مثکه مرتیکه دختر رو ولش کرده، بعد رفته خونش دزدی. عوضی!
- مردم دیگه زدن به سیم آخر، چه خوشگلم هم هست طفلکی.
مویدی مثل کسی که توی دادگاه قاضي جودی نشسته باشد، با تمام دقتی که می توانست به گفتگوهای دادگاه گوش بدهد، و همانقدر بی تفاوت به زنش گفت: گفتی دختره کی میاد؟
زنش فکر کرد این راحت ترین زمانی است که بشود چیزی را به مویدی گفت. هرچیزی، حتی آن چیزهایی که تحملش را ندارد. به همین
خاطر گفت: باید دو سه ساعت دیگه پیداش بشه، در ضمن یه چیزی هم گفت که باید بهت بگم.
- چی؟
- مثکه تنها نیست، یکی از دوستاشم میاره.
- کی؟ دختر مو آبیه؟
- نه راستش اینجور که فهمیدم، اسمش رندیه؟
- مرد از روی مبل بلند شد، نگاهش را از روی تلویزیون به زنش انداخت، چشمهایش را باز کرد و به زنش گفت: رندی؟ یعنی پسره؟
- لابد دیگه،
- خوب، یعنی همکلاسیشه؟
- والا ازش پرسیدم کیه، گفت دو هفته اس که باهاش زندگی می کنه،
- صورت مرد قرمز شد، قاضی با چکش روی میز می زد، اما مویدی هیچی نمی فهمید، به زنش گفت: یعنی چی؟ چرا من حالا باید بفهمم؟
- چیو باید حالا بفهمی؟ به منم همین امروز گفت.
- زنگ بزن ته و توش و در بیار، دوست ندارم یه نره خر بلند شه بیاد اینجا شب لنگر بندازه.
- حالا که ما چیزی نمی دونیم، شاید فقط یه سر بیاد.
- من این بچه رو می شناسم، این چیزا حالیش نیست. منم اعصاب مصاب ندارم، یه چیزی بهش می گم باز همون بساط پارسال پیش میاد، بعد به طرف یخچال رفت و یک بطری آب برداشت.
زن سینی پر از عدس را روی میز گذاشت. همانطور که سرش توی سینی بود گفت: پارسال هم نباید اونطوری قاطی می کردی. همون
قشقرقو علم کردی که بچه گذاشت رفت. انتظار داری این بچه رو تو همون شیراز 27 سال پیشت بزرگ کنی؟ نمیشه که. همین الانشم برو اونجا ببین چه خبره. شیراز که چه عرض کنم دهات کوره های اطرافش هم دیگه انقدر سخت نمیگیرن.
مویدی که داشت آب بطری را سر میکشید، آن را روی میز کوبید, آنقدر محکم که مقدار زیادی ازآب روی میز ریخت، بعد داد زد: هر کی هر کاری می خواد بکنه، دخترمه اختیارشو دارم، نمیتونم ببینم تو خونه من این کثافت کاری ها رو راه بندازه.
- کدوم کثافت کاری مویدی؟ همچین حرف می زنی که انگار نمی دونی کجایی. همون سالا چقدر بهت گفتم تا مدرسه نرفته بریم ایران، من که تو رو می شناختم، هی گفتی بچه براش همه چی تو محیط عادی میشه.
- آره می گفتم اما دیگه فکر نمی کردم که خانم تا تقی به توقی بخوره زرتی از خونه بزنه بیرون، اصلا بچه به این سن چه معنی داره بره تنها زندگی کنه.
- بچم 21 سالشه، من هم سنش بودم، همه کارامو کرده بودم، درس خونده بودم، شوهر کرده بودم، کار پیدا کرده بودم، تازه همون سالا اومدیم اینجا.
- اون فرق می کنه، اینم هر وقت شوهر کرد هر غلطی دلش خواست بکنه. اما اینجا نه.
زن عدس ها را توی ظرفی ریخت و بلند شد و گفت: یه دفعه بگو اسباب بازیه دیگه، امروز تو، فردا شوهرش، آخر سرم لابد بچش براش خط ونشون می کشه، بچم شانس آورد برادر نداره. ظرف را زیر شیر آب گرفت و تا نیمه پر کرد.
مرد سکوت کرد زن ادامه داد: اصلا من نمی فهمم فرق تو که 30ساله اینجا زندگی می کنه با آقاجون چیه، خدا بیامرز اون موقع نه درسی
خونده بود نه دنیا دیده بود، یادته اولین بار که منو با تو دید چی گفت؟
- اون موقع فرق می کرد آزی،
- آره فرقش این بود که حالا می گیم اون خدابیامرز قدیمی بود.
در مورد تو میگن ایرانی رو جون به جونش کنی همینه که هست.
- سر به سرم نذار آزی، چکارش می کنی؟
- هیچی عزیزم، صبر می کنیم تا بیاد، شاید فرجی شد و گرفتش، بعد زیر زیرکی خندید و به طرف یخچال رفت.
- چه دلش بخواد دختر دسته گلمو بهش بدم، مرتيكه الدنگ.
زن قبل از اينكه در یخچال را باز كند گفت: چكار كنم ميخواي زنگ بزنم نياد؟
مرد مكثي كرد، نگاهي به ظرف عدس انداخت و گفت: بعد اين همه عدس پلو رو كي بخوره؟
زن کیسه نایلونی را از یخچال بیرون آورد. بادمجان ها را توي سبدي كه روي كابينت گذاشته بود ريخت و گفت: نه، حلیم بادمجون. عصری برو از فونشيا یه کشک بخر. یک تکه روزنامه روی میز گذاشت و با چاقویی که قبلا روی میز گذاشته بود، شروع کردن به پوست کندن بادمجان ها.
مویدی روی مبل نشست و گفت،قسمت اولش حرف نداشت، اما بعدش خرابش کردی، آخه کشک از کجا گیر بیارم؟ واقعا که ایرانی رو جون به جونش کنی همینه که هست. از این تفاهم زودهنگامی که بهش رسیده بودند هر دو خندیدند. مرد باز بلند شد، آمد روی صندلی کنار
زن نشت و بطری آب را که همین چند دقیقه پیش روی میز کوبیده بود کنار زد. مثل روزی که از کارخانه مداد پاک کن سازی اخراج شده بود بدون اینکه به زنش نگاهی کند آرنجش را روی میز گذاشت و گفت: عجب اوضاعی شد، حالا میگی چکار کنیم؟ هنوز حرفش را تمام
نکرده بود که مثل آدمی که توی خيابان ششم پایش را روی پهن گاو گذاشته باشد گفت:
اه.... اینجا چرا خیس بود؟
زن از جایش بلند شد و یک دستمال از توی کشو بیرون آورد و روی میز انداخت. می دانست مویدی همانقدر که از سگ بدش می اید از خیس شدن بی موقع هم متنفر است. گاهی با خودش فکر میکرد شوهرش یک گربه بزرگ جثه است. همانطور که دستمال را روی میز می کشید به شوهرش گفت: حواست کجاس عزیزم، کاری نمی خواد کنی، برو عجالتا کشک و بخر تا ببینیم چی میشه.
مویدی از روی صندلی بلند شد و به طرف تلویزیون رفت. برنامه دادگاه تمام شده بود. احتمالا از اینکه حکم آخر را نفهمیده بود عصبانی تر شد و همانطور که به اتاقش می رفت زیر لب چیزهایی گفت که زن نفهمید. از اتاق بیرون آمد، سوییچ دستش بود. به زن گفت: تو هم پاشو بریم دیگه.
زن داشت پوست بادمجان ها را در سطل زباله می ریخت. گفت: نه باید یه کم جمع و جور کنم. یه موقع دیدی مثل اوندفعه زودتر اومد. یکیمون خونه باشیم بهتره. او چیزی نگفت و از خانه خارج شد.
زن صدای روشن شدن و دور شدن اتومبیل را شنید. تلویزیون را خاموش کرد و باز به آشپزخانه رفت. اجاق را روشن کرد و تابه بزرگی را روی آن گذاشت. بطری روغن را از کابینت کنار اجاق برداشت و کمی در آن ریخت. کمی به روغن خیره شد. شاید به حرف های شوهرش فکر کرد. شاید هم به اینکه چطور با رندی روبرو شوند. شاید بعدش هم فکر کرد که اگر خواست شب را آنجا بماند چطور
عذرش را بخواهند. خواست بیشتر فکر کند اما روغن داغ شده بود. بادمجان ها را یکی یکی توی تابه گذاشت. شعله را کمی پایین کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. دستشویی ها را شست. ملحفه های تخت دخترش را عوض کرد. جار و برقی کشید و کمی هم گردگیری کرد. در
این فاصله هم چند بار به آشپزخانه رفت و بادمجان ها را زیر و رو کرد. داشت دنبال ظرفی مي گشت که بادمجان ها را در ان بریزد که مرد دستش را روي شانه اش گذاشت. زن یکه خورد و گفت: کی اومدی؟
مرد گفت: صدا به صدا نمیرسه، چه جلز و ولزی راه انداختی با چارتا
بادمجون، کشک پیدا نکردم.
بادمجون، کشک پیدا نکردم.
زن به لبه کابینت تکیه داد و با دستش آرام روی صورتش زد و گفت: اوا خاک برسرم حالا چکار کنم. مویدی که حالا کمی آرام تر شده بود گفت: همون عدس پلو رو درست کن انقدر دردسر به خودت نده.
صدای اتومبیل امد. مویدی گفت: خودشه اومد. بعد هر دو به سمت در رفتند. در را باز کردند و روی بالکن ایستادند. تینا با اتومبیل صورتی که حالا گل های زیتونی روی آن چسبانده بود امد. زن اول به اتومبیل بعد به شوهرش نگاه کرد. بعد گفت: پس پسره کو؟
مويدي مثل کسی که شاخ غول را شکسته باشد، دستش را روی شانه آزی گذاشت و گفت: گفتم که جرات نمی کنه.. زن حرفش را قطع کرد. گفت: این دیگه چیه تو بغلش؟ گربه آورده؟ دختر با صدای بلند سلام کرد و گفت:
ددی، بیا ساکمو بیار، دستم بنده. مویدی از پله ها پایین رفت. هنوز پایش را روی پله آخری نگذاشته بود که تینا گوله پشم سفیدی را که در بغلش بود روی زمین انداخت و گفت: ددی، این رندیه. ببین چه خوشگله.
مرد مثل کسی که تمام دنیا روی سرش خراب شده باشد روی همان پله آخر ولو شد.
مرد همسایه با سه تا از سگهایش از جلوی خانه رد شد،یکی از سگهایش به طرف رندی دوید و پارس کرد. تینا به صاحب سگ چیزی گفت و بعد هر دو برای هم دست تکان دادند.
رندی به طرف مویدی رفت و با زبانش دستهای مویدی را که به دور سرش حایل کرده بود خیس کرد.
تینا توله سگ را بغل کرد و از پله هابالارفت. مادرش را بوسید و به پدرش گفت: ددی اومدی اونم بیارش بالا؛
صدای اتومبیل امد. مویدی گفت: خودشه اومد. بعد هر دو به سمت در رفتند. در را باز کردند و روی بالکن ایستادند. تینا با اتومبیل صورتی که حالا گل های زیتونی روی آن چسبانده بود امد. زن اول به اتومبیل بعد به شوهرش نگاه کرد. بعد گفت: پس پسره کو؟
مويدي مثل کسی که شاخ غول را شکسته باشد، دستش را روی شانه آزی گذاشت و گفت: گفتم که جرات نمی کنه.. زن حرفش را قطع کرد. گفت: این دیگه چیه تو بغلش؟ گربه آورده؟ دختر با صدای بلند سلام کرد و گفت:
ددی، بیا ساکمو بیار، دستم بنده. مویدی از پله ها پایین رفت. هنوز پایش را روی پله آخری نگذاشته بود که تینا گوله پشم سفیدی را که در بغلش بود روی زمین انداخت و گفت: ددی، این رندیه. ببین چه خوشگله.
مرد مثل کسی که تمام دنیا روی سرش خراب شده باشد روی همان پله آخر ولو شد.
مرد همسایه با سه تا از سگهایش از جلوی خانه رد شد،یکی از سگهایش به طرف رندی دوید و پارس کرد. تینا به صاحب سگ چیزی گفت و بعد هر دو برای هم دست تکان دادند.
رندی به طرف مویدی رفت و با زبانش دستهای مویدی را که به دور سرش حایل کرده بود خیس کرد.
تینا توله سگ را بغل کرد و از پله هابالارفت. مادرش را بوسید و به پدرش گفت: ددی اومدی اونم بیارش بالا؛
19.2.12
زنبورها
سارا نگاهی به سیمین انداخت که هنوز پشت کامپیوترش نشسته بود و چیزی را سریع تایپ می کرد. از روی صندلی بلند شد. به سمت پنجره رفت و دو ردیف کرکره را با فشار انگشت اشاره اش پایین داد و به کوچه نگاه کرد. اتومبیل سفید بزرگی آنطرف خیابان پارک کرده بود و چراغ هایش روشن بود. بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: چقدر دیگه مونده؟
دختر بدون اینکه مکثی کند به کاغذهای کنار دستش نگاه کرد و با بی خیالی گفت: چی چقدر مونده؟
- کارتو میگم کی تمومش میکنی؟
سیمین روی صندلی اش جابه جا شد و در حالیکه باز مشغول کارش بود گفت: من که گفتم طول می کشه تو برو.
سارا انگشتش را از روی کرکره برداشت و رو به سیمین گفت: منم گفتم که بدون تو جایی نمی رم. دیگه با این کار مسخرت شورشودرآوردی. پاشو یه گشتی بزن، مهمونی برو، چهارتا آدم ببین. آخه همش که نمیشه کار. تا کی؟ اصلا برای چی؟
سیمین عینکش را برداشت، از روی صندلی اش بلند شد و دست هایش را تا میتوانست از هم باز کرد و به سمت چپ و راست چرخید. باز عینکش را به چشمش زد، لیوان چای را به دستش گرفت و روی مبل بزرگ جلوی میز نشست. به سارا نگاه کرد و گفت: من نمی فهمم مشکل تو با کار من چیه؟ دیروزم مامان می گفت بهش زنگ زدی و اعصاب اونم ریختی به هم.
- مامان؟ کی بهت زنگ زد؟
- دیروز همین موقع ها،
- چطور بود؟
- خودت که هر روز ذکر خیر منو باهاش می کنی. از من حالشو می پرسی؟
- اون پرسید منم بهش گفتم.
سیمین در ظرف سرامیک سبزی را که روی میز بود بلند کرد، شکلاتی برداشت و همانطور که با کاغذ قرمز آن بازی می کرد گفت: پس اگر میشه هر چیزی مربوط به زندگی خودته بهش بگو. حداقل بذار اون پیر زن راحت باشه. هروقت باهاش حرف می زنم همه حرفای تو رو از دهن اونم می شنوم. به جای اینکه انقدر نگرانش کنی بیشتر پیشش باش.
- سارا تابلوی روی دیوار را با دستش صاف کرد، کمی عقب رفت، باز جلو آمد و کمی گوشه راست آن را بالاداد. بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: در این مورد خواهش می کنم تو اظهار نظر نکن، که 2 ساله حتی یه شام هم با ما نخوردی.
- من عذرم موجهه، کارم خیلی زیاده، نگران آینده ام. از اون گذشته دل خوشی هم از هیچکدومتون ندارم.
- چی کم داری تو زندگی که اینطوری خودتو از همه جدا کردی؟ علی رو که اونجوری از خودت روندی، قید من و مامان رو هم که زدی، اینم که وضعیت زندگی خودته.
- علی خودش خواست، روزی که رفتیم محضر به یارو محضر داره گفته بود یه روزم براش غذا درست نکردم، در حالیکه مثل کلفت تو خونه جون می کندم.
- علی آدمی نبود که الکی حرف بزنه، اما تو این کار مزخرف رو به همه چی ترجیح می دی.
- اگه ندم، خرج منو تو میدی؟ یادت رفته پارسال شب عید تمام وسایلمو ریختن بیرون؟ اون موقع کدومتون به دادم رسیدین؟ کم داشت مامان؟ نکنه بازم فکر می کنی باید بشینم ور دل شما و باد هوا بخورم؟ یا منتظر باشم کی ارث و میراث تقسیم میشه.
- نمیدونم. شاید انتظار داشتی مامان در و دیوار خونه رو برات پول کنه ؟
- سیمین بدون اینکه کاغذشکلات را باز کند آن را توی ظرفش انداخت، از روی مبل بلند شد، به طرف میز رفت و کاغذهایش را مرتب کرد و گفت من هیچ انتظاری از کسی ندارم. همتون امتحانتونو پس دادین. دو سه هفته پیش با کلهر حرف می زدم، گفت هیچ میدونی قیمت زمینای مامانت چقدر شده؟
- سارا کشی را که به موهایش بسته بود باز کرد، دستی به موهایش کشید و در حالیکه سعی می کرد موهایش را به حالت اولش برگرداند گفت: تو چی گفتی؟
- هیچی، گفتم نوش جونش، برای من مهم نیست، گفتم وکیل خوب کسی شدی. گفتم مامان به غیر از بچه های خودش، خیرش به بقیه خوب می رسه.
- مامان که خیلی به تو علاقه داره، یه سیمین میگه ده تا سیمین از دهنش در میاد.
- سیمین لباس هایش را پوشید و گفت: دل سوزی اون دیگه برام ارزشی نداره، اون موقع که بهش احتیاج داشتم کجا بود؟ یه بچه 5 ساله رو ول کرد و رفت پی خوشیش. حالا شده کاسه داغ تر از آش. از وقتی هم که یادمه پولش از پارو بالا می رفت اما همیشه حال و روز ما همین بود.
- سارا چندتار مویی که در انگشتانش گیر کرده بود را با کف دستهایش گلوله کرد و توی سطل انداخت و گفت: تو خودت خیلی سخت گرفتی، خودتو جدا کردی.
- آره چون من آدمی نیستم که چیزی رو از کسی گدایی کنم، حتی اگه اون آدم مادرم باشه.
- مامان وقتی که بابا مرد جوون بود، خودخواهیه اگه برای ازدواجش مقصر بدونیش.
- سیمین یک دسته از کاغذهایش را برداشت و در حالیکه آنها را با عصبانیت داخل یک پوشه می گذاشت گفت: تو دیگه از خودخواهی حرف نزن سارا، اصلا تا حالا ککت هم نگزیده که با کی داری زندگی می کنی، نه هیچوقت غصه کار داشتی نه نگران کسی بودی.
سارا تتگ آب روی میز را برداشت و گفت: لیوان کجاس؟ سیمین به لبه میز تکیه داد ، رویش را برگرداند و گفت: همون یکیو دارم، چاییش رو خالی کن با همون بخور.
سارا چای لیوان را در گلدان بزرگ کنار پنجره خالی کرد، کمی آب در آن ریخت و به سیمین داد و گفت: بخور یه کم آروم شی.
- حرفات اذیتم می کنه سارا، انگار از هیچی خبر نداری، تو میدونی که تا جایی که میشده قسط دارم، هزینه های دانشگاه هم هست، اجاره این دفتر هم هست. از صبح تا شب باید به حساب کتاب مردم برسم، تا بتونم زنده بمونم.
- حق با توء اما در مورد مامان خیلی تند میری.
- تند نمی رم، اما شک ندارم که اون می تونست یه ذره بهتر از این هوامو داشته باشه، اما نکرد.
- سارا به سقف نگاه کرد تا اشکی که در چشمش حلقه زده بود سرازیر نشود ، در همین حالت گفت: شاید همین روزا اینکارو بکنه؟
- به درد خودش میخوره، من دیگه حسابم ازش جداس. اگه شده دو برابر الان کار می کنم اما انتظار از کسی ندارم، هیچوقت یادم نمیره ترم دوم بودم , لنگ شهریه دانشگام مونده بودم، همون موقع اون همه پول داد اون ماشین مسخره رو خرید برای منوچهر، که چی که همیشه می خواسته با پولش همه رو دور و بر خودش جمع کنه، از اول هم شوهرشو ترجیح داد به هر دوی ما. به درک اگه اینطوری بچه هاشو از خودش روند. حالا تو چی میخوای ازم؟
- من دلم برات می سوزه، خواهرمی، نمی خوام ببینم داری با خودت اینکار و می کنی؟
- چکار می کنم؟ شده من تا حالا از کارای تو ایراد بگیرم. کم الاف کارای خودتی؟ به غیر از مهمونی رفتن کار دیگه ای هم می کنی؟
- زندگی یعنی همین خواهر من. ما دیگه هیچ وقتی نداریم. جریان زنبورا رو بهت گفتم؟
- نه چی شده؟
- اینشتین اون موقع ها گفته بود روزیکه زنبورها از روی زمین محو بشن انسان چهار سال دیگه برای زنده بودن بیشتر وقت نداره.
- خوب؟
- خوب الان کلی از زنبورها ناپدید شدن و هنوز جنازشون هم پیدا نشده،
- چه ربطی داره؟
- زنبورا گرده افشانی می کنن، اما اگه زنبوری نباشه گیاهی بارورنمیشه، بعد همینطوری کم کم غلات از بین می رن، و اصلا زنجیره غذایی آسیب می بینه، و این یعنی نابودی بشر.
- سیمین گفت: دیوونه شدی سارا؟
- سارا کیفش را روی دوشش انداخت، باز به سمت پنجره رفت، ماشین سفید هنوز آنجا بود، هوا تاریک تر شده بود و الان بهتر می توانست داخل ماشین را ببیند. کسی در آن نبود، اما هنوز چراغ هایش روشن بود. به سمت خواهرش برگشت و گفت: نه باور کن این حقیقت داره. مرگ دسته جمعی زنبورا خیلی داره تکرار می شه، اما کسی توجه نمیکنه. حالا ما چرا باید انقدر زندگی رو سخت بگیریم. وقتی هیچ معلوم نیست فردا چه اتفاقی می افته.
- اگه به جای گوش کردن به حرفات به کارام رسیده بودم الان تموم شده بود، باید صبح تحویلش بدم.
- منظورت اینه که تا صبح می خوای بیدار بمونی
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سارا....
- باشه، اما باید یه چیزی رو بهت بگم
- چی؟
- شاید یکی از همین روزا بفهمی که دیگه لازم نیست انقدر کار کنی.
- چیه نکنه مامان استحاله شده، از خیر پولش گذشته یا شایدم منوچهر جونش شکمش سیر شده، دختر کیفش را از روی صندلی برداشت و باز به سمت تابلویی که همین چند دقیقه پیش صافش کرده بود برگشت، به آن نگاه کرد و بدون اینکه برگردد با صدایی بغض آلود گفت: هیچکدوم، فقط شاید مجبور شه برای همیشه تنهامون بذاره.
سیمین مکث کرد، مکثش آنقدر طولانی بود که خواهرش به طرفش برگشت، به چشم های دختر زل زد.
سیمین فقط توانست بگوید: چی؟
سارا دیگر دلیلی پیدا نمیکرد تا اشک هایش را در چشم هایش نگه دارد، به طرف خواهرش رفت و گفت: مامان... دیشب که رسیدم
خونه شامشو خورده بود، گفت انگشتاش سرد شده، گفت با تو هم صحبت کرده، گفت بهت گفته که بیای پیشش و تو گفتی کار داری، حالش خیلی خوب نبود، اما بد هم نبود، صبح دیر بیدار شدم، هنوز خواب بود، رفتم تو اتاقش، حالش به هم خورده بود. به اورژانس زنگ زدم، به تو هم زنگ زدم، بر نداشتی، از صبح بیمارستانم، باید جراحی بشه، باید دعا کنیم.
سیمین در صندلیش فرو رفت و به جای نامعلومی در صفحه کامپیوترش خیره شد.... کامپیوترش را خاموش کرد، تلفن همراه و دفترچه اش را داخل کیفش گذاشت و در حالیکه زیپ کیفش را می کشید گفت: آخه چرا حالا؟
.... زودباش بریم. من آماده ام.
سارا دستمالی را از جعبه در آورد و به گوشه چشمش کشید و گفت: زنگ بزنم تاکسی بیاد؟
سیمین به طرف در رفت و گفت: لازم نیست، بیا بیرون.
هر دو از در بیرون رفتند و وارد خیابان شدند. سیمین به سمت اتومبیل سفید رفت و درهایش را باز کرد.
سارا که هنوز داشت گریه می کرد گفت: مال توء؟ از وقتی اومدم چراغش روشن بود؛
دختر بدون اینکه مکثی کند به کاغذهای کنار دستش نگاه کرد و با بی خیالی گفت: چی چقدر مونده؟
- کارتو میگم کی تمومش میکنی؟
سیمین روی صندلی اش جابه جا شد و در حالیکه باز مشغول کارش بود گفت: من که گفتم طول می کشه تو برو.
سارا انگشتش را از روی کرکره برداشت و رو به سیمین گفت: منم گفتم که بدون تو جایی نمی رم. دیگه با این کار مسخرت شورشودرآوردی. پاشو یه گشتی بزن، مهمونی برو، چهارتا آدم ببین. آخه همش که نمیشه کار. تا کی؟ اصلا برای چی؟
سیمین عینکش را برداشت، از روی صندلی اش بلند شد و دست هایش را تا میتوانست از هم باز کرد و به سمت چپ و راست چرخید. باز عینکش را به چشمش زد، لیوان چای را به دستش گرفت و روی مبل بزرگ جلوی میز نشست. به سارا نگاه کرد و گفت: من نمی فهمم مشکل تو با کار من چیه؟ دیروزم مامان می گفت بهش زنگ زدی و اعصاب اونم ریختی به هم.
- مامان؟ کی بهت زنگ زد؟
- دیروز همین موقع ها،
- چطور بود؟
- خودت که هر روز ذکر خیر منو باهاش می کنی. از من حالشو می پرسی؟
- اون پرسید منم بهش گفتم.
سیمین در ظرف سرامیک سبزی را که روی میز بود بلند کرد، شکلاتی برداشت و همانطور که با کاغذ قرمز آن بازی می کرد گفت: پس اگر میشه هر چیزی مربوط به زندگی خودته بهش بگو. حداقل بذار اون پیر زن راحت باشه. هروقت باهاش حرف می زنم همه حرفای تو رو از دهن اونم می شنوم. به جای اینکه انقدر نگرانش کنی بیشتر پیشش باش.
- سارا تابلوی روی دیوار را با دستش صاف کرد، کمی عقب رفت، باز جلو آمد و کمی گوشه راست آن را بالاداد. بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: در این مورد خواهش می کنم تو اظهار نظر نکن، که 2 ساله حتی یه شام هم با ما نخوردی.
- من عذرم موجهه، کارم خیلی زیاده، نگران آینده ام. از اون گذشته دل خوشی هم از هیچکدومتون ندارم.
- چی کم داری تو زندگی که اینطوری خودتو از همه جدا کردی؟ علی رو که اونجوری از خودت روندی، قید من و مامان رو هم که زدی، اینم که وضعیت زندگی خودته.
- علی خودش خواست، روزی که رفتیم محضر به یارو محضر داره گفته بود یه روزم براش غذا درست نکردم، در حالیکه مثل کلفت تو خونه جون می کندم.
- علی آدمی نبود که الکی حرف بزنه، اما تو این کار مزخرف رو به همه چی ترجیح می دی.
- اگه ندم، خرج منو تو میدی؟ یادت رفته پارسال شب عید تمام وسایلمو ریختن بیرون؟ اون موقع کدومتون به دادم رسیدین؟ کم داشت مامان؟ نکنه بازم فکر می کنی باید بشینم ور دل شما و باد هوا بخورم؟ یا منتظر باشم کی ارث و میراث تقسیم میشه.
- نمیدونم. شاید انتظار داشتی مامان در و دیوار خونه رو برات پول کنه ؟
- سیمین بدون اینکه کاغذشکلات را باز کند آن را توی ظرفش انداخت، از روی مبل بلند شد، به طرف میز رفت و کاغذهایش را مرتب کرد و گفت من هیچ انتظاری از کسی ندارم. همتون امتحانتونو پس دادین. دو سه هفته پیش با کلهر حرف می زدم، گفت هیچ میدونی قیمت زمینای مامانت چقدر شده؟
- سارا کشی را که به موهایش بسته بود باز کرد، دستی به موهایش کشید و در حالیکه سعی می کرد موهایش را به حالت اولش برگرداند گفت: تو چی گفتی؟
- هیچی، گفتم نوش جونش، برای من مهم نیست، گفتم وکیل خوب کسی شدی. گفتم مامان به غیر از بچه های خودش، خیرش به بقیه خوب می رسه.
- مامان که خیلی به تو علاقه داره، یه سیمین میگه ده تا سیمین از دهنش در میاد.
- سیمین لباس هایش را پوشید و گفت: دل سوزی اون دیگه برام ارزشی نداره، اون موقع که بهش احتیاج داشتم کجا بود؟ یه بچه 5 ساله رو ول کرد و رفت پی خوشیش. حالا شده کاسه داغ تر از آش. از وقتی هم که یادمه پولش از پارو بالا می رفت اما همیشه حال و روز ما همین بود.
- سارا چندتار مویی که در انگشتانش گیر کرده بود را با کف دستهایش گلوله کرد و توی سطل انداخت و گفت: تو خودت خیلی سخت گرفتی، خودتو جدا کردی.
- آره چون من آدمی نیستم که چیزی رو از کسی گدایی کنم، حتی اگه اون آدم مادرم باشه.
- مامان وقتی که بابا مرد جوون بود، خودخواهیه اگه برای ازدواجش مقصر بدونیش.
- سیمین یک دسته از کاغذهایش را برداشت و در حالیکه آنها را با عصبانیت داخل یک پوشه می گذاشت گفت: تو دیگه از خودخواهی حرف نزن سارا، اصلا تا حالا ککت هم نگزیده که با کی داری زندگی می کنی، نه هیچوقت غصه کار داشتی نه نگران کسی بودی.
سارا تتگ آب روی میز را برداشت و گفت: لیوان کجاس؟ سیمین به لبه میز تکیه داد ، رویش را برگرداند و گفت: همون یکیو دارم، چاییش رو خالی کن با همون بخور.
سارا چای لیوان را در گلدان بزرگ کنار پنجره خالی کرد، کمی آب در آن ریخت و به سیمین داد و گفت: بخور یه کم آروم شی.
- حرفات اذیتم می کنه سارا، انگار از هیچی خبر نداری، تو میدونی که تا جایی که میشده قسط دارم، هزینه های دانشگاه هم هست، اجاره این دفتر هم هست. از صبح تا شب باید به حساب کتاب مردم برسم، تا بتونم زنده بمونم.
- حق با توء اما در مورد مامان خیلی تند میری.
- تند نمی رم، اما شک ندارم که اون می تونست یه ذره بهتر از این هوامو داشته باشه، اما نکرد.
- سارا به سقف نگاه کرد تا اشکی که در چشمش حلقه زده بود سرازیر نشود ، در همین حالت گفت: شاید همین روزا اینکارو بکنه؟
- به درد خودش میخوره، من دیگه حسابم ازش جداس. اگه شده دو برابر الان کار می کنم اما انتظار از کسی ندارم، هیچوقت یادم نمیره ترم دوم بودم , لنگ شهریه دانشگام مونده بودم، همون موقع اون همه پول داد اون ماشین مسخره رو خرید برای منوچهر، که چی که همیشه می خواسته با پولش همه رو دور و بر خودش جمع کنه، از اول هم شوهرشو ترجیح داد به هر دوی ما. به درک اگه اینطوری بچه هاشو از خودش روند. حالا تو چی میخوای ازم؟
- من دلم برات می سوزه، خواهرمی، نمی خوام ببینم داری با خودت اینکار و می کنی؟
- چکار می کنم؟ شده من تا حالا از کارای تو ایراد بگیرم. کم الاف کارای خودتی؟ به غیر از مهمونی رفتن کار دیگه ای هم می کنی؟
- زندگی یعنی همین خواهر من. ما دیگه هیچ وقتی نداریم. جریان زنبورا رو بهت گفتم؟
- نه چی شده؟
- اینشتین اون موقع ها گفته بود روزیکه زنبورها از روی زمین محو بشن انسان چهار سال دیگه برای زنده بودن بیشتر وقت نداره.
- خوب؟
- خوب الان کلی از زنبورها ناپدید شدن و هنوز جنازشون هم پیدا نشده،
- چه ربطی داره؟
- زنبورا گرده افشانی می کنن، اما اگه زنبوری نباشه گیاهی بارورنمیشه، بعد همینطوری کم کم غلات از بین می رن، و اصلا زنجیره غذایی آسیب می بینه، و این یعنی نابودی بشر.
- سیمین گفت: دیوونه شدی سارا؟
- سارا کیفش را روی دوشش انداخت، باز به سمت پنجره رفت، ماشین سفید هنوز آنجا بود، هوا تاریک تر شده بود و الان بهتر می توانست داخل ماشین را ببیند. کسی در آن نبود، اما هنوز چراغ هایش روشن بود. به سمت خواهرش برگشت و گفت: نه باور کن این حقیقت داره. مرگ دسته جمعی زنبورا خیلی داره تکرار می شه، اما کسی توجه نمیکنه. حالا ما چرا باید انقدر زندگی رو سخت بگیریم. وقتی هیچ معلوم نیست فردا چه اتفاقی می افته.
- اگه به جای گوش کردن به حرفات به کارام رسیده بودم الان تموم شده بود، باید صبح تحویلش بدم.
- منظورت اینه که تا صبح می خوای بیدار بمونی
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سارا....
- باشه، اما باید یه چیزی رو بهت بگم
- چی؟
- شاید یکی از همین روزا بفهمی که دیگه لازم نیست انقدر کار کنی.
- چیه نکنه مامان استحاله شده، از خیر پولش گذشته یا شایدم منوچهر جونش شکمش سیر شده، دختر کیفش را از روی صندلی برداشت و باز به سمت تابلویی که همین چند دقیقه پیش صافش کرده بود برگشت، به آن نگاه کرد و بدون اینکه برگردد با صدایی بغض آلود گفت: هیچکدوم، فقط شاید مجبور شه برای همیشه تنهامون بذاره.
سیمین مکث کرد، مکثش آنقدر طولانی بود که خواهرش به طرفش برگشت، به چشم های دختر زل زد.
سیمین فقط توانست بگوید: چی؟
سارا دیگر دلیلی پیدا نمیکرد تا اشک هایش را در چشم هایش نگه دارد، به طرف خواهرش رفت و گفت: مامان... دیشب که رسیدم
خونه شامشو خورده بود، گفت انگشتاش سرد شده، گفت با تو هم صحبت کرده، گفت بهت گفته که بیای پیشش و تو گفتی کار داری، حالش خیلی خوب نبود، اما بد هم نبود، صبح دیر بیدار شدم، هنوز خواب بود، رفتم تو اتاقش، حالش به هم خورده بود. به اورژانس زنگ زدم، به تو هم زنگ زدم، بر نداشتی، از صبح بیمارستانم، باید جراحی بشه، باید دعا کنیم.
سیمین در صندلیش فرو رفت و به جای نامعلومی در صفحه کامپیوترش خیره شد.... کامپیوترش را خاموش کرد، تلفن همراه و دفترچه اش را داخل کیفش گذاشت و در حالیکه زیپ کیفش را می کشید گفت: آخه چرا حالا؟
.... زودباش بریم. من آماده ام.
سارا دستمالی را از جعبه در آورد و به گوشه چشمش کشید و گفت: زنگ بزنم تاکسی بیاد؟
سیمین به طرف در رفت و گفت: لازم نیست، بیا بیرون.
هر دو از در بیرون رفتند و وارد خیابان شدند. سیمین به سمت اتومبیل سفید رفت و درهایش را باز کرد.
سارا که هنوز داشت گریه می کرد گفت: مال توء؟ از وقتی اومدم چراغش روشن بود؛
9.2.12
ما آدم های سرگردان
«پرواز شماره 4878 به مقصد بورکینافاسو با تاخیر».؛
شنیدن این جمله مرد جوانی را که روی صندلی نشسته بود به خودش آورد. سرش را بلند کرد و چهره آشنایی را دید. کیف دستی اش را از جلوی پایش کنار کشید و با صدای بلند گفت: اً ... پسر تو اینجا چه کار میکنی،؟ هنوز دست از این بورکینافاسو بر نداشتی؟
او گفت: چطوری آقا؟ امروز ساعت 6 به کیوان زنگ زدم و پرسیدم از بابک چه خبر. بهم گفت که ساعت 12 پرواز داری.
بابک سرش را تکان داد و گفت: پس خودش کجاست؟
به دور و برش نگاهی کرد و گفت: نمیدونم، قرار بود بیاد. باید پیداش بشه کم کم.
بابک نگاه او را دنبال کرد و گفت: عالی شد سیاوش، می خوای یه....
آخرین کلمات جمله بابک در صدای اعلام پروازها گم شد. سیاوش سرش را جلوتر آورد و به بابک گفت: چی گفتی؟
بابک با صدای بلندتری گفت: گفتم میخوای یه تلفن بهش بزنیم؟
سیاوش مکثی کرد، برگشت به ساعت بزرگ پشت سرش نگاه کرد و گفت: حالا وقت هست، میاد.
بابک خواست از سیاوش بخواهد که کنارش بنشیند. اما وقتی دید جایی برای نشستن نیست، نظرش را عوض کرد و در حالیکه به سمت کافه می رفت گفت: بیا بریم اونور یه چیزی بزنیم.
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت و همراه بابک به آن سمت رفت.
بابک گفت: نمیدونم بعضی وقتا چه اتفاقی تو دنیا می افته که انقدر فرودگاه ها شلوغ میشه. ببین چه خبره.
سیاوش گفت: شاید بخاطر تاخیر پروازای امشبه.
بابک گفت: تاخیر؟ چه خبر شده.
سیاوش گفت: مگه نفهمیدی. از وقتی اومدم دو سه بار شنیدم اعلام کرد. نمی دونم چه مشکلی باند پرواز پیدا کرده. 3-4 تا از پروازای امشب تاخیر داره.
بابک جلوی یکی از تابلوهای اعلام پرواز ایستاد بلیطش را از جیبش درآورد. به تابلو نگاه کرد و پرسید: بذار ببینم پرواز من چی؟ زیر لب یکی یکی اسم ها را مروری کرد و گفت: بله...
2 ساعت.
سیاوش گفت: توفیق اجباری شد که بیشتر باشیم باهم.
بابک بلیط را در جیبش گذاشت و گفت: آره جون تو. .. به
کافه نگاه کرد و گفت: پس بریم با خیال راحت بشینیم.
کافه هم شلوغ بود، اما می شد جایی برای نشستن پیدا کرد.
بابک و سیاوش از کنار قفسه های مجله ها و کارت تبریک ها رد شدند و جلوی پیشخوان کافی شاپ رفتند. هر دو با هم منو ی بزرگ روی دیوار را نگاه کردند.
بابک پرسید: چی میخوای
سیاوش گفت: یه فنجون قهوه
بابک کارتش را از کیف کمری اش درآورد، رو به دختر ریزنقشی که با پیش بند مشکی پشت صندوق بود کرد و گفت: 2 تا قهوه لطفا. بعد به سیاوش نگاه کرد و گفت با شیر دیگه؟
سیاوش سرش را تکان داد و گفت: اینکه سوال نداره.
بابک به دختر گفت: باشیر لطفا
دختر گفت بله و با انگشت به عدد سبزرنگ دیجیتالی روی صندوق اشاره کرد.
کمی آنطرف تر به سمت داخل کافه یک میز با 4 صندلی خالی پیدا کردند و رو بروی هم نشستند. میز تمیز نشده بود و لیوان نیمه خالی مشتری قبلی هنوز آنجا بود.سیاوش آرنجش را روی میز گذاشت کمی به سمت جلو خم شد و از بابک پرسید: خوب بگو ببینم چه خبرا؟
بابک گفت: داری می بینی که ما هم رفتنی شدیم.
سیاوش گوشش را خاراند و گفت: هر کسی رو فکر می کردم بره به غیر از خودت جون تو.
بابک مایوسانه خندید جایی را بیرون از کافه نگاه کرد و گفت: آدم دیوونه که باشه هر کاری می کنه سیا.
پیشخدمتی با جلیقه مشکی کنار میزشان آمد و با دستمال بزرگی روی میز را پاک کرد. دفترچه کوچکش را از جیب پیش بندش درآورد و پرسید چیز دیگری میل دارید؟
سیاوش گفت: نه فعلا، ممنون
بابک نگاهی به بیرون فضای کافه کرد و به سیاوش گفت: نگاش کن داره میاد. بذار برم صداش کنم. شما دیگه چه جونورایی هستین بابا. بعد
ایستاد و دستش را برای کیوان تکان داد. کیوان یکی از صندلی ها را که مرزی بین کافه و فضای
بیرون درست کرده بود کنار کشید و خواست کنار میز بیاید که بند کولپشتی اش به یکیاز گلدان ها گیر کرد و سکندری خورد و با سیاوش برخورد کرد. میز تکان خورد و کمی از قهوه از فنجان بیرون ریخت.
بابک گفت: اقا حول نشو هنوز همینجام.
کیوان دست راستش را پشت سیاوش کوبید و گفت: مخلصیم آقا بابک.
سیاوش گفت: کجا بودی تا حالا، دیر کردی.
کیوان گفت: موندم تو ترافیک، جای پارک هم پیدا نمی کردم. بالاخره گذاشتم دم آسانسور طبقه سوم یادت باشه سیا. بعد به ترتیب نگاهی به بابک، سیاوش و به میز انداخت و گفت: از کی اینجایین.
بابک دستش را روی هوا تکانی داد و گفت: خیلی وقت نیست، بگو چی میخوای بیاره برات.
کیوان گفت: حالا بذار بیاد میگم بهش. عجله ندارم.
بابک که انگار منتظر تلنگری بود تا مثل همیشه صحبتش را با مخالفت با چیزی شروع کند ، گفت: همه بدبختی ما از اینه که منتظریم یه کسی ازمون یه چیزی بپرسه تا بگیم چه مرگمونه، . این حرفا رو نداریم، تعارف نداریم، عجله نداریم، کار نداریم، زندگی نداریم، غرضی نداریم، مرضی نداریم.
کیوان لب هایش را آویزان کرد و از بابک پرسید: چی میگی؟ دم رفتنی پاک قاطی کردیا.
بابک پوزخندی زد، پوزخندش آنقدر کوچک و کمرنگ بود که بعید بود کسی متوجه شده باشد، بعد گفت: قاطی کرده بودم کیوان، کی تو منو سالم دیدی که این دفعه ببینی.
سیاوش که داشت داخل کیف پولش دنبال چیزی می گشت، همانطور که سرش پایین بود گفت: باز شما دوتا رسیدین بهم و یاد بدهکاریاتون
افتادین. بعد گارسون را صدا کرد و از کیوان پرسید: چی می خوری کیوان؟
کیوان گفت: فرقی نداره، هرچی خودتون خواسته بودین.
سیاوش گفت: یه قهوه دیگه اضافه کن. بعد به کیوان نگاه کرد تکه نخی را از روی یقه تی شرتش برداشت، و گفت: 2 ساعت تاخیر داره، چقدر دیگه اینجاییم، بابک به صفحه تلفن همراهش نگاهی انداخت و گفت: قاعدتا
حول و حوش 1 باید برم اونور. یعنی یه 2- ساعت دیگه ای باید تحملتون کنم.
کیوان گفت: فعلا که من دارم تحملتون می کنم و هر سه خندیدند.
سیاوش از بابک پرسید: جدی چطور شد یه دفعه این تصمیمو گرفتی؟
بابک گفت: کدوم؟ رفتنمو میگی؟
کیوان گفت: نه سفارش قهوه تو میگه؟
بابک خندید و گفت: چمیدونم، دیگه فکر کردم بسه. شما که منو میشناسین، هرچی فکر می کنم دلیلی برای موندن پیدا نمی کنم.
سیاوش گفت: خیلی مته به خشخاش میذاری بابک. بد که در نمیاوردی. عزت و احترامت هم که سر جاش بود.
بابک گفت: نگران اونش نیستم. پول همه جا پیدا میشه. عزت و احترام هم بالاخره دست خود آدمه دیگه.
کیوان گفت: نه بابا به همین راحتیا هم نیست. مثلا می خوای چکار کنی؟
بابک گفت: هرکاری به غیر از زخمی کردن زمین.
سیاوش گفت: حتما میخوای از این به بعد بری تو کار پانسمان بعد گفت: مثل اینکه یارو رفت قهوه تو از برزیل بیاره. چی شد پس؟.
کیوان گفت: شلوغه لابد یادش رفته. میاره. بعد با خنده گفت: تو به من کاری نداشته باش سیا.
سیاوش رو به بابک کرد وگفت: کیوان راست میگه برنامه ات چیه؟
بابک گفت: پانسمانو خوب گفتی. خیلی فکر کردم بهش این چند وقته.
کیوان گفت: به پانسمان؟ شوخیت گرفته؟
بابک گفت: نه واقعا بد نگفت. این همه سال خراب کردیم، از این به بعد یه خورده بسازیم.
سیاوش گفت: تنهایی چه غلطی میخوای کنی مثلا؟
بابک گفت: من نباید جور بقیه رو بکشم، اما جور گذشته خودمو که می تونم بکشم.
کیوان خواست جواب بابک را بدهد که پیشخدمت با یک فنجان قهوه سر میزشان آمد. آن را روی میز گذاشت، و رفت.
کیوان فنجانش را جلوتر آورد و گفت: اینطوری داری خودتو اذیت میکنی، فکر می کنی تو اگه ساختمون طراحی نکنی، دیگه این حرکت متوقف میشه، خود ماها؟ فکر میکنی کار دیگه ای به غیر از این از دستمون بر میاد.
بابک گفت: گفتم که من نهایتا باید به خودم جواب بدم، برای کارم باید یه دلیل خوب داشته باشم.
سیاوش قاشقش را کنار فنجان گذاشت و گفت: با این حساب لوکور بوزیه اگه میدونست عاقبت ایده هاش به کجا میرسه، قبل از اینکه معمار بشه خودشو کشته بود.
بابک گفت: بحث معماری و آسمون خراش نیست، مساله ولع ما آدماست که تمومی نداره. لوکور بوزیه هم مطمئن باش یه فکرای دیگه میکرد. اصلا تصور این روزا رو هم نمیتونست بکنه که چه گندی به کارش می زنن
سیاوش گفت: خوب همینه دیگه زمان که می گذره همه چی عوض می شه، یه چیزی که از کله ات بیاد بیرون دیگه صاحبش نیستی. همین بابای من، خودش صد دفعه بهم گفته اگه میدونستم بزرگ که بشی بهت میگن سیا، غلط میکردم اسمتو بذارم سیاوش. حالا تو هم شدی کاسه داغ تر از آش.
بابک گفت: بابا شما که دارین کارتون و می کنین، راضی هم هستین، منم که اعتراضی نمیکنم، من مسالم با خودمه حرف حساب شما چیه؟
کیوان کمی از قهوه اش را خورد، فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: درسته اما ما بخاطر خودت میگیم، همینطوری دلو زدی به دریا، نه کاری داری نه هیچی. فکر دو روز دیگه تو کردی؟
بابک گفت: نگران چیزی نیستم، فعلا اونقدر هست که بتونم یه مدتی سرپا باشم.
سیاوش گفت: آها...مساله همینه، همین کاری که داری بهش میگی پیف پیف داره سرپا نگهت می داره. اما باز نمی خوای قبول کنی.
بابک گفت: معلومه کارم بوده، اما دیگه نمی خوام باشه، سعی می کنم یه جا دیگه سرمو گرم کنم که حد اقل خودم خیالم راحت باشه. باید یه مدتی در موردش فکر کنم.
کیوان نگاهی به تابلوی اعلام پروازها کرد و به بابک گفت: حواست به ساعت هست، دیرت نشه.
بابک گفت: نه یه سه ربعی مونده هنوز، چیز دیگه ای نمی خورین، من بدم نمیاد یه آبی، یه چیز خنکی بخورم.
سیاوش گفت: اما من بدجوری رو مود سیگارم، اما حالشو ندارم تا اونور برم.
کیوان گفت: پس بی خیالش شو، چی بگم بیاره؟
سیاوش گفت: من که هیچی، برای خودتون بگیرین.
کیوان بلند شد و به سمت پیشخوان کافه رفت. نزدیک که شد کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش درآورد. چیزی از فروشنده پرسید. به دوستانش نگاهی کرد، کیفش را در جیبش گذاشت و با دو بطری نوشابه برگشت. بطری ها را روی میز گذاشت. خودش روی صندلی دیگری نشست و از بابک پرسید: اول برنامه ریزی می کنی بعد تازه میگی باید در موردش فکر کنی؟ الان تو سی و چهار پنج سالته و حد اقل 10 ساله که کارت همینه، حالا یه هو می خوای همه چی رو فراموش کنی؟
بابک در بطری را باز کرد و گفت: تو این دنیا همه چی به همه چی ربط داره، منم میتونم معماری رو به یه چیزی که دوست دارم ربطش بدم، شک ندارم که میشه این کار رو کرد و بعد یک جرعه از بطری سرکشید.
سیاوش گفت: آره اینکارو بکن، اما حواست باشه باز یه جای پا برای کسی درست نکنی که دو روز دیگه همون بلایی که سر لوکور بوزیه اومد سر خودت بیاد.
کیوان بطری اش را روی میز گذاشت گوشه دهانش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: اینطوری که پیش میری یکی دو سال دیگه یا توی اخبار می بینیمت که خودتو بستی به یه ریل راه آهن که جلوی محموله سیمانو بگیری یا خیلی شانس بیاری سر از تبت در آوردی و با راهبای اونجا حشر ونشر می کنی.
سیاوش گفت: یا شایدم ایده آسمونخراشای کاهگلی به سرت بزنه، که دور و برش پر قناته، با سیستم لوله کشی سفالی...
بابک خندید و گفت: دنیا رو چه دیدی و بعد به صدای اعلام پروازها گوش کرد، به صفحه تلفنش
نگاهی انداخت. بلیط و پاسپورتش را از جیب کیفی که به کمرش بسته بود درآورد و روی میز گذاشت و گفت من دیگه باید کم کم برم بچه ها.
سیاوش گفت: اصلا اگه چهار تا دیگه لنگه تو فکر میکردن همین الان باید سفرتو یا پیاده گز می کردی یا با الاغ و شتر. چون کسی به فکر ساخت طیاره نیفتاده بود.
بابک خندید و گفت: هرچیزی جای خودش، تو کی میخوای حرفای منو بفهمی آخه. بعد به سمت پیشخوان کافه رفت.
کیوان گفت: از اینور برو بیرون بابک گفت: قهوه تو رو حساب نکردیم.
کیوان گفت: من با نوشیدنی ها حساب کردم بیا بریم.
سیاوش گفت: کانتر چندی؟
بابک گفت: 4
سیاوش گفت:
او ه اوه .... عجب صفی هم هست، جا نمونی خوبه.
بابک گفت: نه بابا من چمدونمو دادم رفته، وگرنه با خیال راحت نمی شستم تا حالا.
کیوان گفت: پس خوبه گاهی اوقات مغزت خوب کار میکنه. و هر سه خندیدند.
بابک ساک دستی اش را روی دوشش انداخت و گفت: خلاصه اگه بار گران بودیم رفتیم.
سیاوش گفت: هر وقت خواستی برگردی اینجا لازمت داریم. هر چی ایرانی دور و برمون باشه بهتره برامون.
بابک با سیاوش دست داد و گفت تا ببینیم.
کیوان بسته ای را از کوله پشتی اش در آورد و گفت داشت یادمون می رفت. بیا، برات یه دفتر یادداشت الکترونیکی گرفتیم. تاریخ تولد همه بچه ها رو هم توش اضافه کردیم که حداقل روازی تولدمون با هامون یه تماسی بگیری.
بابک بسته راگرفت و گفت: بابا این کارا چیه؟ بعد گفت: حالا درسته که حافظه ام زیاد خوب نیست اما همیشه به یادتون هستم. به همه سلام
برسونید.. بابک خداحافظی کرد و به سمت کانتر شماره 4 رفت. بلیط و پاسپورتش را نشان داد و از آنجا عبور کرد. برای بار آخر برگشت و با دوستانش خداحافظی کرد. سیاوش برایش دست تکان داد، و کیوان فقط سرش را تکان داد. بابک از حرکت لبهایش فهمید که گفت موفق باشی.
بابک چند قدم جلوتر روی یک صندلی نشست. کیفش را روی زمین گذاشت و پاسپورتش را ورق زد. به تنها صفحه سفیدش خیره شد. ا زخودش پرسید مقصد بعدی کجاست؟
شنیدن این جمله مرد جوانی را که روی صندلی نشسته بود به خودش آورد. سرش را بلند کرد و چهره آشنایی را دید. کیف دستی اش را از جلوی پایش کنار کشید و با صدای بلند گفت: اً ... پسر تو اینجا چه کار میکنی،؟ هنوز دست از این بورکینافاسو بر نداشتی؟
او گفت: چطوری آقا؟ امروز ساعت 6 به کیوان زنگ زدم و پرسیدم از بابک چه خبر. بهم گفت که ساعت 12 پرواز داری.
بابک سرش را تکان داد و گفت: پس خودش کجاست؟
به دور و برش نگاهی کرد و گفت: نمیدونم، قرار بود بیاد. باید پیداش بشه کم کم.
بابک نگاه او را دنبال کرد و گفت: عالی شد سیاوش، می خوای یه....
آخرین کلمات جمله بابک در صدای اعلام پروازها گم شد. سیاوش سرش را جلوتر آورد و به بابک گفت: چی گفتی؟
بابک با صدای بلندتری گفت: گفتم میخوای یه تلفن بهش بزنیم؟
سیاوش مکثی کرد، برگشت به ساعت بزرگ پشت سرش نگاه کرد و گفت: حالا وقت هست، میاد.
بابک خواست از سیاوش بخواهد که کنارش بنشیند. اما وقتی دید جایی برای نشستن نیست، نظرش را عوض کرد و در حالیکه به سمت کافه می رفت گفت: بیا بریم اونور یه چیزی بزنیم.
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت و همراه بابک به آن سمت رفت.
بابک گفت: نمیدونم بعضی وقتا چه اتفاقی تو دنیا می افته که انقدر فرودگاه ها شلوغ میشه. ببین چه خبره.
سیاوش گفت: شاید بخاطر تاخیر پروازای امشبه.
بابک گفت: تاخیر؟ چه خبر شده.
سیاوش گفت: مگه نفهمیدی. از وقتی اومدم دو سه بار شنیدم اعلام کرد. نمی دونم چه مشکلی باند پرواز پیدا کرده. 3-4 تا از پروازای امشب تاخیر داره.
بابک جلوی یکی از تابلوهای اعلام پرواز ایستاد بلیطش را از جیبش درآورد. به تابلو نگاه کرد و پرسید: بذار ببینم پرواز من چی؟ زیر لب یکی یکی اسم ها را مروری کرد و گفت: بله...
2 ساعت.
سیاوش گفت: توفیق اجباری شد که بیشتر باشیم باهم.
بابک بلیط را در جیبش گذاشت و گفت: آره جون تو. .. به
کافه نگاه کرد و گفت: پس بریم با خیال راحت بشینیم.
کافه هم شلوغ بود، اما می شد جایی برای نشستن پیدا کرد.
بابک و سیاوش از کنار قفسه های مجله ها و کارت تبریک ها رد شدند و جلوی پیشخوان کافی شاپ رفتند. هر دو با هم منو ی بزرگ روی دیوار را نگاه کردند.
بابک پرسید: چی میخوای
سیاوش گفت: یه فنجون قهوه
بابک کارتش را از کیف کمری اش درآورد، رو به دختر ریزنقشی که با پیش بند مشکی پشت صندوق بود کرد و گفت: 2 تا قهوه لطفا. بعد به سیاوش نگاه کرد و گفت با شیر دیگه؟
سیاوش سرش را تکان داد و گفت: اینکه سوال نداره.
بابک به دختر گفت: باشیر لطفا
دختر گفت بله و با انگشت به عدد سبزرنگ دیجیتالی روی صندوق اشاره کرد.
کمی آنطرف تر به سمت داخل کافه یک میز با 4 صندلی خالی پیدا کردند و رو بروی هم نشستند. میز تمیز نشده بود و لیوان نیمه خالی مشتری قبلی هنوز آنجا بود.سیاوش آرنجش را روی میز گذاشت کمی به سمت جلو خم شد و از بابک پرسید: خوب بگو ببینم چه خبرا؟
بابک گفت: داری می بینی که ما هم رفتنی شدیم.
سیاوش گوشش را خاراند و گفت: هر کسی رو فکر می کردم بره به غیر از خودت جون تو.
بابک مایوسانه خندید جایی را بیرون از کافه نگاه کرد و گفت: آدم دیوونه که باشه هر کاری می کنه سیا.
پیشخدمتی با جلیقه مشکی کنار میزشان آمد و با دستمال بزرگی روی میز را پاک کرد. دفترچه کوچکش را از جیب پیش بندش درآورد و پرسید چیز دیگری میل دارید؟
سیاوش گفت: نه فعلا، ممنون
بابک نگاهی به بیرون فضای کافه کرد و به سیاوش گفت: نگاش کن داره میاد. بذار برم صداش کنم. شما دیگه چه جونورایی هستین بابا. بعد
ایستاد و دستش را برای کیوان تکان داد. کیوان یکی از صندلی ها را که مرزی بین کافه و فضای
بیرون درست کرده بود کنار کشید و خواست کنار میز بیاید که بند کولپشتی اش به یکیاز گلدان ها گیر کرد و سکندری خورد و با سیاوش برخورد کرد. میز تکان خورد و کمی از قهوه از فنجان بیرون ریخت.
بابک گفت: اقا حول نشو هنوز همینجام.
کیوان دست راستش را پشت سیاوش کوبید و گفت: مخلصیم آقا بابک.
سیاوش گفت: کجا بودی تا حالا، دیر کردی.
کیوان گفت: موندم تو ترافیک، جای پارک هم پیدا نمی کردم. بالاخره گذاشتم دم آسانسور طبقه سوم یادت باشه سیا. بعد به ترتیب نگاهی به بابک، سیاوش و به میز انداخت و گفت: از کی اینجایین.
بابک دستش را روی هوا تکانی داد و گفت: خیلی وقت نیست، بگو چی میخوای بیاره برات.
کیوان گفت: حالا بذار بیاد میگم بهش. عجله ندارم.
بابک که انگار منتظر تلنگری بود تا مثل همیشه صحبتش را با مخالفت با چیزی شروع کند ، گفت: همه بدبختی ما از اینه که منتظریم یه کسی ازمون یه چیزی بپرسه تا بگیم چه مرگمونه، . این حرفا رو نداریم، تعارف نداریم، عجله نداریم، کار نداریم، زندگی نداریم، غرضی نداریم، مرضی نداریم.
کیوان لب هایش را آویزان کرد و از بابک پرسید: چی میگی؟ دم رفتنی پاک قاطی کردیا.
بابک پوزخندی زد، پوزخندش آنقدر کوچک و کمرنگ بود که بعید بود کسی متوجه شده باشد، بعد گفت: قاطی کرده بودم کیوان، کی تو منو سالم دیدی که این دفعه ببینی.
سیاوش که داشت داخل کیف پولش دنبال چیزی می گشت، همانطور که سرش پایین بود گفت: باز شما دوتا رسیدین بهم و یاد بدهکاریاتون
افتادین. بعد گارسون را صدا کرد و از کیوان پرسید: چی می خوری کیوان؟
کیوان گفت: فرقی نداره، هرچی خودتون خواسته بودین.
سیاوش گفت: یه قهوه دیگه اضافه کن. بعد به کیوان نگاه کرد تکه نخی را از روی یقه تی شرتش برداشت، و گفت: 2 ساعت تاخیر داره، چقدر دیگه اینجاییم، بابک به صفحه تلفن همراهش نگاهی انداخت و گفت: قاعدتا
حول و حوش 1 باید برم اونور. یعنی یه 2- ساعت دیگه ای باید تحملتون کنم.
کیوان گفت: فعلا که من دارم تحملتون می کنم و هر سه خندیدند.
سیاوش از بابک پرسید: جدی چطور شد یه دفعه این تصمیمو گرفتی؟
بابک گفت: کدوم؟ رفتنمو میگی؟
کیوان گفت: نه سفارش قهوه تو میگه؟
بابک خندید و گفت: چمیدونم، دیگه فکر کردم بسه. شما که منو میشناسین، هرچی فکر می کنم دلیلی برای موندن پیدا نمی کنم.
سیاوش گفت: خیلی مته به خشخاش میذاری بابک. بد که در نمیاوردی. عزت و احترامت هم که سر جاش بود.
بابک گفت: نگران اونش نیستم. پول همه جا پیدا میشه. عزت و احترام هم بالاخره دست خود آدمه دیگه.
کیوان گفت: نه بابا به همین راحتیا هم نیست. مثلا می خوای چکار کنی؟
بابک گفت: هرکاری به غیر از زخمی کردن زمین.
سیاوش گفت: حتما میخوای از این به بعد بری تو کار پانسمان بعد گفت: مثل اینکه یارو رفت قهوه تو از برزیل بیاره. چی شد پس؟.
کیوان گفت: شلوغه لابد یادش رفته. میاره. بعد با خنده گفت: تو به من کاری نداشته باش سیا.
سیاوش رو به بابک کرد وگفت: کیوان راست میگه برنامه ات چیه؟
بابک گفت: پانسمانو خوب گفتی. خیلی فکر کردم بهش این چند وقته.
کیوان گفت: به پانسمان؟ شوخیت گرفته؟
بابک گفت: نه واقعا بد نگفت. این همه سال خراب کردیم، از این به بعد یه خورده بسازیم.
سیاوش گفت: تنهایی چه غلطی میخوای کنی مثلا؟
بابک گفت: من نباید جور بقیه رو بکشم، اما جور گذشته خودمو که می تونم بکشم.
کیوان خواست جواب بابک را بدهد که پیشخدمت با یک فنجان قهوه سر میزشان آمد. آن را روی میز گذاشت، و رفت.
کیوان فنجانش را جلوتر آورد و گفت: اینطوری داری خودتو اذیت میکنی، فکر می کنی تو اگه ساختمون طراحی نکنی، دیگه این حرکت متوقف میشه، خود ماها؟ فکر میکنی کار دیگه ای به غیر از این از دستمون بر میاد.
بابک گفت: گفتم که من نهایتا باید به خودم جواب بدم، برای کارم باید یه دلیل خوب داشته باشم.
سیاوش قاشقش را کنار فنجان گذاشت و گفت: با این حساب لوکور بوزیه اگه میدونست عاقبت ایده هاش به کجا میرسه، قبل از اینکه معمار بشه خودشو کشته بود.
بابک گفت: بحث معماری و آسمون خراش نیست، مساله ولع ما آدماست که تمومی نداره. لوکور بوزیه هم مطمئن باش یه فکرای دیگه میکرد. اصلا تصور این روزا رو هم نمیتونست بکنه که چه گندی به کارش می زنن
سیاوش گفت: خوب همینه دیگه زمان که می گذره همه چی عوض می شه، یه چیزی که از کله ات بیاد بیرون دیگه صاحبش نیستی. همین بابای من، خودش صد دفعه بهم گفته اگه میدونستم بزرگ که بشی بهت میگن سیا، غلط میکردم اسمتو بذارم سیاوش. حالا تو هم شدی کاسه داغ تر از آش.
بابک گفت: بابا شما که دارین کارتون و می کنین، راضی هم هستین، منم که اعتراضی نمیکنم، من مسالم با خودمه حرف حساب شما چیه؟
کیوان کمی از قهوه اش را خورد، فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: درسته اما ما بخاطر خودت میگیم، همینطوری دلو زدی به دریا، نه کاری داری نه هیچی. فکر دو روز دیگه تو کردی؟
بابک گفت: نگران چیزی نیستم، فعلا اونقدر هست که بتونم یه مدتی سرپا باشم.
سیاوش گفت: آها...مساله همینه، همین کاری که داری بهش میگی پیف پیف داره سرپا نگهت می داره. اما باز نمی خوای قبول کنی.
بابک گفت: معلومه کارم بوده، اما دیگه نمی خوام باشه، سعی می کنم یه جا دیگه سرمو گرم کنم که حد اقل خودم خیالم راحت باشه. باید یه مدتی در موردش فکر کنم.
کیوان نگاهی به تابلوی اعلام پروازها کرد و به بابک گفت: حواست به ساعت هست، دیرت نشه.
بابک گفت: نه یه سه ربعی مونده هنوز، چیز دیگه ای نمی خورین، من بدم نمیاد یه آبی، یه چیز خنکی بخورم.
سیاوش گفت: اما من بدجوری رو مود سیگارم، اما حالشو ندارم تا اونور برم.
کیوان گفت: پس بی خیالش شو، چی بگم بیاره؟
سیاوش گفت: من که هیچی، برای خودتون بگیرین.
کیوان بلند شد و به سمت پیشخوان کافه رفت. نزدیک که شد کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش درآورد. چیزی از فروشنده پرسید. به دوستانش نگاهی کرد، کیفش را در جیبش گذاشت و با دو بطری نوشابه برگشت. بطری ها را روی میز گذاشت. خودش روی صندلی دیگری نشست و از بابک پرسید: اول برنامه ریزی می کنی بعد تازه میگی باید در موردش فکر کنی؟ الان تو سی و چهار پنج سالته و حد اقل 10 ساله که کارت همینه، حالا یه هو می خوای همه چی رو فراموش کنی؟
بابک در بطری را باز کرد و گفت: تو این دنیا همه چی به همه چی ربط داره، منم میتونم معماری رو به یه چیزی که دوست دارم ربطش بدم، شک ندارم که میشه این کار رو کرد و بعد یک جرعه از بطری سرکشید.
سیاوش گفت: آره اینکارو بکن، اما حواست باشه باز یه جای پا برای کسی درست نکنی که دو روز دیگه همون بلایی که سر لوکور بوزیه اومد سر خودت بیاد.
کیوان بطری اش را روی میز گذاشت گوشه دهانش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: اینطوری که پیش میری یکی دو سال دیگه یا توی اخبار می بینیمت که خودتو بستی به یه ریل راه آهن که جلوی محموله سیمانو بگیری یا خیلی شانس بیاری سر از تبت در آوردی و با راهبای اونجا حشر ونشر می کنی.
سیاوش گفت: یا شایدم ایده آسمونخراشای کاهگلی به سرت بزنه، که دور و برش پر قناته، با سیستم لوله کشی سفالی...
بابک خندید و گفت: دنیا رو چه دیدی و بعد به صدای اعلام پروازها گوش کرد، به صفحه تلفنش
نگاهی انداخت. بلیط و پاسپورتش را از جیب کیفی که به کمرش بسته بود درآورد و روی میز گذاشت و گفت من دیگه باید کم کم برم بچه ها.
سیاوش گفت: اصلا اگه چهار تا دیگه لنگه تو فکر میکردن همین الان باید سفرتو یا پیاده گز می کردی یا با الاغ و شتر. چون کسی به فکر ساخت طیاره نیفتاده بود.
بابک خندید و گفت: هرچیزی جای خودش، تو کی میخوای حرفای منو بفهمی آخه. بعد به سمت پیشخوان کافه رفت.
کیوان گفت: از اینور برو بیرون بابک گفت: قهوه تو رو حساب نکردیم.
کیوان گفت: من با نوشیدنی ها حساب کردم بیا بریم.
سیاوش گفت: کانتر چندی؟
بابک گفت: 4
سیاوش گفت:
او ه اوه .... عجب صفی هم هست، جا نمونی خوبه.
بابک گفت: نه بابا من چمدونمو دادم رفته، وگرنه با خیال راحت نمی شستم تا حالا.
کیوان گفت: پس خوبه گاهی اوقات مغزت خوب کار میکنه. و هر سه خندیدند.
بابک ساک دستی اش را روی دوشش انداخت و گفت: خلاصه اگه بار گران بودیم رفتیم.
سیاوش گفت: هر وقت خواستی برگردی اینجا لازمت داریم. هر چی ایرانی دور و برمون باشه بهتره برامون.
بابک با سیاوش دست داد و گفت تا ببینیم.
کیوان بسته ای را از کوله پشتی اش در آورد و گفت داشت یادمون می رفت. بیا، برات یه دفتر یادداشت الکترونیکی گرفتیم. تاریخ تولد همه بچه ها رو هم توش اضافه کردیم که حداقل روازی تولدمون با هامون یه تماسی بگیری.
بابک بسته راگرفت و گفت: بابا این کارا چیه؟ بعد گفت: حالا درسته که حافظه ام زیاد خوب نیست اما همیشه به یادتون هستم. به همه سلام
برسونید.. بابک خداحافظی کرد و به سمت کانتر شماره 4 رفت. بلیط و پاسپورتش را نشان داد و از آنجا عبور کرد. برای بار آخر برگشت و با دوستانش خداحافظی کرد. سیاوش برایش دست تکان داد، و کیوان فقط سرش را تکان داد. بابک از حرکت لبهایش فهمید که گفت موفق باشی.
بابک چند قدم جلوتر روی یک صندلی نشست. کیفش را روی زمین گذاشت و پاسپورتش را ورق زد. به تنها صفحه سفیدش خیره شد. ا زخودش پرسید مقصد بعدی کجاست؟
21.11.10
هنوز می نویسم پس هستم؛
چه خنده دار؛ سه مطلب آخر وبلاگ من مربوط به سال های 2007، 2008 و 2009 بود؛ یعنی یک ماه طول کشیده تا یه چیزی بنویسم در مورد جمعیت کره زمین و بعد از یکسال و نیم مطلب هوش ایرانیان رو نوشتم و بعد از تقریبا یکسال و نیم همین الان وارد این وبلاگ شدم و می خواهم مطلبی بنویسم که نمیدونم اسمش چی هست؛
پس کجا بودم من؟ قطعا برای نوشتن هر مطلب این همه مدت فکر نکرده بودم؛ اما در عوض چیزای دیگه نوشتم؛ که دیگه حتی مثل وبلاگ سرگرم کننده هم نبوده؛ احتمالا فقط به درد خودم می خورده و کار فرماهام؛
اما همینکه در این وبلاگ رو تخته نکردم برای خودم غنیمته؛ شاید همین روزا یا شاید هم یکسال و نیم دیگه بازم یه چیزایی بنویسم شاید هم نه؛
13.6.09
هوش و ذکاوت ایرانیان مثال زدنی است
یک تله دیگر. ما باز هم به تله افتادیم. هفته پیش وقتی اولین بار خبر تظاهرات مردم رو بعد از مناظره تلویزیونی احمدی نژاد و موسوی شنیدم خیلی تعجب کردم؛ فیلم هاش رو هم دیدم تعجبم بیشتر شد. وقتی این اتفاق روزهای دیگری هم تکرار شد، این تعجب جای خودش رو به شک و تردید داد؛. از خودم می پرسیدم چطور ممکن است که این دولت یکباره این همه ژست روشنفکری و دموکراسی بگیرد. جوابی که برایش داشتم تقسیم قدرت بود؛ فکر می کردم اوضاع از کنترل خارج شده است. اما روزی که خودم بر حسب اتفاق یکی از این اجتماع ها رو از نزدیک دیدم، تازه متوجه عمق قضیه شدم؛ مصامحه نیروی انتظامی با مردم منو یاد سلام گرگ انداخت؛ اون وقت بود که شک و تردید هم جایش را به ترس داد. هر چقدر فکر کردم هیچ توجیهی برای این تغییر موضع ناگهانی دولت پیدا نکردم جز یک چیز و آن موج عظیمی بود که این آدم ها (بخوانید دولت) دانستند چگونه سوارش شوند؛
تردیدی وجود نداشت که نحوه عکس العمل به این اعتراض ها هم دقیقا از جنس افزایش حقوق کارمندان در زمان آستانه انتخابات بود تا بتواند جواب قانع کننده ای برای مخالفان احتمالی داشته باشد و به قول معروف گزک دست کسی ندهد. دیدیم که چطور از همین حربه افزایش حقوق ها استفاده شد برای اینکه سنگ افزایش رفاه یا تلاش برای افزایش رفاه مردم به سینه زده شود؛ همه مردم هم از افزایش حقوق و تسهیلات راضی بودند و فکر می کردند که اوضاع در حال بهبود است غافل از اینکه اصل داستان از چه قرار است؛
اما مصامحه دستگاه امنیتی هنگام مواجهه با ازدحام های این روزها هم از نظر من از این قاعده مستثنی نبود؛ همان موقع به جای جلوگیری از شور و حال جوانان اجازه دادند تا تمام انرژی های این چند سال خالی شود به 3 دلیل:
1- این واکنش ها بدون هیچ دردسری و با کمک خود مردم ناراضی چهره دموکراتیکی از دولت ایران در سطح وسیع نشان می داد؛
2- با توجه به ایجاد همین چهره دموکراتیک، دیگر هیچ اعتراضی به شمارش آرا وارد نبود. چون دولتمردان درست تا یک شب قبل وفاداری تمام و کمال خودشان را به مردم ثابت کرده بودند. آنها هرگز مانع اعتراض مردم نشده بودند و این یعنی احترام (مصلحتی) به مردم؛
3- رنگی ها از غیر رنگی ها متمایز شوند و دولت برای ادامه کار تکلیف خودش رو بداند؛
به خاطر همه این دلایل و قطعا دلایلی بیشتر از این بود که درست در روز انتخابات صحبت از مانور اقتدار پیش آمد و فراخواندن مردم به آرامش. آیا کسی از نتیجه پایانی مطلع بود؟! جواب این سوال را نمیدانم یا حداقل بطور موثق نمیدانم. اما همه چی بوی سوء استفاده می دهد. یک سوء استفاده سیاسی. اینطور نیست؟؛
حالا باید از موج سبز و موج های رنگی دیگر پرسید که آیا برای حضور در روزهای پرشور اخیر نیاز به دریافت مجوزی بود که حالا برای دفاع از آن باید منتظر صدور مجوز ماند؟ آیا به بهانه اینکه ستادها را بسته اند یا هر دلیلی باید از خیر حق و حقوق گذشت.؛
با تمام هوش و ذکاوتی که برای خودمان قایلیم گاهی اوقات چه زود بازی می خوریم. البته نباید فراموش کنیم که بخشی از این هوش و ذکاوت نیز نزد کسانی است که دوستشان نداریم. پس به خودتان نگیرید این هیچ مغایرتی با هوش و ذکاوت جمعی ایرانیان ندارد.؛
8.1.08
31.12.07
دزدی های متداول از موزه های ایران؛ جنایت های بی سر و صدا
این یادداشت متن کامل گزارشی است که در سایت خبری بی بی سی در روز شش دیماه درج شد؛
سارا امت علی - روزنامه نگار در تهران ؛
گنجينه مسروقه: دزدیهای متداول از موزههای ايرانی
یک ماه از اعلام ناپدید شدن سه تابلوی نفیس قاجاری و صفوی موزه رضاعباسی می گذرد، پرس و جو از مدیر موزه و گفت و گو با مدیرکل روابط عمومی سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری نتیجه ای ندارد؛
محمدرضا زاهدی مدیر موزه اجازه گفت و گو با رسانه ها را ندارد، همینطور مدیرکل موزه های سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری؛
پاسخ رضا موسوی، مدیرکل روابط عمومی سازمان هم چندان روشن نیست:"اطلاعرسانی زمانی انجام میشود که اثر پیدا شود. یگان حفاظت سازمان و نیروهای امنیتی که پیگیری ماجرا را برعهده دارند، ما را از خبررسانی در این مورد منع کردهاند. ممکن است هرگونه اظهارنظر در این مورد روند پیگیری ماجرا را مختل کند"؛
محمدرضا زاهدی مدیر موزه اجازه گفت و گو با رسانه ها را ندارد، همینطور مدیرکل موزه های سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری؛
پاسخ رضا موسوی، مدیرکل روابط عمومی سازمان هم چندان روشن نیست:"اطلاعرسانی زمانی انجام میشود که اثر پیدا شود. یگان حفاظت سازمان و نیروهای امنیتی که پیگیری ماجرا را برعهده دارند، ما را از خبررسانی در این مورد منع کردهاند. ممکن است هرگونه اظهارنظر در این مورد روند پیگیری ماجرا را مختل کند"؛
شاید به همین دلیل است که ماجرای سرقت ۱۵ سکه طلا و نقره و یک گردنبند از نمایشگاه موزه ملی ایران در سال ۱۳۷۰، سرقت ۳۸۵ سکه طلا و نقره و شش قلمدان از بخش اسلامی موزه ملی در سال ۱۳۷۱، سرقت شش قلم شی فرهنگی از کاخ نیاوران در سال ۱۳۷۴، سرقت ۲۱ قلم اشیای عتیقه از موزه آبگینه و سفالینه در سال ۱۳۷۹، ناپدید شدن یک کتیبه سنگی از موزه ملی در سال ۱۳۸۰، سرقت یک تابلوی نقاشی از موزه هنرهای ملی و یک روتاقچه ای زری از کاخ صاحبقرانیه در سال ۱۳۸۱ و ناپدید شدن قرآن خطی از موزه پارس شیراز هیچگاه به اطلاع رسانه ها نرسید، زیرا پرونده این سرقت ها پس از گذشت سال ها هنوز به نتیجه نرسیده و همچنان در دستگاه قضایی مفتوح است؛
اگر سه تابلوی نفیس قاجاری و صفوی اثر احمد نیریزی و میرزا غلامرضا که هفته نخست آذرماه از تالار خط و کتابت موزه رضاعباسی ناپدید شدهاند، به سرنوشت لوح زرین هخامنشی یا تابلوهای ناپدیده شده محمود فرشچیان دچار شوند، دیگر عبارت «اطلاعرسانی» دربارهشان معنایی ندارد؛
لوح زرین هخامنشی؛ ذوب شد
ارزشمندترین اثری که طی سی سال اخیر از موزه های ایران به سرقت رفته، لوح زرین هخامنشی است. اثری که یکی از چهار لوح زرین و سیمین کاخ آپادانا به شمار می آید و در روز ۲۷ یا ۲۸ شهریور ۱۳۱۲، توسط فردریک کرفتر، از اعضای هیات حفاری در تخت جمشید از زیر ستون های اصلی کاخ آپادانا به دست آمد؛
این الواح چهارگانه بلافاصله پس از حفاری به کاخ مرمر تهران (دفتر کار رضا شاه) و از آنجا به موزه ایران باستان انتقال یافت. یک جفت از آنها هنگام افتتاح موزه شهیاد در برج شهیاد (آزادی کنونی) به این مکان انتقال یافت؛
از آنجا که در جریان تظاهرات و شورش های خیابانی، امکان سرقت از موزه زیاد بود، تمام اشیای آن که همگی از آثار منحصر به فرد ایران به شمار می آمد، به موزه ایران باستان منتقل شد. در جریان این نقل و انتقال یک جفت از الواح ناپدید شد. این ماجرا ۲۰ سال مسکوت ماند زیرا سندی مبنی بر انتقال آنها به موزه ملی وجود نداشت و کسی متوجه مفقود شدن آنها نبود؛
همزمان با ورود محمدرضا کارگر به موزه ملی و آغاز عملیات ساماندهی آثار این موزه، خبر گم شدن این آثار و بازجویی از مسوول موزه در خلال سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ انتشار یافت؛
لوح سیمین پیداشد اما پرونده مفقود شدن لوح زرین به جایی نرسید. هرچند دستگاه قضایی و مسئولان سازمان میراث فرهنگی در هیچ یک از گزارش های مطبوعاتی خود، نام متهم و روند دادرسی را فاش نکرده اند اما شنیده می شود، متهم به ذوب کردن لوح زرین و فروش طلای آن اعتراف کرده است؛
دستبرد به موزه آبگینه، یک سرقت واقعی
ماجرای سرقت از موزه های بزرگ دنیا با دزدی از موزه های ایران، تفاوتی فاحش دارد. در حالی که سارقان ناشی موزه های ایران، در هر دستبرد به خروج یک یا چند اثراز موزه قناعت می کنند و گاه از میان آثار ارزشمند متعدد، اثری با کمترین ارزش را همراه می برند، دزدان موزه های اروپا و امریکا، با برنامه ای از پیش طراحی شده، به سرقت های میلیون دلاری دست می زنند؛
سرقت نقاشی های کلود مونه، آلفرد سیسلی و جان بروگل به ارزش یک میلیون دلار از موزه نیس، سرقت ۲۲۰ قطعه آثار تاریخی به ارزش پنج میلیون دلار از موزه آرمیتاژ و دستبرد مسلحانه به موزه مونک اسلو برای سرقت تابلوی فریاد مونک در حضور صدها بازدید کننده، نمونه ای از این سرقت های بزرگ است؛
با این وجود، سرقت ۳۸۵ سکه طلا و شش قلمدان از بخش اسلامی موزه ملی، در میان سرقت های هنری در ایران یک استثنا بود؛
دستبرد به موزه آبگینه و سفالینه هم که به ناپدید شدن ۲۱ قلم اشیای شیشه ای و سفالی انجامید، داستانی مانند ماجراهای پلیسی دارد. طبق گزارشی که از سوی نیروی انتظامی در اختیار موزه آبگینه و سفالینه قرار گرفت، سارقان حدود ساعت ۱۲ نیمه شب یازدهمین روز آذر ماه ۱۳۷۹، از در شرقی موزه که مخصوص عبور و مرور افراد خاص است، به موزه وارد شدند و پس از ضرب و شتم و بیهوش کردن نگهبان به تالارهای موزه رفتند و با شکستن ویترین ها، ۲۱ اثر تاریخی را به سرقت بردند؛
آنها تا ساعت شش و ۴۵ دقیقه بامداد در موزه بودند و پس از خروج هیچ سرنخی از خود به جا نگذاشتند. تحقیقات پلیس درباره آنها تا کنون به نتیجه نرسیده است؛
خوش اقبالی اشیای موزه سعدآباد
مجموعه تاریخی ـ فرهنگی سعدآباد و موزه ملی ایران، رکورد دار سرقت هستند، با این تفاوت که اشیای مسروقه موزه ملی کمتر پیدا شده اند و اشیای موزه سعدآباد زود به خانه بازگشته اند. البته به جز سه اثر محمود فرشچیان؛
نمونه خوشنویسی هایی که در سال ۱۳۸۰ از موزه میرعماد، از موزه های مجموعه سعدآباد به سرقت رفت، ۷۲ ساعت بعد به موزه بازگشت. شمشیرهای موزه ملل هم که سال ۱۳۷۸ ناپدید شده بودند، از کشور آذربایجان سردرآوردند و پس از پنج سال به سعدآباد بازگشتند؛
یک هفته از سرقت تابلوی شب های مهتاب موزه هنرهای زیبای سعدآباد در اردیبهشت ماه ۱۳۸۲ نمی گذشت که مسئولان از نصب مجدد تابلو به دیوار موزه خبر دادند. در میان آثار به سرقت رفته از سعدآباد، تنها تابلوهای محمود فرشچیان بخت و اقبال خوشی نداشتند؛
چیزی از تابستان ۱۳۸۵ نگذشته بود که خبر مفقود شدن چند اثر موزه فرشچیان انتشار یافت و تحقیقات مشخص کرد سرقت توسط یکی از خدمه موزه صورت گرفته است. متهم که یک روز پس از سرقت دستگیر شد، ادعا کرد آثار را پاره کرده و از بین برده است؛
به این ترتیب دادگاه هم حکم به رد مال داد و آثار به موزه بازنگشت. نکته قابل توجه در جریان این سرقت ادعای دوگانه مسئولان موزه و خالق آثار بود. در حالیکه مدیر موزه در گفت و گو با خبرگزاری ها بر بی اهمیت خواندن آثار تاکید کرده و گفته بود آثار در انبار موزه نگهداری می شد و قابل نمایش نبود، محمود فرشچیان در گفت و گو با ایسنا گفت:«تابلوی گرفتار که در بخش طراحی های موزه به نمایش درآمده بود، همراه با دو اثر طراحی که به هم چسبیده بود، به سرقت رفته است"؛
مهرهای سه هزار ساله در دستشویی
آخرین سرقت از موزه ملی، در یک نقطه با مفقود شدن آثار فرشچیان اشتراک دارد؛ دست داشتن یکی از خدمه موزه در سرقت. ۲۵ دی ماه ۱۳۸۴، اولین خبر درباره مفقود شدن هشت مهر سه هزار ساله از موزه ملی، انتشار یافت؛
کارشناسان موزه در جریان بررسی ماهانه ویترین ها، متوجه فقدان شش مهر کوچک متعلق به هزاره اول پیش از میلاد در یکی از ویترین ها شده بودند؛
سارق بدون آسیب زدن به قفل ویترین، تعدادی از آثار را برداشته و باقی آثار را طوری جا به جا کرده بود که کسی متوجه فقدان آنها نشود. تحقیقات، کارشناسان را به یکی از سرویس های بهداشتی موزه کشاند. سارق ۲۵ ساله که به مدت شش سال نظافت چی موزه بود، مخزن آب سیفون دست شویی را مکانی امن برای نگهداری شش مهر مفرغین لرستان و دو مهر نقره با نقش یک زن و نیمرخ یک مرد، یافته بود؛
فرش صد ساله در جوی آب
قالیچه پهلوی، شهریور ماه ۱۳۸۳ در جریان جا به جایی تعدادی از فرش های موزه، گم شد. مفقود شدن این اثر تا چند روز به مقامات قضایی اطلاع داده نشد زیرا مسئولان موزه فکر می کردند در جریان نقل و انتقال فرش ها، این اثر به اشتباه به بخش دیگری از موزه رفته است؛
به هرحال این قالیچه که سال ۱۳۰۷ هجری قمری از پشم و نخ در راور کرمان بافته شده بود، در کنار جوی آب و زیر یک کیوسک واقع در ضلع جنوبی موزه فرش پیدا شد؛
به هنگام نمایش فرش برای خبرنگاران، لیلا دادگر، مدیر وقت موزه از انتخاب دزد ناشی اظهار تعجب کرد:«فرش هایی به مراتب ارزشمندتر در کنار این اثر وجود داشت، انتخاب این قالیچه نشان دهنده ناآشنا بودن فرد با آثار فرهنگی است"؛
سرقت از موزه های شهرستان ها
دزدها تنها به سراغ موزه های پایتخت نمی آیند. چند سالی است که موزه های شهرستان ها هم مورد توجه آنها قرار گرفته است. سرقت از موزه پارس شیراز مهم ترین نمونه بود. قرآن خطی، که یکی از نمونه های کمیاب در دنیا به شمار می آمد، سال ۱۳۸۲ به سرقت رفت و تاکنون سرنخی از آن به دست نیامده است؛
نیمه اول سال ۱۳۸۵ موزه آشتیان و تفرش هم مورد دستبرد واقع شد که اطلاعات چندانی از نحوه وقوع و اموال مسروقه انتشار نیافت؛
نیمه نخست تیرماه همان سال نیز، سایت رسمی سازمان میراث فرهنگی خبری مبنی بر سرقت سه مدالیون از موزه مشروطه تبریز منتشر کرد که بلافاصله از سوی رضا عبادی، رییس سازمان میراث فرهنگی استان آذربایجان شرقی تکذیب شد:«با بررسی ها متوجه شدیم، چند سکه توسط کارشناسان موزه جا به جا شده است؛
این اظهار نظر درحالی صورت گرفت که خبر انتشار یافته در سایت این سازمان از دستگیری متهم و تحویل او به مراجع قضایی شعبه شش آگاهی تبریز حکایت داشت؛
دزدها تنها به سراغ موزه های پایتخت نمی آیند. چند سالی است که موزه های شهرستان ها هم مورد توجه آنها قرار گرفته است. سرقت از موزه پارس شیراز مهم ترین نمونه بود. قرآن خطی، که یکی از نمونه های کمیاب در دنیا به شمار می آمد، سال ۱۳۸۲ به سرقت رفت و تاکنون سرنخی از آن به دست نیامده است؛
نیمه اول سال ۱۳۸۵ موزه آشتیان و تفرش هم مورد دستبرد واقع شد که اطلاعات چندانی از نحوه وقوع و اموال مسروقه انتشار نیافت؛
نیمه نخست تیرماه همان سال نیز، سایت رسمی سازمان میراث فرهنگی خبری مبنی بر سرقت سه مدالیون از موزه مشروطه تبریز منتشر کرد که بلافاصله از سوی رضا عبادی، رییس سازمان میراث فرهنگی استان آذربایجان شرقی تکذیب شد:«با بررسی ها متوجه شدیم، چند سکه توسط کارشناسان موزه جا به جا شده است؛
این اظهار نظر درحالی صورت گرفت که خبر انتشار یافته در سایت این سازمان از دستگیری متهم و تحویل او به مراجع قضایی شعبه شش آگاهی تبریز حکایت داشت؛
موزه های نا امن و خطر سرقت
در حالیکه بررسی تعداد و دفعات سرقت از موزه های ایران آمار قابل توجهی به دست می دهد، متولیان امر آن را جدی نمی گیرند؛
اسفندیار رحیم مشایی، رییس سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری که از دو سال پیش تا کنون هدایت این نهاد فرهنگی را بر عهده دارد، توپ را به زمین مدیران پیش از خود می اندازد و در گفت و گو با روزنامه قدس می گوید:«متاسفانه در گذشته سرمایه گذاری خوبی در زمینه حفاظت از موزه های کشور انجام نشده است؛
او استخدام رسمی کارمندان را راهی برای کاهش سرقت و حفاظت از موزه ها می داند:«ما در منابع انسانی و تامین نیرو با مشکل مواجه هستیم. وقتی قرار است موزه ای مستقر شود، نیرو باید در آن رسمی شود تا ماندگار باشد. استفاده از نیروهای قراردادی یا پیمانی روند درستی در این کار نیست. به همین دلیل سازمان مشغول بررسی و برنامه ریزی است تا با گرفتن مجوزهای مورد نیاز از سازمان مدیریت و برنامه ریزی بتواند نیروهای جایگزین و ثابت را مستقر نماید؛
این درحالی است که مسعود نصرتی، مدیرکل موزه های سازمان میراث فرهنگی با تاکید بر نیاز مبرم موزه های ایران به سیستم های حفاظت الکترونیک به بودجه بهسازی سیستم الکترونیکی و تجهیز و بازسازی موزه های کشور در سال گذشته و امسال اشاره می کند:«این بودجه در سال ۱۳۸۵، ۲۵۰ میلیون تومان و در سال جاری ۸۰۰ میلیون تومان در نظر گرفته شد. که هنوز پرداخت نشده است.»
با توجه به ثبت ۴۵۰ موزه در ایران، سهم هر یک از آنها برای ارتقای سیستمهای حفاظتی و امنیتی و مقاومت در برابر سارقان حدود ۸/۱ میلیون تومان است. شکی نیست که سارقان برنده این معامله نابرابرند؛
30.12.07
18.11.07
به بهانه بازداشت مازیار سمیعی
دیروز توى خبرا چشمم به یک چهره آشنا خورد؛ با خودم فكر كردم چقدر شبیه مازیاره؛ توجهى نكردم تا اینکه صبح روى عكس کلیک کردیم و دیدیم بله خودشه، عضو کمیته مردان کمپین یک میلیون امضاء؛ البته مازیار و دوستان دیگرش بعد از 10 روز هرکدوم با یک وثیقه 100 میلیون تومانی آزاد شدند؛ امیدوارم که مشکلی براشون ایجاد نشه در آینده؛
به هر حال این خبر و دیدن اسم مازیار من رو یاد تابستان 83 انداخت؛ وقتى بى خبر از همه جا به ایران برگشتم دیدم یک کاری رو به من محول كردن بدون اینکه خودشون هم بدونن می خوان چكار كنن؛ چیزی شبیه پروژه؛ آقایون بدون هیچگونه ارزیابی یا بررسی و مطالعه قول یک پروژه آگاهسازى زیست محیطی در شهر زلزله زده بم رو داده بودن به یک سازمان غیردولتی ترك؛
به هر صورت كار شروع شد و تصمیم بر این شد كه با توجه به تجربههاى قبلى سازمان, طرح گروه سنى كودكان و نوجوانان رو پوشش بدهد؛ گروهى تشکیل دادیم كه اعضاى ثابتش هانیتا محرابى، ماندانا آیینه چیان، مهیار علیزاده؛ ؛علیرضا شاهباقی, حامد پازوكى، و البته مازیار سمیعی شدن؛
به هر صورت كار شروع شد و تصمیم بر این شد كه با توجه به تجربههاى قبلى سازمان, طرح گروه سنى كودكان و نوجوانان رو پوشش بدهد؛ گروهى تشکیل دادیم كه اعضاى ثابتش هانیتا محرابى، ماندانا آیینه چیان، مهیار علیزاده؛ ؛علیرضا شاهباقی, حامد پازوكى، و البته مازیار سمیعی شدن؛
قرار شده بود هشدارهای بهداشتی در قالب نقاشی و بازی و پرده خوانی و نمایش برای بچه هامطرح بشه؛ دلیل اینکه با مازیار هم تماس گرفتیم همین بود که شنیدیم کاریکاتوریست خوبیه و همونطور هم بود؛ داستان هایی رو که بچه ها روش کارکردن مازیار مصور کرد و بعد هم خودش به تیم پیوست و برای اجرای کار و نمایش در چند سفر به بم آمد؛
کار با تمام سختی هاش خیلی جذاب بود, یادش بخیر, از لیلا گلاور هم کمک گرفتیم و از حامد میرزاخلیل و صفورا و سارا باقری؛ هادی کاشانی؛ و چند نفر دیگه؛ یادم نیست, اما خیلی سعی کردیم تا جایی که میشه افراد بیشتری رو درگیر این طرح کنیم, یاد همشون بخیر ؛ خیلی خوب کار کردن؛ یکی از بهترین تجربه های من بود؛
در ضمن مازیار نخبه هم بود از جشنواره خوارزمی جایزه گرفته بود اما از اون استعدادهای کشف نشده است؛ امیدوارم آینده خودش رو به بهترین شکل بسازه؛ مهم نیست اگر الان دانشجوی تعلیقی دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه هست یا نیست؛ این دانشگاه برای کسانی مثل مازیار خیلی کوچیکه؛
فردا صبا چو کاوه اهنگر برپا کند بساط بهاران را
فردا صبا چو کاوه اهنگر برپا کند بساط بهاران را
از تخت ظلم و جور فرو ارد ضحاک ماردوش زمستان را
27.10.07
مرگ دلفین ها
صيادي صنعتي، نزديکترين احتمال براي مرگ 79 دلفين است
و یک دلیل منطقی تر
در مورد دلیل دوم یعنی وجود رادارها سوالی که مطرح است این است که چرا طی 3 دهه گذشته و با وجود حضور دایمی این قبیل تجهیزات در آب های خلیج فارس و دریای عمان این اتفاق رخ نداده است؟
به نظر میرسد حدس مربوط به گرم شدن کره زمین نیز که در این گزارش ها مطرح شده قابل قبول نباشد, چون گزارش های موجود حاکی از آن است که دمای آب اقیانوس ها در سال 2007 در مقایسه با سال گذشته تغییر چندانی را نشان نمیدهد؛
اما دلیل دیگری که در این گزارش ها به آن اشاره نشده و میتواند تا حدودی روشن کننده علت این واقعه باشد گزارشی است که اخیرا گروهی از دانشمندان بریتانیایی ارایه داده اند مبنی بر اینکه اقیانوس اطلس شمالی از دی اکسید کربن اشباع شده و توانایی جذب بیشتر آن را ندارد؛ در این تحقیقات که به مدت ده سال ادامه داشته است آمده است که بالاترین میزان جذب دی اکسید کربن و گازهای گلخانه ای موجود در اتمسفر زمین توسط اقیانوس ها صورت می گیرد؛
علاوه بر این اخیرا پنج نقطه در آبهای جهان بطور مشخص شناسایی شده اند که در آن مناطق هیچگونه حیاتی حتی در حد باکتری وجود ندارد و اصطلاحا آنها را آب های مرده می نامند؛ در نظر داشتن این گزارش شاید راهگشای حل معمای مرگ دلفین ها باشد؛
از سوی دیگر بر اساس برآوردهای انجام شده توسط منجمین و مراکز مهم تحقیقات فضایی و پیرو تایید زمین شناسان, میزان فعالیت های الکترو مغناطیسی خورشید به طور روزافزون در حال بالارفتن است و عده ای معتقد هستند که این روند تا چند سال آینده به اوج خود خواهد رسید؛ نخستین و مهم ترین تاثیر بالارفتن این تشعشعات بر روی زمین افزایش تشعشعات مشابه در هسته زمین خواهد بود که این منجر به گرم شدن زمین و به تبع آن اقیانوس ها خواهد بود؛
باید توجه داشت که در این سناریو نه تنها گرم شدن زمین بلکه مختل شدن سیستم راهیابی انواع گونه های جانوری مهاجر از قبیل پرندگان و دلفین ها توضیح داده میشود؛
17.10.07
به مناسبت 15 اکتبر
به وبلاگهاى بچهها نگاه می کردم, دیدم خیلی ها از وضعیتى كه براى محیط زیست پیش اومده گله دارند، بعضىها خودشون رو مقصر مىدونن، خیلىها دنبال دلیل مىگردن كه آخه چرا ما كه انقدر تلاش كردیم هیچى رو نتونستیم عوض كنیم؛ و خیلى نگرانىها و پشیمانىها و افسوسهاى مشابه؛ به طبع براى من هم چنین احساسى وجود دارد و افسوس طبیعت در حال تخریبمان را روزى نیست كه نخورم، اما همیشه به این جمله فكر میكنم كه به هر مشكلى میتوان از زوایاى مختلفى نگاه كرد؛
مدتیست كه به فضا و راز آفرینش كیهان علاقمند شدهام، و در نتیجه در معرض مطالعات و تحقیقات و نظریههاى مرتبط به این موضوع هستم، نگاه كلان به هستى احساس آرامش به وجود میاره، و به عبارتى احساس گناه و تقصیر رو از آدم دور میكنه، احساس گناه ناشى از روشن كردن یك لامپ اضافه، احساس گناه ناشى از استفاده از یك اسپرى خوشبو كننده، احساس گناه ناشى از بازگذاشتن در یخچال یا استفاده نكردن از وسایل نقلیه عمومى و...؛ تازه موضوع به همین جا هم ختم نمیشود اگر خودمان هم كارمان خیلى درست باشد و هیچكدام اینكارها را نكنیم ولى دنبال مقصر میگردیم، دولت بى عرضه، آمریكاى فاشیست، گرمشدن كره زمین، زبالههاى اتمى، دفن زباله ها و ...؛ اما آیا واقعا انسان عامل اصلى تخریب كره زمین است؟ آیا میتوان به انسان هم به عنوان یك گونه جانورى نگاه كرد كه احتمال انقراض دارد؟
برخى دانشمندان معتقد هستند كه تخریب زمین هیچ ربطى به واقعیات بشر روى كره زمین ندارد؛ آنها معتقدند حیات به این دلیل در كره زمین شكل گرفت كه هسته زمین كه یك مغناطیس بزرگ است تمام جریانهاى الكترو مغناطیسى كیهانى از جمله خورشید را به خود جذب میكند و در نتیجه جاذبهاى ایجاد كرده كه قادر ست اتمسفر را در خودش نگهدارد. اكنون این تشعشعات خورشیدى به مراتب افزاش یافته و مقدار زیادیش جذب زمین شده و منجر به گرم شدن هسته زمین و بالارفتن حرارت آن و در نتیجه گلوبال وارمینگ میشود؛
زلزلهها، آتشفشانها و فجایع طبیعى از این قبیل را میتوان از جمله نشانههاى این افزایش تشعشع ها و تغییر دما دانست......؛
الان من مانند گذشته فكر نمیكنم، كره زمین را نقطه ناچیزى در كیهان میبینم كه خودش مسیر تكامل خودش را طی میكند و موجود ناچیزترى مانند انسان توانایى و قدرت تعیین سرنوشتش را نمیتواند داشته باشد؛
23.9.07
20.9.07
زندگی در آمریکا
این یادداشت رو براى دوستانى نوشتم كه در این مدت جسته و گریخته میخواهند بدانند «آمریکا چه جور جایی براى زندگى است»، بعد از 7 ماه زندگى در این مملكت با توجه به اینکه هنوز بطور جدى وارد تعاملات اجتماعى نشدهام اما مشاهداتى داشتهام كه تا حد امكان سعى كرده ام عمیق باشند؛ تا حدودى با زندگى مردم و دخترها و پسرهاى مجرد در لسآنجلس آشنا شدم، با كسانى كه تحصیل مىكنند، مهاجرت كردهاند، پناهنده شدهاند، راضى هستند، ناراضى هستند، خلاصه سعى كرده ام چیزی را از قلم نیندازم؛ امیدوارم برداشت اشتباهى نباشد؛ و یا حداقل چندان دور از واقعیت نباشد؛
------
سالهاى دور وقتى نوجوون بودم، همیشه مثل خیلی از نوجوونای دیگه رویای خارج از ایران زندگى كردن رو داشتم، زندگى در هر جاى دنیا به غیر از ایران، بطور مشخصتر زندگى تو ینگه دنیا رو آرزو مىكردم؛ تا اینکه وارد دنیای كار و دانشگاه و آدمبزرگها شدم؛ بر حسب اتفاق بخاطر ضرورت شغلى امكان سفر به چندین كشور رو پیدا كردم؛ از جنوب شرق آسیا تا جنوب اروپا؛ اقامتهاى كوتاه و بلندمدت؛ این سفرها علاوه بر درسها و تجربههایی كه به همراه داشت باعث تغییر رویاهای دوران نوجوانى من هم شد؛ دیگه شوق زندگى خارج از ایران معنایی نداشت؛ همه جا به یک اندازه متوسط؛ پولدارترین تا فقیرترین اونها همه جا یک جریان تکرار مىشد به اسم زندگى؛ با تمام خوبىها و بدىهاش؛ دیگه فهمیده بودم كه به جاى مهاجرت به جایی غیر از ایران باید به فكر مهاجرت به لایه های بیرونی خودم باشم؛ یاد گرفتم كه تمام لذت زندگى مستلزم نوع نگاه من به آن است نه شرایط و نه مرزهایی كه من رو احاطه كردهاند؛
اما از اونجا كه دنیا پر از اتفاقهاى غیر قابل پیش بینی است یک روز در اوایل ماه فوریه امسال متوجه شدم در جایی هستم كه روزهاى خیلی دور آرزوشو داشتم، آرزویی كه مدتها پیش جواب قانع كنندهاى براى بى اهمیت بودنش پیدا كرده بودم؛ زندگى در ینگه دنیا؛ اینبار اما با دلیلی متفاوت و بخاطر یک ضرورت اجتناب نا پذیر ؛
چارهاى نبود باید میپذیرفتم؛
اولین مشخصههاى زندگى آمریکایی تفاوت زیادی با تصورات قبلى من نداشت؛ فرودگاههاى عظیم خیابونها، پلها و بزرگراههاى حیرت انگیز، خونههاى بزرگ، فروشگاهها و مالهاى پر زرق و برق، آدم هاى بسیار فربه تنبل، كار سخت، رفاه زیاد، فردگرایی، خودخواهى، لبخند، ترس و احترام؛
اما این یک تصویر كلى است، یک تصویر خیلی کلی، واقعیت اما جایی بسیار دور از این پنجره است، واقعیت مهاجرانی که هنوز بومى نشدهاند؛ كسانى مثل من، كسانى كه به هر دلیلی زندگی آمریکایی را انتخاب كردهاند، من با توجه به شناخت فعلى این طبقهبندى را براى این مهاجرین قایل شدهام؛
------
سالهاى دور وقتى نوجوون بودم، همیشه مثل خیلی از نوجوونای دیگه رویای خارج از ایران زندگى كردن رو داشتم، زندگى در هر جاى دنیا به غیر از ایران، بطور مشخصتر زندگى تو ینگه دنیا رو آرزو مىكردم؛ تا اینکه وارد دنیای كار و دانشگاه و آدمبزرگها شدم؛ بر حسب اتفاق بخاطر ضرورت شغلى امكان سفر به چندین كشور رو پیدا كردم؛ از جنوب شرق آسیا تا جنوب اروپا؛ اقامتهاى كوتاه و بلندمدت؛ این سفرها علاوه بر درسها و تجربههایی كه به همراه داشت باعث تغییر رویاهای دوران نوجوانى من هم شد؛ دیگه شوق زندگى خارج از ایران معنایی نداشت؛ همه جا به یک اندازه متوسط؛ پولدارترین تا فقیرترین اونها همه جا یک جریان تکرار مىشد به اسم زندگى؛ با تمام خوبىها و بدىهاش؛ دیگه فهمیده بودم كه به جاى مهاجرت به جایی غیر از ایران باید به فكر مهاجرت به لایه های بیرونی خودم باشم؛ یاد گرفتم كه تمام لذت زندگى مستلزم نوع نگاه من به آن است نه شرایط و نه مرزهایی كه من رو احاطه كردهاند؛
اما از اونجا كه دنیا پر از اتفاقهاى غیر قابل پیش بینی است یک روز در اوایل ماه فوریه امسال متوجه شدم در جایی هستم كه روزهاى خیلی دور آرزوشو داشتم، آرزویی كه مدتها پیش جواب قانع كنندهاى براى بى اهمیت بودنش پیدا كرده بودم؛ زندگى در ینگه دنیا؛ اینبار اما با دلیلی متفاوت و بخاطر یک ضرورت اجتناب نا پذیر ؛
چارهاى نبود باید میپذیرفتم؛
اولین مشخصههاى زندگى آمریکایی تفاوت زیادی با تصورات قبلى من نداشت؛ فرودگاههاى عظیم خیابونها، پلها و بزرگراههاى حیرت انگیز، خونههاى بزرگ، فروشگاهها و مالهاى پر زرق و برق، آدم هاى بسیار فربه تنبل، كار سخت، رفاه زیاد، فردگرایی، خودخواهى، لبخند، ترس و احترام؛
اما این یک تصویر كلى است، یک تصویر خیلی کلی، واقعیت اما جایی بسیار دور از این پنجره است، واقعیت مهاجرانی که هنوز بومى نشدهاند؛ كسانى مثل من، كسانى كه به هر دلیلی زندگی آمریکایی را انتخاب كردهاند، من با توجه به شناخت فعلى این طبقهبندى را براى این مهاجرین قایل شدهام؛
كسانى كه براى تحصیل به اینجا آمدهاند؛ كه به نظر شرایطی مشابه یک زندگی دانشجویی در هر جای دیگه دنیا دارند؛ اگر پولى داشته باشند كه فبها و اگر نه كه خوب سختىهاى كار و تحصیل و مابقی قضایا؛
دوم كسانى كه در ایران موقعیت شغلى مناسبى نداشتهاند؛ به هر دلیل، ولى مایل هستند كه كار كنند و زندگى متوسطى داشته باشند، میتوانند یک کار معمولى با درآمد معمولى داشته باشند و در كنار آن یک زندگى معمولى را هم اداره كنند، این گروه در ایران امكان داشتن یک زندگى معمولى را با داشتن یک كار معمولى هرگز نمی توانستند داشته باشند؛ من فكر مىكنم این گروه برنده هستند؛
سوم كسانى كه عاشق زرق و برق و زندگى لوكس هستند و خودشان هم از پس این زندگی بر میآیند، این افراد معمولا در هر جایی خوش مىگذرانند حتى در ایران، و خوب البته اینجا خیلی براىشان بهتر است؛
بازندگان اما گروه چهارم هستند؛ این گروه در ایران وضعیت شغلى و جایگاه اجتماعى خوبى داشتهاند، احتمالا به همان نسبت زندگى یا بعبارتى وضعیت اقتصادى خیلی درخشانى نداشتهاند؛ اما یک آرامش نسبى داشتهاند؛ این گروه چنانچه به هر دلیل زندگى در آمریکا را انتخاب كنند باید از خیر پایگاه اجتماعى خودشان بگذرند؛ اید بدانند كه با آن سابقه كارى و دك و پز اجتماعى اینجا برایشان تره هم خورد نمىكنند؛ تحصیلاتشان باید تکمیل شود و سابقه کاریشان در ایران به هیچ دردی نمیخورد و باید همه چیز را از اول شروع كنند؛ مثل ژاپنىها؛ مثلا كسى كه در ایران براى خودش كارى داشته و اعتبارى داشته و دفتر و دستكى بهم زده بوده اینجا حداقل براى چند سال اول باید با كارگرى بگذراند؛ و اگر توى ذوقش نخورد و انگیزهاش را براى ادامه از دست ندهد میتواند تحصیل كند ، حالا بماند كه با داشتن تحصیلات هم همچنین تغییر فاحشی در زندگیش رخ نخواهد داد؛ این وضعیت برای مجردها و یا زوجهای جوان به مراتب راحتتر است اما هر چه ابعاد خانواده بزرگتر باشد دردسر بیشتری در انتظار خواهد بود؛ به همه این دردسرها باید سختى دورى از خانواده را هم اضافه كرد؛
اگر قرار بود براى دیگران نسخهاى بنویسم مى گفتم؛
اگر سرپرست خانواده هستید و به هر درى زدهاید و به جایی نرسیدهاید دست زن و بچه را بگیرید و به هر كلكى هست خودتان را به اینور آب برسانید؛
اگر مسوولیتی ندارید و دلتان میخواهد خوش بگذرانید و افق و آیندهاى براى خودتان بسازید سعی کنید به هر كلكى هست پذیرشی از یکی از دانشگاههای اینجا بگیرید و خودتان را به اینور آب برسانىد و بعد از پایان تحصیلات با دست پر برگردید؛
اگر پول و پله زیادی دارید و نیدونید چطوری خرجش کنید معطل نکنید و خودتان را به اینور آب برسانید و پول روى پول بسازید؛
اگر كار خوبى دارید و از آن مهمتر اعتبارى به هم زدهاید و با دوستان و خانوادهتان خوشید و براى خودتان زندگى ساختهاید و دارید غم بنزین و گندکاریهای دولت و گرانى و قسط بانك و برنامههای بی سر و ته تلویزیون و آزادى بیان و این چیزها را میخورید بنشینید سرجایتان و از زندگیتان تا جایی که میتوانید لذت ببرید؛ اینجا همه اون سختىها هست مضاف بر اینکه خبرى از كار خوب و اعتبار و لذت بردن از همنشینی با دوستان و خانواده نیست؛
این لب مطلبى بود كه در این مقطع از زندگى به آن رسیدهام، شاید در آینده نه چندان دور واقعیتهای دیگری را ببینم؛
خواه پند گیرید خواه ملال؛
30.5.07
آلودگي نوري
دقیقا یادم نیست آذرماه چه سالی بود، اون وقتها كه هنوز براي جبهه سبز كار ميكردم؛ دورادور ميديدم يه گروه كوچكي از بچهها روي مساله آلودگي نوري كار ميكنند؛ ايده پرداز اين جريان هم حامد ميرزا خليل بود؛ نميدونم چه مدتي بود كه كارشون رو شروع كردهبودند كه يه روزي حامد به من گفت كه بشينيم با هم يه برنامه ريزي براي فعاليتهاي گروهشون كنيم؛ اون موقع بهترين روشي كه براي اين برنامه ريزي به ذهنم رسيد بردن اين فعاليتها در قالب يك پروژه بود؛ اصرار داشتم و اميدوار بودم كه به اين ترتيب ضمن اينكه نظمي به كارداده ميشه از همون اول بچهها با چم و خمهاي پروژه نويسي هم آشنا بشن؛ چون حدس ميزدم اين كار حتما يه روزي به درد ميخوره؛ كار رو با 3-4 نفر شروع كرديم؛ حامد و پدرام رو يادمه؛ بعدها دو سه نفر ديگه هم اضافه شدن و بعد اين كم و زياد شدن و اومدن و رفتن اعضاي گروه انقدر زياد شد كه ديگه اسماشون رو يادم نيست؛ اما حامد همچنان پاي ثابت گروه بود و هست؛ اونم با چنان انرژي و انگيزهاي كه من حيرت ميكنم؛
نميدونم فعاليتهاي اين گروه رو چه كسي و چطور بايد ارزشيابي كنه؛ اما خودم به عنوان كسي كه از ابتدا در كنار گروه بودم و حالا هم از بيرون كما كان فعاليتها رو دنبال ميكنم بايد بگم كه از انتظاراتي كه در ابتدا براي كار پيشبيني كرديم به نوعي جلوتر هم هستيم؛
الان با خوشحالي خبرهاي مربوط به فعاليتها رو يا در وبلاگ حامد ميخونم يا اينكه خودش با ايميل من رو درجريان كارها قرار ميده؛
تا حالا تونسته چندين برنامه آموزشي براي گروههاي مختلف برگزار كنه؛
تونسته چندين سخنراني به مناسبتهاي مرتبط در شهرهاي مختلف داشته باشه؛
تونسته مبحث آلودگي نوري رو در رسانهها به اندازه قابل قبولي مطرح كنه؛
تونسته اين آلودگي رو به عنوان يكي از انواع آلودگيهاي زيست محيطي در ادبيات محيط زيست كشور بگنجونه و يا بشناسونه؛
تونسته با افراد و يا سازمانهاي بينالمللي كه فعاليتهاي مشتركي داشتن ارتباط برقرار كنه؛
و تونسته قدمهاي اوليه رو براي برقراري ارتباط موثر با سازمانهاي متولي اين كار در كشور بر داره؛
الان با خوشحالي خبرهاي مربوط به فعاليتها رو يا در وبلاگ حامد ميخونم يا اينكه خودش با ايميل من رو درجريان كارها قرار ميده؛
تا حالا تونسته چندين برنامه آموزشي براي گروههاي مختلف برگزار كنه؛
تونسته چندين سخنراني به مناسبتهاي مرتبط در شهرهاي مختلف داشته باشه؛
تونسته مبحث آلودگي نوري رو در رسانهها به اندازه قابل قبولي مطرح كنه؛
تونسته اين آلودگي رو به عنوان يكي از انواع آلودگيهاي زيست محيطي در ادبيات محيط زيست كشور بگنجونه و يا بشناسونه؛
تونسته با افراد و يا سازمانهاي بينالمللي كه فعاليتهاي مشتركي داشتن ارتباط برقرار كنه؛
و تونسته قدمهاي اوليه رو براي برقراري ارتباط موثر با سازمانهاي متولي اين كار در كشور بر داره؛
ممكنه كه هيچكدوم از اين فعاليتها تا حالا تاثيري در ميزان روشنايي يا تاريكي شهرهاي ايران ومخصوصا تهران نداشته باشه، اما شك ندارم شروع، شروع فوقالعادهاي بود و مثل هر موضوع تازه ديگهاي براي به بار نشستن زمان خاص خودش رو بر ميتابه؛
آستين از لحاظ وضعيت نور شب شهر خيلي استانداردي به نظر ميآد، سعي ميكنم در اولين فرصت يه يادداشت در موردش بنويسم؛
24.5.07
مربوط به خدمات اجتماعی
یکی از بچه ها برای پست قبلی یه کامنت به ایمیلم فرستاده بود که فکر کردم بد نباشه همراه جوابش اینجا ثبتش کنم؛
"
از موضع جالبی به موضوع نگاه کردی که به نوعی شبیه ایده منه.يه ايده ای که چند وقته ذهنمو مشغول کرده و بعد از جایزه نوبل محمد يونس بنگلادشی به فکرم رسيد؛
يه خورده دقت کنی می بينی که اکثر منابع درآمدی خيريه ها و... از محل کمکای مردمی تامین می شه.اما تصور کن یه موسسه غیر انتفاعی رو که به معنای واقعی کارش تجارته، یعنی کسب درآمد از طریق ارائه کالا و خدمات و خوب البته درگیر رقابت بازار.تنها تفاوت این موسسه با یک بنگاه تجاری در نحوه مصرف کردن درآمده، که صد در صد صرف خود خیریه می شه. منظورم اینه که یه خیریه می تونه علاوه بر دریافت کمک دولتی و مردمی، خودش با انجام فعالیت کاملاً تجاری ولی غیر انتفاعی تولید درآمد کنه و از این طریق اشتغال هم به وجود بیاره.مثلا یه کارگاه پوشاک بچگونه، یه فروشگاه لباس صد در صد تجاری و صد در صد غیر انتفاعی؛
برگردم به موضوعی که گفتی، این موسسه می تونه سیستمی رو طراحی کنه که همین آدمای تنبل برای دریافت کمک، باید کار کنن، و حقوق بیشتر از تخصصشون رو بگیرن، چون درآمد مجموعه ای که براش کار می کنن، عملاً برای خودشونه و باید خرج خودشون بشه.البته موسسه هایی شبیه این الان هستن، مثلا خود آکسفم یه جورایی با فروش اجناس تولید درآمد می کنه، اما من حرف اینه که یه بنگاه تجاری تخصصی با کاربری جدید صد در صد غیر انتفاعی) و کارآفرین تمام وقت تولید درآمد کنه؛)
"
"
از موضع جالبی به موضوع نگاه کردی که به نوعی شبیه ایده منه.يه ايده ای که چند وقته ذهنمو مشغول کرده و بعد از جایزه نوبل محمد يونس بنگلادشی به فکرم رسيد؛
يه خورده دقت کنی می بينی که اکثر منابع درآمدی خيريه ها و... از محل کمکای مردمی تامین می شه.اما تصور کن یه موسسه غیر انتفاعی رو که به معنای واقعی کارش تجارته، یعنی کسب درآمد از طریق ارائه کالا و خدمات و خوب البته درگیر رقابت بازار.تنها تفاوت این موسسه با یک بنگاه تجاری در نحوه مصرف کردن درآمده، که صد در صد صرف خود خیریه می شه. منظورم اینه که یه خیریه می تونه علاوه بر دریافت کمک دولتی و مردمی، خودش با انجام فعالیت کاملاً تجاری ولی غیر انتفاعی تولید درآمد کنه و از این طریق اشتغال هم به وجود بیاره.مثلا یه کارگاه پوشاک بچگونه، یه فروشگاه لباس صد در صد تجاری و صد در صد غیر انتفاعی؛
برگردم به موضوعی که گفتی، این موسسه می تونه سیستمی رو طراحی کنه که همین آدمای تنبل برای دریافت کمک، باید کار کنن، و حقوق بیشتر از تخصصشون رو بگیرن، چون درآمد مجموعه ای که براش کار می کنن، عملاً برای خودشونه و باید خرج خودشون بشه.البته موسسه هایی شبیه این الان هستن، مثلا خود آکسفم یه جورایی با فروش اجناس تولید درآمد می کنه، اما من حرف اینه که یه بنگاه تجاری تخصصی با کاربری جدید صد در صد غیر انتفاعی) و کارآفرین تمام وقت تولید درآمد کنه؛)
"
من نوشتم؛
"
ايده راهاندازي يك چنين موسسهاي به نظر من هم فوقالعاده است. و خيلي وقتا به اين فكر مي كنم كه چرا اين اتفاق نميٰافته. شايد براي اين كار مثل هر چيز ديگه اي دلايل متعددي وجود داشته باشه كه مرتبط به سياستهاي اون سازمان ميشه، اما دم دستي ترين دليلي كه به ذهن خودم ميرسه اينه كه تبديل يك خيريه به يك موسسه توليدي حتي اگر سود اون مستقيم توي جيب همون آدمها بره مستلزم يك سري فعاليتهاي اضافه است، معمولا همونطور كه گفتم از اونجايي كه چنين اقداماتي بيشتر جنبه تبليغ و خوشنامي داره آدمها و يا موسسات ترجيح ميدن با درد سر كمتري خروجي بيشتري داشته باشن، همين توليد پوشاكي رو كه مثال زدي ، فكرش رو بكن چقدر نياز به مديريت و هماهنگي و بازاريابي و صرف انرژي و خلاقيت و خيلي چيزهاي ديگه داره، فكر ميكني سازمانها انقدر دلسوز هستن كه به خاطر توانمند شدن چند تا آدم وجهه خودشون رو از دست بدن؟ يا اينكه راه طولاني تري رو براي به دست آوردن اعتباري كه به همين شكل هم دارن، طي كنن؟ من فكر ميكنم يكي از تفاوت هاي ان جي او و خيريه در همين باشه كه ان جي او ها حداقل ظاهرا تلاش بيشتري در اين جهت ميكنن و البته خيلي وقتها هم موفق هستند اما ميبيني كه بخاطر سخت تر بودن شرايط آدمهاي كمتري رو تحت پوشش دارن و معمولا رويكرد متفاوت تري نسبت به مقوله فقر دارن؛
"
آدم از هر طرف که به این قضیه نگاه میکنه باز میبینه که یه چیزایی با هم جور در نمیاد؛ و برای خیلی از سوال ها جواب قانع کننده ای پیدا نمیکنه؛
17.5.07
خدمات اجتماعی در تگزاس
سه شنبه هفته گذشته اولین جلسه کار من در سازمانی بود که به تازگی یک کار داوطلبانه رو باهاش شروع کردم. چندین جلسه آموزش و در کنارش بازدید و تهیه گزارش از مراکزی که به افراد تحت پوشش خدمات داده ميشه؛ افراد بيخانمان، مهاجرين، پناهندهها، زنها و بچههاي آسيب ديده و گروههايي از اين قبيل؛
در اولين جلسه آموزشي مواردي مطرح شد كه بيشتر جنبه آشنايي و راهنمايي داشت؛ به همراه يك جزوه گردن كلفت كه شامل اصول و روشهاي برقراري ارتباط با افراد تحت پوشش هست؛ نكتهاي كه خيلي روش تاكيد شد اين بود كه تا حد امكان از برقراري يك ارتباط دوستانه با مخاطب بپرهيزيم و ديگري اينكه تمام وقتي رو كه صرف اين كار داوطلبانه طي روز انجام ميشه جايي ثبت كنيم يعني به حساب بياد؛
اين موسسه در آستين حدود8 مركز تحت پوشش داره كه من در اين ماه بايد به تمام اونها سر بزنم؛ كاري كه از من خواسته شده در اين بازديدها انجام بدم اينه كه ببينم اين خدمات رساني به شكل انجام ميشه و احيانا چه مواردي به خوبي اجرا نميشه، از نوع برخورد كارمندان مراكز با مراجعين و حتي بازخوردي كه از مراجع گرفته ميشه؛
جمعه صبح براي شروع كار به يكي از اين مراكز رفتم، اين مركز در خيابان ششم آستين و در كنار چند مركز مشابه قرار داره؛ مراجعين اغلب سياه پوست و مرد هستند؛ طبقه اول شبيه و اندازه لابي تالار وحدت بود؛ ابتداي سالن يك ميز پذيرش، در وسط تعداد زيادي ميز و صندلي و يك راه پله كه به طبقه بالا راه داره؛ و در انتهاي سالن خشكشويي؛ درهاي ديگهاي هم به اين سالن باز ميشد كه من متوجه كاربردشون نشدم؛ طبقه دوم حمام، دستشويي و بخشي از امور اداري قرار داره و طبقه سوم خوابگاه؛ مراجعين براي تهيه غذا بايد به ساختمون رو برو بروند؛
مراجعين بيشتر علي بيغمهايي به نظر مياومدن كه چنين امكاني خيلي به مذاقشون سازگاره؛ خوب چي از اين بهتر، درآمد ماهانه، حمام، غذا، خوابگاه، دارو و درمان مفت؛ حتي خيلي از اونها آدمهاي پرتوقعي بودن كه مثلا چون اسپري شوينده در و ديوار حمام تموم شده بود غر مي زدند؛ تعداد مردها تقريبا 4 برابر زنهاست؛ خوابگاه به اندازه تمام مراجعين نيست اما مراكز ديگهاي هستن كه خدمات يكساني دارند؛
وجود چنين مركزي در آمريكا دور از انتظارنيست، اما موضوعي كه مهمه اينه كه چرا همچنان کمک به محرومین با رویکرد خدمات رسانی صرف داره انجام ميشه؛ تقريبا اكثر مراجعين اگر معتاد به الكل و مواد مخدر نبودن، افراد جوون و سالمي بودن كه قطعا امكان پيدا كردن كار دارند، با اين حال زندگي به اين شكل رو ترجيح ميدن؛ تا بوده همين بوده و مردم بخاطر اينكه كاري انجام داده باشن و كاري رو از سر خودشون باز كرده باشن چنين كارهايي ميكنن؛ كمك به محرومين و گرسنگان وتنبلان و راحت طلبان...؛ اين اتفاق در اندازهها و شكلهاي مختلف در همه جا ميافته؛ از پختن يه پلوي نذري و توزيع بين كساني كه كوچكترين محدوديتي براي تهيه اش ندارن، تا انداختن سكه در صندوق صدقات، تا توزيع سوپ گرم به گرسنه هاي آفريقا، تا خدمات درجه يك به خيابونخوابهاي آمريكا؛
همه اين اتفاقها به اين خاطر ميافته كه معمولا اين زحمت رو به خودمون نميديم تا فضايي براي تمرين تامين معيشت براي اين افراد بوجود بياريم؛ چون هميشه طالب نتايج آني و ملموس هستيم، چون پولي كه اومده سريعتر بايد هزينه بشه، چون مصرف پول در چنين فعاليتهايي معافيت مالياتي داره، چون انجام چنين كارهايي خوشنامي به همراه داره؛ چون جايي هست كه هركي خواست به دنيا بگه چقدر خوبه بره يه مبلغي به چنين مراكزي پرداخت كنه؛ الان بيشتر از اين بهتره تند نرم چون هنوز نميدونم در مراكز ديگه چه اتفاقهايي ميافته؛ اميدوارم حرفي براي گفتن پيدا بشه؛
در اولين جلسه آموزشي مواردي مطرح شد كه بيشتر جنبه آشنايي و راهنمايي داشت؛ به همراه يك جزوه گردن كلفت كه شامل اصول و روشهاي برقراري ارتباط با افراد تحت پوشش هست؛ نكتهاي كه خيلي روش تاكيد شد اين بود كه تا حد امكان از برقراري يك ارتباط دوستانه با مخاطب بپرهيزيم و ديگري اينكه تمام وقتي رو كه صرف اين كار داوطلبانه طي روز انجام ميشه جايي ثبت كنيم يعني به حساب بياد؛
اين موسسه در آستين حدود8 مركز تحت پوشش داره كه من در اين ماه بايد به تمام اونها سر بزنم؛ كاري كه از من خواسته شده در اين بازديدها انجام بدم اينه كه ببينم اين خدمات رساني به شكل انجام ميشه و احيانا چه مواردي به خوبي اجرا نميشه، از نوع برخورد كارمندان مراكز با مراجعين و حتي بازخوردي كه از مراجع گرفته ميشه؛
جمعه صبح براي شروع كار به يكي از اين مراكز رفتم، اين مركز در خيابان ششم آستين و در كنار چند مركز مشابه قرار داره؛ مراجعين اغلب سياه پوست و مرد هستند؛ طبقه اول شبيه و اندازه لابي تالار وحدت بود؛ ابتداي سالن يك ميز پذيرش، در وسط تعداد زيادي ميز و صندلي و يك راه پله كه به طبقه بالا راه داره؛ و در انتهاي سالن خشكشويي؛ درهاي ديگهاي هم به اين سالن باز ميشد كه من متوجه كاربردشون نشدم؛ طبقه دوم حمام، دستشويي و بخشي از امور اداري قرار داره و طبقه سوم خوابگاه؛ مراجعين براي تهيه غذا بايد به ساختمون رو برو بروند؛
مراجعين بيشتر علي بيغمهايي به نظر مياومدن كه چنين امكاني خيلي به مذاقشون سازگاره؛ خوب چي از اين بهتر، درآمد ماهانه، حمام، غذا، خوابگاه، دارو و درمان مفت؛ حتي خيلي از اونها آدمهاي پرتوقعي بودن كه مثلا چون اسپري شوينده در و ديوار حمام تموم شده بود غر مي زدند؛ تعداد مردها تقريبا 4 برابر زنهاست؛ خوابگاه به اندازه تمام مراجعين نيست اما مراكز ديگهاي هستن كه خدمات يكساني دارند؛
وجود چنين مركزي در آمريكا دور از انتظارنيست، اما موضوعي كه مهمه اينه كه چرا همچنان کمک به محرومین با رویکرد خدمات رسانی صرف داره انجام ميشه؛ تقريبا اكثر مراجعين اگر معتاد به الكل و مواد مخدر نبودن، افراد جوون و سالمي بودن كه قطعا امكان پيدا كردن كار دارند، با اين حال زندگي به اين شكل رو ترجيح ميدن؛ تا بوده همين بوده و مردم بخاطر اينكه كاري انجام داده باشن و كاري رو از سر خودشون باز كرده باشن چنين كارهايي ميكنن؛ كمك به محرومين و گرسنگان وتنبلان و راحت طلبان...؛ اين اتفاق در اندازهها و شكلهاي مختلف در همه جا ميافته؛ از پختن يه پلوي نذري و توزيع بين كساني كه كوچكترين محدوديتي براي تهيه اش ندارن، تا انداختن سكه در صندوق صدقات، تا توزيع سوپ گرم به گرسنه هاي آفريقا، تا خدمات درجه يك به خيابونخوابهاي آمريكا؛
همه اين اتفاقها به اين خاطر ميافته كه معمولا اين زحمت رو به خودمون نميديم تا فضايي براي تمرين تامين معيشت براي اين افراد بوجود بياريم؛ چون هميشه طالب نتايج آني و ملموس هستيم، چون پولي كه اومده سريعتر بايد هزينه بشه، چون مصرف پول در چنين فعاليتهايي معافيت مالياتي داره، چون انجام چنين كارهايي خوشنامي به همراه داره؛ چون جايي هست كه هركي خواست به دنيا بگه چقدر خوبه بره يه مبلغي به چنين مراكزي پرداخت كنه؛ الان بيشتر از اين بهتره تند نرم چون هنوز نميدونم در مراكز ديگه چه اتفاقهايي ميافته؛ اميدوارم حرفي براي گفتن پيدا بشه؛
2.5.07
در مورد اين تصوير
چندوقت پيش يه دوستي اين عكس رو برام فرستاد. بدون توجه به واقعي يا تزييني بودن عكس ازش خوشم اومد. نه به خاطر مضحك بودنش يا احمقانه بودن ايده عكس، نكته اي كه برام جالب بود اين بود كه اين عكس تصويري از ذهنيتي بود كه خيلي مواقع از زن دارم، در هر جاي دنيا، اينكه جايگاه زنها هميشه با معيارهاي مردانه تعيين و يا شناخته ميشه؛ زنهاي تكريم شده مذهبي دور و برخودمون پيچيده شده در لفافههاي سياه و رنگي، و زنهاي ليبرال دور از خودمون پيچيده شده در لايههاي رنگ و روغن و بزك و دوزك و تمام زيباييهاي فيزيكي زنانه؛ آنها در آنجا ارج و قربي دارند و اينها در اينجا.... اون يكي نشانه تحجر و اين يكي نشانه تمدن، دنياي مردانه آنها به آنها ميبالد و دنياي مردانه اينها به اينها؛ و ماداميكه هر دو سوي طيف يكديگر را تحقير ميكنند معلوم نيست حق با كيه؛
و گاهي به ايده دگم تعصبي تشكيل يه دنياي زنانه فكر ميكنم؛ كه حداقل در اونجا ببينم اگر زنها قرار بود خودشون براي خودشون تصميم بگيرند بدون حضور جنس اول....اون دنيا به كدوم طرف طيف نزديكتر بود....؛
22.4.07
ادامه بازی مار و پله
مدتها بود میخواستم در مورد سرنوشت بازی که طراحی کرده بودیم اینجا بنویسم، که بالاخره چه کردیم و چی از آب در اومد؛
متاسفانه چون فتوشاپ نمیدونستم مجبور شدم تمام طرحها رو یکی یکی از اینترنت پیدا کنم و توی رایانه[1] کنار هم
بچینم، بعضیها میتونن تجسم کنن منو وقتی که با این نرم افزار سر و کله میزدم تا این شکلها درست شه، البته که راحت نبود به همین دلیل بخشی از طراحی رو بعد از چاپ کردن طرح با رایانه انجام دادم، درست مثل انسانهای اولیه، تازه بعد از آماده شدن این طرح باید میرفتم مطبعه یا همون چاپخونهای که قبلا توضیح دادم و با حافظ صاحب سر و کله میزدم، سر و کله زدن یک اردو زبان با یک فارسی زبان موقع طراحی توی رایانه هم خودش داستانیه که گمونم ارزششو داشته باشه که یه روز در موردش حسابی توضیح بدم؛
اولین نسخه بازی رو وقتی اسلام آباد بودم گرفتم، حالا بماند قولهایی که صاحب مطبعه داده بود برای نوع چاپ کار، و اونجا دیگه دست ما کوتاه بود و خرما بر نخیل؛
فکر میکنم این طبیعت هر نوع سفارشی در هر جایی باشه که تا آخر کار باید پاش وایستی وگرنه اگر نه همه ولی بخشی از زحمتت به باد میره، این قانون اینجا هم شامل حال من شد و بازی به جای چاپ روی کاغذ چهارصدو پنجاه گرمی لمینیت مات روی کاغذ سیصد گرمی ورنی مات طراحی شد، بدون جعبه و پاکت مناسب، چون به جای پاکتی هم که من سفارش داده بودم پاکت پلاستیکی اومده بود؛
با تمام این حرفها چیزی که برای من از همه مهمتر بود این بود که متاسفانه هیچوقت نفهمیدم که عکسالعمل بچهها نسبت به این بازی چی بود، نه عکسالعمل بچهها نسبت به بازی و نه عکسالعمل خانمها به جنتری یا همون تقویم خودمون؛ چون بعد از توزیع اونها بنا به دلیلی مجبور به ترک افغانستان شدم و حسرت تطبیق[2] این کار توی ساحه] 3] برای همیشه به دلم موند؛
این یکی از معدود و خیلی معدود دفعاتی بود که علیرغم تمام احترامی که برای اعتقادات و عقاید خودم قایل هستم مجبور شدم ازشون کوتاه بیام، اولویت دیگهای رو ترجیح بدم و در نتیجه نتونم پاش بایستم؛ امیدوارم هنوز راهی برای جبران باشه؛
------------------------------------------
[1] MS Word
[2] اجرا
اولین نسخه بازی رو وقتی اسلام آباد بودم گرفتم، حالا بماند قولهایی که صاحب مطبعه داده بود برای نوع چاپ کار، و اونجا دیگه دست ما کوتاه بود و خرما بر نخیل؛
فکر میکنم این طبیعت هر نوع سفارشی در هر جایی باشه که تا آخر کار باید پاش وایستی وگرنه اگر نه همه ولی بخشی از زحمتت به باد میره، این قانون اینجا هم شامل حال من شد و بازی به جای چاپ روی کاغذ چهارصدو پنجاه گرمی لمینیت مات روی کاغذ سیصد گرمی ورنی مات طراحی شد، بدون جعبه و پاکت مناسب، چون به جای پاکتی هم که من سفارش داده بودم پاکت پلاستیکی اومده بود؛
با تمام این حرفها چیزی که برای من از همه مهمتر بود این بود که متاسفانه هیچوقت نفهمیدم که عکسالعمل بچهها نسبت به این بازی چی بود، نه عکسالعمل بچهها نسبت به بازی و نه عکسالعمل خانمها به جنتری یا همون تقویم خودمون؛ چون بعد از توزیع اونها بنا به دلیلی مجبور به ترک افغانستان شدم و حسرت تطبیق[2] این کار توی ساحه] 3] برای همیشه به دلم موند؛
این یکی از معدود و خیلی معدود دفعاتی بود که علیرغم تمام احترامی که برای اعتقادات و عقاید خودم قایل هستم مجبور شدم ازشون کوتاه بیام، اولویت دیگهای رو ترجیح بدم و در نتیجه نتونم پاش بایستم؛ امیدوارم هنوز راهی برای جبران باشه؛
------------------------------------------
[1] MS Word
[2] اجرا
3] field
تصویر بازی طراحی شده و کارتهایی که به جای تاس استفاده کردیم