Daftar Yaddasht

29.11.06

بازی مار و پله برای آموزش بهداشت فردی

یکی دیگه از کارا اینه که یه بازی برای آموزش بهداشت فردی بین اطفال توزیع کنیم؛ برای این کار از بازی مار و پله قرار شده بود استفاده کنیم، اما فکر کردم که اون خیلی برای بچه‌ها پیچیده باشه، به همین خاطر تصمیم گرفتم که بازی رو از 100 خونه تبدیل به 42 کنم یعنی هفت ردیف هفت تایی؛ اینطوری هم تصاویر درشت‌تری خواهیم داشت هم بازی راحت‌تر میشه؛‌ نکته دیگه که احتمالش می‌رفت که تبدیل به مشکل بشه، استفاده از تاس برای این بازی بود،‌چون تاس به هر حال هنوز خیلی جاها ابزار قماره؛ برای این کار فکر کردم که از کارت استفاده بشه، 5 کارت به شکل مربع که روی هر کدوم به جای شماره یکی از وسایل شخصی مثل مسواک و خمیر دندون کشیده بشه، مثلا یک خمیر دندون، دو دمپایی، سه صابون،‌ 4 شانه، 5 مسواک؛ به این ترتیب این بازی نیاز به یک طراحی جدید داشت، یک طراح یا بقول افغانیا یک رسام معرفی شد،‌ اولش قبول کرد و قرار شد امروز صبح برای دیدن نمونه کارش برم؛‌ وقتی رفتم گفت این خیلی ریزه و من نمیتونم مگر اینکه مدل رو بهم بدین،‌ منم گفتم خوب اگه مدل داشتم که خودم انجام می‌دادم؛
فعلا از رفیقش خواسته که این کار رو انجام بده اونم گفت 3 روز دیگه بیاین تحویل بگیرین،‌که من گفتم اول فردا میام*؛ ببینم نمونه کارتون چیه؛
اگر اینم نتونه ظاهرا باید خودم دست به کار شم؛‌
---------------
دوستای افغانی من با لغت میام مساله دارن، میگن میام دیگه چیه، می‌پرسم پس چی باید گفت؟ میگن: می‌آیم؛ راست*
هم می‌گن خداییش؛

مطبعه یا چاپخانه خودمون

مدتی توی کابل موندن ظاهرا اولین تاثیرش روی نوشتن من بوده که انقدر کم شده؛ همچنان مثل قبل هر روز کلی اطلاعات بهم می‌رسه؛ اما بدون اینکه جذابیتشو از دست داده باشه بازم داره یه جایی بین زمین و هوا می‌مونه؛
مطبعه‌های افغانستان
یکی از خروجی‌های بخشی از برنامه‌ای که در حال انجامش هستیم تهیه یک تقویم با تصاویر گرافیکی برای‌ آموزش بهداشت فردی به خانواده‌های ساکن در قریه جاته؛‌ دفعه قبل که تهران بودم ترتیب تهیه تصاویر رو دادم و خیلی دوست داشتم که یه جوری همونجا می‌تونستیم چاپش کنیم، چون در اینجا نمونه کار قابل قبول تا همین الان هم ندیدم؛ منتهی قسمت نشد و کسی که باید این کار رو می‌کرد تاقچه بالا گذاشت و مجبور شدم همینجا یه جوری سر و تهش رو هم بیارم؛

اولین کار این بود که یک مطبعه پیدا بشه؛ دو تا جایی رو که سابقه کار با ما رو داشتن به من معرفی کردن؛ یکیش چاپخونه عظیمی بود که ظاهرا آيساف و یه تعدادی از موسسات خارجی کارشون رو اونجا سفارش می‌دادن؛ نشریات، تبلیغات، پوستر و...؛

دومیش یک جای کوچیکتر بود، یک مغازه خیلی کوچیک که 3 تا کامپیوتر و کلی آدم توش بود، و پشت مغازه یک حیات کاهگلی و دو سه تا اتاق که ماشینای چاپ همونجا بود، اما حد اقل یک طراح یا بهتر بگم یک کورل کار حرفه‌ای و پر حوصله داشتن؛ به همین دلیل با دومی به توافق رسیدیم؛ سه هزار و پونصد تقویم 30 در 40؛ 12 صفحه، رنگی، گلاسه مات، روی کاغذ 200 گرمی، دونه‌ای 85 افغانی که می‌کنه به عبارتی حدود 160 تومن، شامل هزینه طراحی؛‌ گمونم خیلی گرونتر از تهران در میاد....!!! تا حالا به تومن حساب نکرده بودم؛

اولین تفاوتی که دیدم این بود که توی تهران معمولا برای سفارش کار به یه دفتر شیک و تر تمیز باید رفت و سفارش داد، اما اینجا مستقیم باید وارد چاپخونه بشی و توی دفتر چاپخونه با رییسش وارد مذاکره بشی، چون تمام مراحل کار از طراحی تا اجرا و صحافی همینجا انجام میشه؛

دومیش اینکه به جای آدم‌های خوش تیپ و تر و تمیز و ژیگولوی دفاتر تبلیغاتی، اینجا همه از دم محلی‌های بومی باقی‌مونده هستن، همونطور سنتی و ساده و مذهبی؛ طراحی که حرفشو زدم اسمش حافظ صاحب یا قاری صاحبه، چون تمام قرآن رو حفظه، یه پسر جوونیه که به نظر من شبیه پیغمبراس از بس چهره روحانی داره؛ و چه صبری داره، بطوریکه چندین بار شده که غرق کار توی کامپیوتر بوده و یه هو برق رفته و این حتی یه نچ هم نگفته؛

سومیش اینه که تمام روند کار رو خود سفارش دهنده باید تا آخر کار کنترل کنه، چون اینجا نه از طراح خبریه، نه از ناظر چاپ؛ اگر سفارش دهنده حالشو داشته باشه و مته به خشخاش بذاره احتمالا کارش به یه دردی بخوره وگرنه باید به آقایون اعتماد کنه و مواد رو تحویل بده و احتمالا یک پرینت نهایی رو ادیت کنه و بفرسته برای چاپی که خدا میدونه چی از آب در بیاد؛

چهارمیش اینه که هنوزم که هنوزه هیچ قراردادی من ندیدم امضاء شه، یعنی انقدر اعتماد بوده که طرف بدون گرفتن هیچ پولی کار رو شروع کرده و این‌همه براش وقت گذاشته؛

پنجمیش اینه که 3 ماه مونده به آخر سال هنوز تقویم سال 86 پیدا نشده و کارمون لنگ مونده تا اون از یه جایی گیر بیاد؛

بقیه تفاوت‌ها رو هم احتمالا در مراحل بعدی کار باید بگم چون نمیدونم چی بشه؛

18.11.06

ادامه تحصیل در انگلیس

دسترسی کامل به اینترنت هم گاهی اوقات مشکلاتی رو بوجود می آره؛ از جمله اینکه آدم رو از کار و زندگی می‌ندازه، اونم برای آدم ندید بدیدی مثل من، وسوسه گشتن تو اینترنت فرصت هر گونه تولیدی رو از بین مي‌بره, حداقل تولید نوشتاری؛ به این نمی‌گن بیمار یا شاید هم اسیر تکنولوژی شدن؟
از جهتی الان حداقل با دانشگاه‌ها و رشته‌های دانشگاهی انگلیس به خوبی آشنا شدم، کجا باید چی رو خوند، کجا باید پول کمتر داد، کجا اعتبار بیشتری داره، کجا کاربردی تره، کجا تئوری‌تره، کجا اسم و رسمش بیشتره، چند مدل فوق لیسانس داریم، وضعیت گرفتن دکتری چطوریه، و اطلاعاتی از این قبیل که مربوط به آدم‌های درس‌خونه؛
و سوالی که برای من از این حجم اطلاعات بوجود می‌آد اینه که به چه دلیل این تنوع وسیع از انواع و اقسام حوزه‌های علمی، فنی، هنری و هر موضوع دیگه‌ای در این کشور وجود داره، بهتر و بیشتر از هر جای دیگه‌ای حداقل به غیر از آمریکا، چون هنوز در مورد اون قسمت از دنیا اطلاعاتی ندارم؛ تا جایی که متوجه شدم این تغییر در ده پانزده سال اخیر اتفاق افتاده، تا قبل از اون این دانشگاه‌ها عمدتا کالج یا چیزی شبیه مدارس عالی بودند که احتمالا به دلیل استقبال زیادی که ازشون شد خودشون رو به تدریج توسعه دادن تا جاییکه الان تبدیل به بهشتی برای ادامه تحصیل برای پولدارترین مردم دنیا شدن چرا که هزینه تحصیل در تمام این دانشگاه‌ها و مدارس سر به فلک می‌کشه؛ پرداختش یا از عهده طبقه متوسط بر نمی‌آد یا اینکه بسیار با سختی انجام می‌شه سی هزار دلار برای یک دوره یک‌ساله فوق‌لیسانس مبلغ کمی برای خیلی از ماها نیست؛
اما خوشبختانه امکان‌های زیادی برای پیدا کردن بورسیه در اغلب این رشته‌ها وجود داره، که مستلزم داشتن یک ذهن خلاق و جویای فرصته، تا بدون پرداخت حتی یک پنی منجر به دریافت مدرک فوق لیسانس و یا دکتری در یکدوم از این دانشگاه‌ها بشه؛

13.11.06

در ادارات دولتی

دیروز برای انجام یک کاری به وزارت صحت عامه رفتم؛ طبقه اول همه جا آبی بود، دیوارها و ستون‌ها و فرش‌ها ... مثل اینکه توی استخر داری راه می‌ری؛ رفتم منزل سوم (طبقه سوم) توی راه‌روها تقریبا ظلمات بود و چشم چشم رو نمی‌دید،‌ چون برق اضافه‌ای وجود نداره که بخواد روشنایی بده، وارد اتاق رییس شدم و به چند تا دفتر معرفی شدم؛
به دفتر آموزش صحی یا چیزی شبیه این وارد شدم، باورم نمی‌شد، یک اتاق بیست یا سی متری که دقیقا 13 نفر آدم توش نشسته بود، عمدتا خانم، که هر چی فکر کردم دلیلی به جز بیکاری براش پیدا نکردم، بدون انجام هیچ‌کاری دور هم نشسته بودند و قصه می‌کردند، اتاق‌های دیگه هم به نسبت مساحت و موقعیت همین وضعیت بود، تعداد زیادی کارمند بی‌کار که فقط داشتن وقت می‌گذروندن، حتی بافتنی هم نمی‌بافتن که حداقل یه کاری کرده باشن؛
یاد اداره‌های دولتی ایران افتادم، اونجا حداقل هیچ کس توی اتاق خودش نیست و انقدر قضیه توی چشم نمی‌زنه؛

یکی از مشکلاتی که در این جور کشورها به وضوح دیده می‌شه نیروی کار ارزون حتی در سطوح دولتیه، حقوق ماهانه کارمندای معمولی بخش‌های دولتی عموما مبلغی بین 30 تا 50 دلار در ماهه، در بعضی‌کشورهای آفریقایی و یا آسیای جنوب شرقی این مبلغ به 20 دلار در ماه هم می‌رسه، و احتمالا توجیه چنین دولت‌هایی برای این وضعیت ایجاد اشتغال بیشتر می‌تونه باشه؛ توزیع عادلانه درآمد؛ ها...ه....توزیع سفیهانه درآمد؛‌

با این وصف یعنی میزان بسیار ناچیز درآمد، وضعیت مالی کارمندان دولت به مراتب از سایر افراد جامعه بهتره و همه برای پیدا کردن یک جایگاه دولتی سر و دست می‌شکنند، بوی‍ژه اگه اونها اونقدر خوش‌شانس باشند که در ادارات و پست‌های کلیدی تری مثل گمرک کار کنند که ارتباط مستقیم با ارباب رجوع و حق چای و شیرینی داره؛ اغلب این کارمندان با همون حقوق ناچیز قادرند خودرو و منزل شخصی داشته باشند؛ عمدتا در این قبیل کشورها رشوه دهی و رشوه‌ گیری یک امر روتین و پذیرفته شده است، و توجیه دریافت کنندگان هم همیشه این است که مستحق دریافت چنین حقی در چنین کشور بی‌ در و پیکری هستند؛

این تنها یکی از مصداق‌ها یا نشانه‌های فاسد بودن یک دولت می‌تونه باشه؛

10.11.06

بعد از هرات...؛

باز هم کابل و زرق و برق فضاهای اختصاصیش؛
از اونجایی که دل خوشی از سرما ندارم همیشه به نحوی مجبور می شم چنین شرایطی رو بپذیرم. بسته شدن دفتر هرات یک توفیق اجباری برای زندگی در کابل بود. امروز هفتمین روز زندگی جدید من در کابل بود؛‌ شرایط کاملا متفاوت از هرات، در پست‌های قبلی کابل رو با جزییاتش وصف کردم، زمستان سال قبل، و البته گذشت این چندماه تغییری بوجود نیاورده؛ اما وضعیت برای من می‌تونه متفاوت بشه، چون زندگی دایمی با یک اقامت حداکثر یک هفته‌ای خیلی متفاوته؛
هوا به شدت- البته برای من به شدت- سرد شده، از هفته قبل که رسیدم بخاری‌ها رو روشن کردم، دمای 7 درجه فکر می‌کنم دمای پایینی باشه برای فصل پاییز؛

هفته گذشته برای چاپ تقویمی که قراره برای آموزش بهداشت سفارش بدیم به چند تا مطبعه یا همون چاپخونه خودمون سر زدم، تجربه جالبیه، اینجا همه چیز از طراحی و صفحه‌بندی و اجرا و چاپ در مطبعه انجام می‌شه، و سفارش رو مستقیم باید به رییس یا مدیر مطبعه داد، آدم‌های بسیار با حوصله و متدینی به نظر می‌اومدن و قرار شد که روز یکشنبه طراحی رو شروع کنیم؛
امروز همراه یکی از دوستام ناهار رو به یک رستوران فرانسوی
[1] رفتم، همونطور که انتظار داشتم فقط مخصوص اتباع خارجی و نه افغانی‌ها، آدم احساس گناه مي‌کنه از نشستن در چنین محیطی، اینجا میشه هر غذای فرنگی رو از شیر مرغ تا جون آدمیزاد سفارش داد، مثل کافه‌های پاریس میشه از صبح تا شب نشست و از اینترنت بی‌سیم برای کامپیوتر شخصی استفاده کرد؛
و چیز دیگه‌ای که برام تازگی داشت بارون عجیب و غریبی بود که امروز بارید، ساعت 3 بعد از ظهر هوا مثل 8 شب تاریک شد و برای 20 دقیقه سیل از آسمون اومد، مدت‌ها بود چنین بارونی رو ندیده بودم؛
.......
[1] La’mospher

5.11.06

میم مثل مادر(میتونه نقد فیلم به حساب نیاد)؛

چند روز پیش قرار شد به بهانه دیدن دوستی به سینما برم، از قضای روزگار سینمایی که انتخاب کردیم میم مثل مادر رو اکران کرده بود. زیاد برامون اهمیت نداشت که فیلم چی باشه، مخصوصا برای من که آدم سینما برویی نیستم، نشونه‌اش هم اینکه آخرین فیلمی که تو سینما دیدم یا متولد ماه مهر بوده یا لیلا در دهه 70؛
قبل از اینکه فیلم رو دیده باشم توی خبرا خوندم که بسکه این فیلم اثر گذار بوده یه چندتایی قربانی هم داده مثل مصایب مسیح!!!! کلی آدم غش و ضعف کردن؛
به همین خاطر همش نگران بودم که چطوری باید خودمو کنترل کنم؛

قبل از اینکه در مورد این فیلم نظر بدم بهتره بازی گلشیفته فراهانی رو از داستان فیلم جدا کنم، که شبیه خودنمایی یه دستمال حریر بود که به در یک سطل آشغال گره زده باشن؛
اینطوری راحت می‌تونم فیلم رو سلاخی کنم، یک فیلم درجه نمیدونم چند وحشیانه بد ساخت؛ که مخاطب رو تا حد خریت احمق فرض کرده و به ضرب و زور نمایش دردهای اجتناب ناپذیری مثل معلولیت‌های مادرزادی؛ اشک‌های معصومانه بچه‌ها و یا ضجه‌های یک مادر آسیب‌دیده روی احساس اونها راه رفته؛

فیلم داستان یک قربانی جنگ رو روایت می‌کنه که اینجا بر حسب اتفاق یک زنه که یک بچه ناقص به دنیا می‌آره؛ زمان روایت داستان مشخص نیست، اما با یه حساب سر انگشتی می‌شه گفت که اگر منظور از بمباران شیمیایی سر دشت همان بمباران سال 66 باشه داستان از اونجا شروع شده؛‌ اگر با توجه به اثرات گاز خردل که گفته می‌شه اثرات تاخیری دارد باید حدس بزنیم که بقیه ماجرای فیلم از چه زمانی شروع شده؛ با توجه به اینکه در قسمت اول فیلم یعنی فاصله بین بمباران شیمیایی و حامله شدن سپیده هیچ فاصله زمانی تعریف نشده نتیجه باید بگیریم که این جریان هم مربوط به همون‌سال‌های 66-67 باید باشه؛ به این ترتیب بچه داستان 6 سال بعد یعنی سال 72-73 باید به مدرسه بره که اینجا میشه قسمت دوم داستان؛ اما نکته جالب اینجاست که در همین زمان فضای خیابونای تهران فضای همین‌روزهاست نه فضای اوایل دهه 70 ،‌حتی معماری خونه آقای دیپلمات هم یک معماری دهه شصتی نیست؛
حالا به فلسفه ساخت فیلم کاری ندارم،‌ که نمی‌دونم تا کی می‌خواهیم بار جنگ و تبعاتش رو به بدترین شکل با خودمون حمل کنیم و تا کجا، ‌شاید تصمیم داریم یک حماسه کربلای دوم بسازیم؛

هیچ‌جای فیلم معلوم نشد که زن داستان اصلا به چه دلیلی در زمان بمباران در منطقه بوده؛ هرچند هنگام بمبارون زن رو با لباس پرستاری می‌بینیم اما معلوم نیست چرا این تخصص، چنانچه وجودداشته، یه هو تحلیل می‌ره و این زن مجبور میشه زندگی نکبت بارش رو از طریق تایپ برای مردم اون هم در خونه خودش انجام بده؛
حالا اینجا باید پرسید که اصلا چرا این نقش رو این هنرپیشه گرفته که کاراکترش برای همه چی مناسبه مگر یک مادر داغدیده قربانی؛
از اول تا آخر فیلم مخصوصا هر چی به سمت آخر پیش می‌ریم اور دوز سکانس‌های سیاه و حتی اضافه‌ است؛ از مشکلات بچه‌های معلول تا یاس‌های فلسفی؛‌ از قاچاق دارو تا روسپیگری؛ از خود خواهی جنس اول تا مطیع بودن جنس دوم؛ از جنگ تا دزدی تا شرایط کورتاژ غیر قانونی که بازم معلوم نیست چرا با وجود وضعیت مالی قابل قبول آقای فیلم، این تصمیم به فجیع‌ترین و غیر انسانی ترین شکلش توصیف می‌شه؛ و تازه از همه این‌ها گذشته آقای فیلم‌ساز خواسته یه پیام سیاسی هم تو فیلمش بذاره و بگه که دیپلمات‌ها اصولا یک مشت انسان‌های دگم خشکه مذهب اهل بده بستون هستن که هیچوقت هم توی بدترین شرایط ، مثل زمان بمبارون در این فیلم، حضور فیزیکی ندارند؛ اما همیشه طوری حرف می‌زنن که گویی با جون و دل حضور داشتن؛ به این می‌گن زور چپونی؛
کاری به سابقه درخشان یا غیر درخشان این فیلمساز ندارم؛ چون نه می‌شناسمش نه فیلم دیگه‌ای ازش دیدم و از اون گذشته معتقدم هر اثری باید در فضای خودش تعریف بشه نه در مقایسه با آثار دیگه همون هنر!!!! مند؛

اما متاسف شدم که چنین فیلم‌هایی هنوز داره ساخته می‌شه که حتی سلیقه مردم رو هم اونقدر تحت تاثیر قرار می‌ده که خیلی‌ها با کمال میل از چنین کارهایی رضایت داشته باشن؛
راستی معیارهای سنجش رو کی تعریف می‌کنه؟