پشت ستارههای آهنی قلبی از طلاست؛
قبلنا وقتی تو خیابونای کابل و هرات میرفتم و نیروهای ناتو و آیساف و خلاصه نیروهای نظامی خارجی رو توی اون توپ و تانکا و نقابا و ماسکا و کلاهها و اسلحه به دست و مسلسل به دوش میدیدم حالم بد میشد؛ انقدر به نظرم بیرحم و عوضی و غیر انسانی میاومدن که گاهی فکر میکردم که هیچی حالیشون نیست به غیر از آدم کشتن؛ حتی با مردم هم که صحبت میکردم همین حس رو داشتن/دارن و میخوان که یه جورایی سر به تن هیچکدومشون نباشه؛ هر چی هم میشه از چشم همینا میبینن؛ از حمله طالبان و دزدی تا گدایی و فساد اداری و خلاصه هر چیزی که به خودشون و هر کسی دیگه ای مربوط میشه؛
با تمام این پیش زمینه ها هفته قبل یک مهمونی رفتم توی سفارت کانادا؛ به مناسبت خداحافظی یکی از همین حضرات؛ وارد که شدم و آدما رو دیدم اولش یه کم مرعوب قد و قوارههاشون شدم؛ اما بعد از یه مدت کوتاهی که با چند نفری صحبت کردم به نکات جالبی پی بردم؛ اینکه چقدر حتی بیشتر از غیر نظامیها نرمال وطبیعی هستن؛ چقدر برخوردای قشنگ و مودبی دارن؛ حتی اونقدر حساس هستند که موقع خدافظی با دوستاشون دستشون بلرزه یا اشک بریزن؛ این مشاهدات باعث شد که نظرم رو نسبت به این جریان مطرح کنم؛ نتیجه جالب این بود که خودشون اصلا فکرشو هم نمیکردن مردم/یا من همچین حسی بهشون دارن؛
به هر حال این یک روی دیگه سکه بود که بازم هر نوع نگاه قضاوتگونهای رو رد میکرد؛
چقدر بده آدم تمام زندگیشو مجبور باشه پشت یه ماسک بگذرونه؛ اما ازون بدتر اینه که اون ماسک خوشگل باشه و پشتش یه قلب بد باشه؛ این طفلکا برعکسن؛
این منو یاد کارتون معاون کلانتر انداخت؛
به هر حال این یک روی دیگه سکه بود که بازم هر نوع نگاه قضاوتگونهای رو رد میکرد؛
چقدر بده آدم تمام زندگیشو مجبور باشه پشت یه ماسک بگذرونه؛ اما ازون بدتر اینه که اون ماسک خوشگل باشه و پشتش یه قلب بد باشه؛ این طفلکا برعکسن؛
این منو یاد کارتون معاون کلانتر انداخت؛