زنبورها
سارا نگاهی به سیمین انداخت که هنوز پشت کامپیوترش نشسته بود و چیزی را سریع تایپ می کرد. از روی صندلی بلند شد. به سمت پنجره رفت و دو ردیف کرکره را با فشار انگشت اشاره اش پایین داد و به کوچه نگاه کرد. اتومبیل سفید بزرگی آنطرف خیابان پارک کرده بود و چراغ هایش روشن بود. بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: چقدر دیگه مونده؟
دختر بدون اینکه مکثی کند به کاغذهای کنار دستش نگاه کرد و با بی خیالی گفت: چی چقدر مونده؟
- کارتو میگم کی تمومش میکنی؟
سیمین روی صندلی اش جابه جا شد و در حالیکه باز مشغول کارش بود گفت: من که گفتم طول می کشه تو برو.
سارا انگشتش را از روی کرکره برداشت و رو به سیمین گفت: منم گفتم که بدون تو جایی نمی رم. دیگه با این کار مسخرت شورشودرآوردی. پاشو یه گشتی بزن، مهمونی برو، چهارتا آدم ببین. آخه همش که نمیشه کار. تا کی؟ اصلا برای چی؟
سیمین عینکش را برداشت، از روی صندلی اش بلند شد و دست هایش را تا میتوانست از هم باز کرد و به سمت چپ و راست چرخید. باز عینکش را به چشمش زد، لیوان چای را به دستش گرفت و روی مبل بزرگ جلوی میز نشست. به سارا نگاه کرد و گفت: من نمی فهمم مشکل تو با کار من چیه؟ دیروزم مامان می گفت بهش زنگ زدی و اعصاب اونم ریختی به هم.
- مامان؟ کی بهت زنگ زد؟
- دیروز همین موقع ها،
- چطور بود؟
- خودت که هر روز ذکر خیر منو باهاش می کنی. از من حالشو می پرسی؟
- اون پرسید منم بهش گفتم.
سیمین در ظرف سرامیک سبزی را که روی میز بود بلند کرد، شکلاتی برداشت و همانطور که با کاغذ قرمز آن بازی می کرد گفت: پس اگر میشه هر چیزی مربوط به زندگی خودته بهش بگو. حداقل بذار اون پیر زن راحت باشه. هروقت باهاش حرف می زنم همه حرفای تو رو از دهن اونم می شنوم. به جای اینکه انقدر نگرانش کنی بیشتر پیشش باش.
- سارا تابلوی روی دیوار را با دستش صاف کرد، کمی عقب رفت، باز جلو آمد و کمی گوشه راست آن را بالاداد. بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: در این مورد خواهش می کنم تو اظهار نظر نکن، که 2 ساله حتی یه شام هم با ما نخوردی.
- من عذرم موجهه، کارم خیلی زیاده، نگران آینده ام. از اون گذشته دل خوشی هم از هیچکدومتون ندارم.
- چی کم داری تو زندگی که اینطوری خودتو از همه جدا کردی؟ علی رو که اونجوری از خودت روندی، قید من و مامان رو هم که زدی، اینم که وضعیت زندگی خودته.
- علی خودش خواست، روزی که رفتیم محضر به یارو محضر داره گفته بود یه روزم براش غذا درست نکردم، در حالیکه مثل کلفت تو خونه جون می کندم.
- علی آدمی نبود که الکی حرف بزنه، اما تو این کار مزخرف رو به همه چی ترجیح می دی.
- اگه ندم، خرج منو تو میدی؟ یادت رفته پارسال شب عید تمام وسایلمو ریختن بیرون؟ اون موقع کدومتون به دادم رسیدین؟ کم داشت مامان؟ نکنه بازم فکر می کنی باید بشینم ور دل شما و باد هوا بخورم؟ یا منتظر باشم کی ارث و میراث تقسیم میشه.
- نمیدونم. شاید انتظار داشتی مامان در و دیوار خونه رو برات پول کنه ؟
- سیمین بدون اینکه کاغذشکلات را باز کند آن را توی ظرفش انداخت، از روی مبل بلند شد، به طرف میز رفت و کاغذهایش را مرتب کرد و گفت من هیچ انتظاری از کسی ندارم. همتون امتحانتونو پس دادین. دو سه هفته پیش با کلهر حرف می زدم، گفت هیچ میدونی قیمت زمینای مامانت چقدر شده؟
- سارا کشی را که به موهایش بسته بود باز کرد، دستی به موهایش کشید و در حالیکه سعی می کرد موهایش را به حالت اولش برگرداند گفت: تو چی گفتی؟
- هیچی، گفتم نوش جونش، برای من مهم نیست، گفتم وکیل خوب کسی شدی. گفتم مامان به غیر از بچه های خودش، خیرش به بقیه خوب می رسه.
- مامان که خیلی به تو علاقه داره، یه سیمین میگه ده تا سیمین از دهنش در میاد.
- سیمین لباس هایش را پوشید و گفت: دل سوزی اون دیگه برام ارزشی نداره، اون موقع که بهش احتیاج داشتم کجا بود؟ یه بچه 5 ساله رو ول کرد و رفت پی خوشیش. حالا شده کاسه داغ تر از آش. از وقتی هم که یادمه پولش از پارو بالا می رفت اما همیشه حال و روز ما همین بود.
- سارا چندتار مویی که در انگشتانش گیر کرده بود را با کف دستهایش گلوله کرد و توی سطل انداخت و گفت: تو خودت خیلی سخت گرفتی، خودتو جدا کردی.
- آره چون من آدمی نیستم که چیزی رو از کسی گدایی کنم، حتی اگه اون آدم مادرم باشه.
- مامان وقتی که بابا مرد جوون بود، خودخواهیه اگه برای ازدواجش مقصر بدونیش.
- سیمین یک دسته از کاغذهایش را برداشت و در حالیکه آنها را با عصبانیت داخل یک پوشه می گذاشت گفت: تو دیگه از خودخواهی حرف نزن سارا، اصلا تا حالا ککت هم نگزیده که با کی داری زندگی می کنی، نه هیچوقت غصه کار داشتی نه نگران کسی بودی.
سارا تتگ آب روی میز را برداشت و گفت: لیوان کجاس؟ سیمین به لبه میز تکیه داد ، رویش را برگرداند و گفت: همون یکیو دارم، چاییش رو خالی کن با همون بخور.
سارا چای لیوان را در گلدان بزرگ کنار پنجره خالی کرد، کمی آب در آن ریخت و به سیمین داد و گفت: بخور یه کم آروم شی.
- حرفات اذیتم می کنه سارا، انگار از هیچی خبر نداری، تو میدونی که تا جایی که میشده قسط دارم، هزینه های دانشگاه هم هست، اجاره این دفتر هم هست. از صبح تا شب باید به حساب کتاب مردم برسم، تا بتونم زنده بمونم.
- حق با توء اما در مورد مامان خیلی تند میری.
- تند نمی رم، اما شک ندارم که اون می تونست یه ذره بهتر از این هوامو داشته باشه، اما نکرد.
- سارا به سقف نگاه کرد تا اشکی که در چشمش حلقه زده بود سرازیر نشود ، در همین حالت گفت: شاید همین روزا اینکارو بکنه؟
- به درد خودش میخوره، من دیگه حسابم ازش جداس. اگه شده دو برابر الان کار می کنم اما انتظار از کسی ندارم، هیچوقت یادم نمیره ترم دوم بودم , لنگ شهریه دانشگام مونده بودم، همون موقع اون همه پول داد اون ماشین مسخره رو خرید برای منوچهر، که چی که همیشه می خواسته با پولش همه رو دور و بر خودش جمع کنه، از اول هم شوهرشو ترجیح داد به هر دوی ما. به درک اگه اینطوری بچه هاشو از خودش روند. حالا تو چی میخوای ازم؟
- من دلم برات می سوزه، خواهرمی، نمی خوام ببینم داری با خودت اینکار و می کنی؟
- چکار می کنم؟ شده من تا حالا از کارای تو ایراد بگیرم. کم الاف کارای خودتی؟ به غیر از مهمونی رفتن کار دیگه ای هم می کنی؟
- زندگی یعنی همین خواهر من. ما دیگه هیچ وقتی نداریم. جریان زنبورا رو بهت گفتم؟
- نه چی شده؟
- اینشتین اون موقع ها گفته بود روزیکه زنبورها از روی زمین محو بشن انسان چهار سال دیگه برای زنده بودن بیشتر وقت نداره.
- خوب؟
- خوب الان کلی از زنبورها ناپدید شدن و هنوز جنازشون هم پیدا نشده،
- چه ربطی داره؟
- زنبورا گرده افشانی می کنن، اما اگه زنبوری نباشه گیاهی بارورنمیشه، بعد همینطوری کم کم غلات از بین می رن، و اصلا زنجیره غذایی آسیب می بینه، و این یعنی نابودی بشر.
- سیمین گفت: دیوونه شدی سارا؟
- سارا کیفش را روی دوشش انداخت، باز به سمت پنجره رفت، ماشین سفید هنوز آنجا بود، هوا تاریک تر شده بود و الان بهتر می توانست داخل ماشین را ببیند. کسی در آن نبود، اما هنوز چراغ هایش روشن بود. به سمت خواهرش برگشت و گفت: نه باور کن این حقیقت داره. مرگ دسته جمعی زنبورا خیلی داره تکرار می شه، اما کسی توجه نمیکنه. حالا ما چرا باید انقدر زندگی رو سخت بگیریم. وقتی هیچ معلوم نیست فردا چه اتفاقی می افته.
- اگه به جای گوش کردن به حرفات به کارام رسیده بودم الان تموم شده بود، باید صبح تحویلش بدم.
- منظورت اینه که تا صبح می خوای بیدار بمونی
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سارا....
- باشه، اما باید یه چیزی رو بهت بگم
- چی؟
- شاید یکی از همین روزا بفهمی که دیگه لازم نیست انقدر کار کنی.
- چیه نکنه مامان استحاله شده، از خیر پولش گذشته یا شایدم منوچهر جونش شکمش سیر شده، دختر کیفش را از روی صندلی برداشت و باز به سمت تابلویی که همین چند دقیقه پیش صافش کرده بود برگشت، به آن نگاه کرد و بدون اینکه برگردد با صدایی بغض آلود گفت: هیچکدوم، فقط شاید مجبور شه برای همیشه تنهامون بذاره.
سیمین مکث کرد، مکثش آنقدر طولانی بود که خواهرش به طرفش برگشت، به چشم های دختر زل زد.
سیمین فقط توانست بگوید: چی؟
سارا دیگر دلیلی پیدا نمیکرد تا اشک هایش را در چشم هایش نگه دارد، به طرف خواهرش رفت و گفت: مامان... دیشب که رسیدم
خونه شامشو خورده بود، گفت انگشتاش سرد شده، گفت با تو هم صحبت کرده، گفت بهت گفته که بیای پیشش و تو گفتی کار داری، حالش خیلی خوب نبود، اما بد هم نبود، صبح دیر بیدار شدم، هنوز خواب بود، رفتم تو اتاقش، حالش به هم خورده بود. به اورژانس زنگ زدم، به تو هم زنگ زدم، بر نداشتی، از صبح بیمارستانم، باید جراحی بشه، باید دعا کنیم.
سیمین در صندلیش فرو رفت و به جای نامعلومی در صفحه کامپیوترش خیره شد.... کامپیوترش را خاموش کرد، تلفن همراه و دفترچه اش را داخل کیفش گذاشت و در حالیکه زیپ کیفش را می کشید گفت: آخه چرا حالا؟
.... زودباش بریم. من آماده ام.
سارا دستمالی را از جعبه در آورد و به گوشه چشمش کشید و گفت: زنگ بزنم تاکسی بیاد؟
سیمین به طرف در رفت و گفت: لازم نیست، بیا بیرون.
هر دو از در بیرون رفتند و وارد خیابان شدند. سیمین به سمت اتومبیل سفید رفت و درهایش را باز کرد.
سارا که هنوز داشت گریه می کرد گفت: مال توء؟ از وقتی اومدم چراغش روشن بود؛
دختر بدون اینکه مکثی کند به کاغذهای کنار دستش نگاه کرد و با بی خیالی گفت: چی چقدر مونده؟
- کارتو میگم کی تمومش میکنی؟
سیمین روی صندلی اش جابه جا شد و در حالیکه باز مشغول کارش بود گفت: من که گفتم طول می کشه تو برو.
سارا انگشتش را از روی کرکره برداشت و رو به سیمین گفت: منم گفتم که بدون تو جایی نمی رم. دیگه با این کار مسخرت شورشودرآوردی. پاشو یه گشتی بزن، مهمونی برو، چهارتا آدم ببین. آخه همش که نمیشه کار. تا کی؟ اصلا برای چی؟
سیمین عینکش را برداشت، از روی صندلی اش بلند شد و دست هایش را تا میتوانست از هم باز کرد و به سمت چپ و راست چرخید. باز عینکش را به چشمش زد، لیوان چای را به دستش گرفت و روی مبل بزرگ جلوی میز نشست. به سارا نگاه کرد و گفت: من نمی فهمم مشکل تو با کار من چیه؟ دیروزم مامان می گفت بهش زنگ زدی و اعصاب اونم ریختی به هم.
- مامان؟ کی بهت زنگ زد؟
- دیروز همین موقع ها،
- چطور بود؟
- خودت که هر روز ذکر خیر منو باهاش می کنی. از من حالشو می پرسی؟
- اون پرسید منم بهش گفتم.
سیمین در ظرف سرامیک سبزی را که روی میز بود بلند کرد، شکلاتی برداشت و همانطور که با کاغذ قرمز آن بازی می کرد گفت: پس اگر میشه هر چیزی مربوط به زندگی خودته بهش بگو. حداقل بذار اون پیر زن راحت باشه. هروقت باهاش حرف می زنم همه حرفای تو رو از دهن اونم می شنوم. به جای اینکه انقدر نگرانش کنی بیشتر پیشش باش.
- سارا تابلوی روی دیوار را با دستش صاف کرد، کمی عقب رفت، باز جلو آمد و کمی گوشه راست آن را بالاداد. بعد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: در این مورد خواهش می کنم تو اظهار نظر نکن، که 2 ساله حتی یه شام هم با ما نخوردی.
- من عذرم موجهه، کارم خیلی زیاده، نگران آینده ام. از اون گذشته دل خوشی هم از هیچکدومتون ندارم.
- چی کم داری تو زندگی که اینطوری خودتو از همه جدا کردی؟ علی رو که اونجوری از خودت روندی، قید من و مامان رو هم که زدی، اینم که وضعیت زندگی خودته.
- علی خودش خواست، روزی که رفتیم محضر به یارو محضر داره گفته بود یه روزم براش غذا درست نکردم، در حالیکه مثل کلفت تو خونه جون می کندم.
- علی آدمی نبود که الکی حرف بزنه، اما تو این کار مزخرف رو به همه چی ترجیح می دی.
- اگه ندم، خرج منو تو میدی؟ یادت رفته پارسال شب عید تمام وسایلمو ریختن بیرون؟ اون موقع کدومتون به دادم رسیدین؟ کم داشت مامان؟ نکنه بازم فکر می کنی باید بشینم ور دل شما و باد هوا بخورم؟ یا منتظر باشم کی ارث و میراث تقسیم میشه.
- نمیدونم. شاید انتظار داشتی مامان در و دیوار خونه رو برات پول کنه ؟
- سیمین بدون اینکه کاغذشکلات را باز کند آن را توی ظرفش انداخت، از روی مبل بلند شد، به طرف میز رفت و کاغذهایش را مرتب کرد و گفت من هیچ انتظاری از کسی ندارم. همتون امتحانتونو پس دادین. دو سه هفته پیش با کلهر حرف می زدم، گفت هیچ میدونی قیمت زمینای مامانت چقدر شده؟
- سارا کشی را که به موهایش بسته بود باز کرد، دستی به موهایش کشید و در حالیکه سعی می کرد موهایش را به حالت اولش برگرداند گفت: تو چی گفتی؟
- هیچی، گفتم نوش جونش، برای من مهم نیست، گفتم وکیل خوب کسی شدی. گفتم مامان به غیر از بچه های خودش، خیرش به بقیه خوب می رسه.
- مامان که خیلی به تو علاقه داره، یه سیمین میگه ده تا سیمین از دهنش در میاد.
- سیمین لباس هایش را پوشید و گفت: دل سوزی اون دیگه برام ارزشی نداره، اون موقع که بهش احتیاج داشتم کجا بود؟ یه بچه 5 ساله رو ول کرد و رفت پی خوشیش. حالا شده کاسه داغ تر از آش. از وقتی هم که یادمه پولش از پارو بالا می رفت اما همیشه حال و روز ما همین بود.
- سارا چندتار مویی که در انگشتانش گیر کرده بود را با کف دستهایش گلوله کرد و توی سطل انداخت و گفت: تو خودت خیلی سخت گرفتی، خودتو جدا کردی.
- آره چون من آدمی نیستم که چیزی رو از کسی گدایی کنم، حتی اگه اون آدم مادرم باشه.
- مامان وقتی که بابا مرد جوون بود، خودخواهیه اگه برای ازدواجش مقصر بدونیش.
- سیمین یک دسته از کاغذهایش را برداشت و در حالیکه آنها را با عصبانیت داخل یک پوشه می گذاشت گفت: تو دیگه از خودخواهی حرف نزن سارا، اصلا تا حالا ککت هم نگزیده که با کی داری زندگی می کنی، نه هیچوقت غصه کار داشتی نه نگران کسی بودی.
سارا تتگ آب روی میز را برداشت و گفت: لیوان کجاس؟ سیمین به لبه میز تکیه داد ، رویش را برگرداند و گفت: همون یکیو دارم، چاییش رو خالی کن با همون بخور.
سارا چای لیوان را در گلدان بزرگ کنار پنجره خالی کرد، کمی آب در آن ریخت و به سیمین داد و گفت: بخور یه کم آروم شی.
- حرفات اذیتم می کنه سارا، انگار از هیچی خبر نداری، تو میدونی که تا جایی که میشده قسط دارم، هزینه های دانشگاه هم هست، اجاره این دفتر هم هست. از صبح تا شب باید به حساب کتاب مردم برسم، تا بتونم زنده بمونم.
- حق با توء اما در مورد مامان خیلی تند میری.
- تند نمی رم، اما شک ندارم که اون می تونست یه ذره بهتر از این هوامو داشته باشه، اما نکرد.
- سارا به سقف نگاه کرد تا اشکی که در چشمش حلقه زده بود سرازیر نشود ، در همین حالت گفت: شاید همین روزا اینکارو بکنه؟
- به درد خودش میخوره، من دیگه حسابم ازش جداس. اگه شده دو برابر الان کار می کنم اما انتظار از کسی ندارم، هیچوقت یادم نمیره ترم دوم بودم , لنگ شهریه دانشگام مونده بودم، همون موقع اون همه پول داد اون ماشین مسخره رو خرید برای منوچهر، که چی که همیشه می خواسته با پولش همه رو دور و بر خودش جمع کنه، از اول هم شوهرشو ترجیح داد به هر دوی ما. به درک اگه اینطوری بچه هاشو از خودش روند. حالا تو چی میخوای ازم؟
- من دلم برات می سوزه، خواهرمی، نمی خوام ببینم داری با خودت اینکار و می کنی؟
- چکار می کنم؟ شده من تا حالا از کارای تو ایراد بگیرم. کم الاف کارای خودتی؟ به غیر از مهمونی رفتن کار دیگه ای هم می کنی؟
- زندگی یعنی همین خواهر من. ما دیگه هیچ وقتی نداریم. جریان زنبورا رو بهت گفتم؟
- نه چی شده؟
- اینشتین اون موقع ها گفته بود روزیکه زنبورها از روی زمین محو بشن انسان چهار سال دیگه برای زنده بودن بیشتر وقت نداره.
- خوب؟
- خوب الان کلی از زنبورها ناپدید شدن و هنوز جنازشون هم پیدا نشده،
- چه ربطی داره؟
- زنبورا گرده افشانی می کنن، اما اگه زنبوری نباشه گیاهی بارورنمیشه، بعد همینطوری کم کم غلات از بین می رن، و اصلا زنجیره غذایی آسیب می بینه، و این یعنی نابودی بشر.
- سیمین گفت: دیوونه شدی سارا؟
- سارا کیفش را روی دوشش انداخت، باز به سمت پنجره رفت، ماشین سفید هنوز آنجا بود، هوا تاریک تر شده بود و الان بهتر می توانست داخل ماشین را ببیند. کسی در آن نبود، اما هنوز چراغ هایش روشن بود. به سمت خواهرش برگشت و گفت: نه باور کن این حقیقت داره. مرگ دسته جمعی زنبورا خیلی داره تکرار می شه، اما کسی توجه نمیکنه. حالا ما چرا باید انقدر زندگی رو سخت بگیریم. وقتی هیچ معلوم نیست فردا چه اتفاقی می افته.
- اگه به جای گوش کردن به حرفات به کارام رسیده بودم الان تموم شده بود، باید صبح تحویلش بدم.
- منظورت اینه که تا صبح می خوای بیدار بمونی
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سارا....
- باشه، اما باید یه چیزی رو بهت بگم
- چی؟
- شاید یکی از همین روزا بفهمی که دیگه لازم نیست انقدر کار کنی.
- چیه نکنه مامان استحاله شده، از خیر پولش گذشته یا شایدم منوچهر جونش شکمش سیر شده، دختر کیفش را از روی صندلی برداشت و باز به سمت تابلویی که همین چند دقیقه پیش صافش کرده بود برگشت، به آن نگاه کرد و بدون اینکه برگردد با صدایی بغض آلود گفت: هیچکدوم، فقط شاید مجبور شه برای همیشه تنهامون بذاره.
سیمین مکث کرد، مکثش آنقدر طولانی بود که خواهرش به طرفش برگشت، به چشم های دختر زل زد.
سیمین فقط توانست بگوید: چی؟
سارا دیگر دلیلی پیدا نمیکرد تا اشک هایش را در چشم هایش نگه دارد، به طرف خواهرش رفت و گفت: مامان... دیشب که رسیدم
خونه شامشو خورده بود، گفت انگشتاش سرد شده، گفت با تو هم صحبت کرده، گفت بهت گفته که بیای پیشش و تو گفتی کار داری، حالش خیلی خوب نبود، اما بد هم نبود، صبح دیر بیدار شدم، هنوز خواب بود، رفتم تو اتاقش، حالش به هم خورده بود. به اورژانس زنگ زدم، به تو هم زنگ زدم، بر نداشتی، از صبح بیمارستانم، باید جراحی بشه، باید دعا کنیم.
سیمین در صندلیش فرو رفت و به جای نامعلومی در صفحه کامپیوترش خیره شد.... کامپیوترش را خاموش کرد، تلفن همراه و دفترچه اش را داخل کیفش گذاشت و در حالیکه زیپ کیفش را می کشید گفت: آخه چرا حالا؟
.... زودباش بریم. من آماده ام.
سارا دستمالی را از جعبه در آورد و به گوشه چشمش کشید و گفت: زنگ بزنم تاکسی بیاد؟
سیمین به طرف در رفت و گفت: لازم نیست، بیا بیرون.
هر دو از در بیرون رفتند و وارد خیابان شدند. سیمین به سمت اتومبیل سفید رفت و درهایش را باز کرد.
سارا که هنوز داشت گریه می کرد گفت: مال توء؟ از وقتی اومدم چراغش روشن بود؛